نگاه خیره آیسا به حمیدرضا، توجه اطمینان، حمیدرضا و دختر همراهش را جلب کرد.«حمیدرضاست واقعاً؟ این دختره کیه باهاش؟ چطور من نمیشناسمش؟» ظاهراً رسمی بود که عطیه از آن چیزی نمیفهمید. مثل بازی دستشدِه، چندنفری باهم سیگار میکشیدند. حالا که آیسا فازش پریده بود، اطمینان آن را بهطرف حمیدرضا گرفت و صمیمانه پرسید:
- میزنی دیگه داداش؟
«چشمم روشن حمیدرضا سیگار میکشه؟» آیسا عطیه را تصحیح کرد: گل، نه سیگار. حمیدرضا همزمان با گرفتن سیگار لای دو انگشتش با انگشت اشاره ضربهای بهعنوان تشکر به کنار دست اطمینان زد؛ اما اول آن را به دختر قدبلند داد. او هم یکی دو پک زد و یکی از وسط تراس گفت:
- کام عمیق نگیر خیلی قویه…
و بعد انگار تازه دختر را شناخته باشد:
- … چاکر مارال خانم گل… شما عمیق بزن کویئن!
«مارال…». سه چهارنفری که ته تراس بودند، خواستند برگردند به داخل مهمانی، همه مجبور شدند خودشان را به نردهها بچسبانند تا آنها رد شوند. اطمینان از این فرصت استفاده کرد و در گوش آیسا گفت:
- این پسره رو میشناسی؟
عطیه فقط سرش را به علامت نفی تکان داد.
- اگه به نظرت آشنا میاد، پسر همسایه رو به روییمونه… همون خانم خوشگله که دوسش داری…
عطیه سرش را چند بار تکان داد که یعنی «آها، فهمیدم»؛ اما درعینحال به فکر فرار ازآنجا بود.«آیسا منو دوست داره؟» انگار میترسید هرلحظه نقابش بیفتد و حمیدرضا بفهمد او کیست. «نمیدونستم حمیدرضا با آبتین صمیمیه». وقتی تراس خلوت شد، فقط پنج نفر باقی مانده بودند. پسری که مارال را میشناخت، سیگار دیگری از جیبش درآورد و گفت:
- اونو بده به چُغُکا… من و تو اینو بزنیم… معجزه قرنه…
و رو به حمیدرضا گفت:
- چاکر آقای بنی رضا… با اجازه شما…
حمیدرضا خندید و دو دستش را بر سینهاش گذاشت؛ یعنی خواهش میکنم. مارال سیگارش را داد به حمیدرضا. کمی جابهجا شدند تا او رد شود. حالا حمیدرضا درست جلوی آیسا ایستاده بود. پکی به سیگار زد، دوبار دود سیگار را فروداد توی ریههایش و همزمان که آن را به آیسا رد میکرد، گفت:
- حمیدرضام… خوشوقتم…
آیسا ناخودآگاه آن را گرفت و به لب برد. چشم از چشمهای حمیدرضا برنمیداشت. بعد بدون آنکه به اطمینان نگاه کند، از رسم جاری تبعیت کرد و آن را بهطرف او گرفت.
- آیسام… منم همینطور…
حمیدرضا به اطمینان نگاه کرد و سری تکان داد. اطمینان هم خودش را معرفی کرد و حمیدرضا طوری سر تکان داد که یعنی میدانم، میشناسمت. پسری که با مارال ته تراس سیگار میکشید، شروع کرد به خندیدن، خندههایی که قطع نمیشد. حمیدرضا و آیسا با هم به او نگاه کردند. اطمینان هم خندید. حمیدرضا لبخند معنیداری زد، باز با آیسا چشم تو چشم شد. عطیه شانههایش را بالا انداخت که یعنی نمیفهمم به چه میخندند. اطمینان به آن دو پیوست، حالا سیگار بین او، مارال و آن پسر که دستش را انداخته بود دور شانههای مارال ردوبدل میشد. «حمیدرضا با این دختره دوسته؟ من نمیتونم اصلاً روابط این بچهها رو درک کنم».
باز آیسا و حمیدرضا به هم نگاه کردند. عطیه معذب بود نمیدانست باید چهکار کند. نگران بود کارهای آن دختر دل حمیدرضا را شکسته باشد؛ اما حمیدرضا بهجای آنکه حواسش به مارال باشد، به آیسا بود. «حتماً میخواد غرورشو حفظ کنه بچه م» دوباره دختر را برانداز کرد. «خوشگله ولی یه کم سلیطه است انگار…». ناخنهای کاشته تیزِ تیره داشت. «باید هم قد خودم باشه». لاغر کشیده بود. پشت لباس مشکی کوتاهش تا کمر باز بود، زنجیری از پشت گردنش آویزان بود که کمی نرسیده به کمر لباس، با یک ستاره کوچک قطع میشد. چند بندانگشت پایینتر از گردنش، آهوی در حال فراری خالکوبی کرده بود که طرحی به شکل ام انگلیسی بین دو گوشش داشت. عطیه به پشت و پاهای بلند و کشیده مارال خیره شده بود و از اینکه میدید دست آن پسر مدام روی پشت او میگردد، عصبانی شده بود. حمیدرضا بیمقدمه گفت:
- من تو رو زیاد میبینم… میدونی؟
عطیه بهجای آنکه بگوید «نه»، «اوهوم» کرد، چون اولش اصلاً گوش نداده بود که او چه میگوید. احساس میکرد توی سرش بادکنک بادکردهاند. حمیدرضا ابروهایش را بالا داد و گفت:
- میدونی؟ فکر میکردم هیچوقت توجهی به اطرافت نداری…
آیسا فرمان را در دست گرفت، توی چشمهای حمیدرضا خیره شد و گفت:
- توجهی ندارم واقعاً…
- خب پس چطور میدونستی که زیاد میبینمت…
- الکی گفتم اوهوم… منظورم نه بود…
حمیدرضا خندید. آیسا هم خندید. حمیدرضا رو به مارال که خودش را کاملاً به آن پسر دیگر تکیه داده بود کرد و گفت:
- من میرم نوشیدنی بردارم… پایین منتظرت بمونم یا برگردم همینجا؟
- نه منم الآن میام پایین… اینجا خیلی ساکته میترسم فازم خراب شه …
بعد طوری به آیسا نگاه کرد که یعنی «مگه نمیای؟». عطیه بدون آنکه چیزی بگوید به اطمینان اشاره کرد «منم رفتم»، اما او اشارهاش را ندید. از اتاقخواب مهوش که خارج شدند، حمیدرضا پشت سرش را نگاه کرد که ببیند آیسا دارد میآید یا نه؟ بعد دستش را بهطرف آیسا گرفت. «چه صمیمی شد زود؟ یعنی از آیسا خوشش میاد؟ پس این دختره کی بود؟ این جوونای جدید یه جوری اند…» از میان جمعیت رد شدند و به میز بار رسیدند. یکی از پسرهای پشت میز که مشغول پر کردن چند تا لیوان بود، با حمیدرضا احوالپرسی کرد و برای آیسا سر تکان داد. صدای موسیقی خیلی بلند بود. عطیه هیچی نمیشنید. حمیدرضا با دو تا لیوان چاق قدکوتاه برگشت و یکی را داد دست آیسا. لیوان از ظاهرش خیلی سنگینتر بود و دورش از سرمای یخ داخل آن مرطوب بود. دستهای آیسا یخ کرده بود.
- ببخشید نپرسیدم با یخ میخوری یا نه. همونطور که خودم میخوردم، آوردم.
«نمیدونستم حمیدرضا مشروب میخوره… چرا تو خونه ادای معصوما رو درمیاره؟ من و احد که مشکلی نداشتیم با این چیزا». حمیدرضا ضربهای به سر لیوان آیسا زد و گفت:
- سلامتی…
عطیه واقعاً نمیتوانست بخورد. همینطوری هم سرش گیج میرفت. همان یکی دو پک سیگاری که کشیده بود، سرش را منگ کرده بود. «احد صدبار بهشون گفته بود که هر کاری خواستن توی خونه خودمون بکنن… با خودش فکر نمیکنه الآن بریزن بگیرنشون چه خاکی باید بر سرم کنم؟ یادش رفته عماد چقدر شلاق خورد؟» دلش میخواست زودتر ازآنجا فرار کند و به خانه برگردد. به خانه خودش. بیرون از بدن آیسا. به مایع غلیظ کاراملی رنگی که دو سانت از ته لیوان کوتاه را پر کرده بود، خیره شد و تا به خودش بیاید، آیسا ترتیب آن را داده بود.
حمیدرضا دوباره برگشت طرف میز بار، لیوانی پرتر از قبل با بشقابی که کمی خوراکی توی آن بود، آورد و نشست کنار آیسا که حالا روی کاناپه یک و نیم نفره فرنچ استایل رو به روی بار ولو شده بود. تقریباً خودش را بهزور روی کاناپه جا کرد و آیسا مجبور شد جابهجا شود و جمعتر بنشیند. باز حمیدرضا بیمقدمه پرسید:
- میدونستی دوستپسرت واسه مامانم چیز میز طراحی میکنه؟
قلب عطیه به تپش افتاد. «خاکبرسرم… خاکبرسرم… حمیدرضا از کجا میدونه؟ حتما میدونه دیگه. چرا ندونه… مگه چی شده که بخواد ندونه». فرمان را رها کرده بود دست آیسا. آیسا گفت:
- نه نمیدونستم…
- حدس میزدم…
- چرا؟
حالا صدای قلب عطیه آنقدر بلند بود که دیگر صدای موزیک را نمیشنید. احساس میکرد حمیدرضا عمداً خودش را زیادی به آیسا میچسباند. حتی در اوج آن آزادیهای قبل انقلاب این خبرها نبود. «ماها محجوبتر بودیم…اینا یه جوریاند». هجوم خاطرات قدیمی، نوشیدنیهای پیدرپی، جملات بیمقدمه حمیدرضا، این تکیه دادنهای بیدلیل به کسی که حمیدرضا فکر میکرد آیساست، همه و همه بیقرارش کرده بود. از جا بلند شد. انگار از گرما یا بوی محیط آزرده است. حمیدرضا با صدای بلند گفت:
- هوا خیلی بده…دمکرده …
دست آیسا را گرفت و تقریباً با فریاد در گوشش گفت: بیا بریم یه جای خوب بلدم…
رفت پشت میز بار. نگاهی به اطراف کرد، انگار نگران بود کسی نبیندشان، بعد خم شد کف زمین، دریچه چوبی کوچکی را باز کرد که در نظر اول مثل پارکت دیده میشد. آیسا توی آن پنجره کوچک سرک کشید. روشن بود. با پلههای گرد و فلزیِ باریک به زیرزمین میرفت. فضای بزرگی شبیه یک انباری بود که درودیوارهایش پر بود از شیشههای مشروب. احد هم یکی از اینها توی باغ داشت، ولی عطیه همیشه فکر میکرد مهوش و شوهرش خیلی مذهبیاند. مهوش توی همه مهمانیها حجاب داشت و مدام برای تمام مناسبتهای مذهبی مراسم میگرفتند. «یعنی میشه ندونن این پایین همچین چیزی دارند؟ میشه کار آبتین باشه؟»
یکدفعه حمیدرضا برگشت بهطرف آیسا و گفت:
- فکر میکنم مامانم و دوستپسرت با هم ارتباط دارند…
برق از سر عطیه پرید. چشمانش سیاهی رفت. دستش را به دیوار گرفت. حمیدرضا دوید و زیر بازویش را گرفت.
- ببخشید نباید اینطوری میگفتم… شاید اگه اینقدر مست نبودم بهتر بهت میگفتم… ولی بالاخره میخواستم بهت بگم…
عطیه بیاختیار پرسید:
- چرا؟
اگر توی جسم خودش بود، حتماً قلبش میایستاد.
- چون میخواستم ازت خواهش کنم اگه فهمیدی آبروریزی راه نندازی… دوستپسرت به نظرم خیلی ببو میاد… اما تو… شنیدم که خیلی دختر متمدنی هستی…
عطیه ماتش برده بود. چند ثانیه، شاید هم چند دقیقه، یا چند ساعت، همانطور به حمیدرضا خیره شد. یکی روی دریچه راه رفت. صدای گُمب و گمُب و خش و خش. نفسش توی سینه حبس شده بود. دستش را به یکی از قفسههای چوبی گرفت تا نیفتد. پاهایش میلرزید. حمیدرضا چند بار پنجههایش را از جلوی پیشانی فروبرد توی موهایش، انگار موهایش را مرتب میکرد، اما همیشه وقتی عصبی یا نگران بود همین کار را میکرد؛ بالاخره سکوت را شکست:
- خب چرا چیزی نمیگی؟
- چی بگم؟
- چرا عصبانی نشدی؟ انگار انتظارشو داشتی؟ میدونستی؟
- تو چرا عصبانی نشدی؟ چرا جای اینکه به من بگی، با اطمینان دعوا راه ننداختی؟
- بخاطر مامانم…
- بخاطر مامانت چی؟
- میخوام مامانم خوشحال باشه… خیلی وقته که خوشحال نیست… تازه اونی که کار بدی کرده مامان من نیستا… دوست پسر گنده بک جنابعالیه…
عطیه از شنیدن این جمله همزمان شاخ درآورد و قلبش که ثانیهای پیش از ترس میتپید، حالا از عشق تاپتاپ میکرد؛ اما همزمان داشت با نگاهش پیام اشتباه به حمیدرضا میداد. «چطور دو تا پسر با دو قطب مخالف هم تربیت کردم؟ چطور حواسش به من بوده؟ چطور هیچی به روم نیاورده؟ عزیز دل مهربونم». از خجالت داشت میمیرد. از عشق داشت میمرد. از «چه خوب شد گفتن» داشت میمرد. «معجزه خدا بود من و آیسا جاهامون با هم عوض شد». حمیدرضا لبخند زد. عطیه هم لبخند زد؛ اما عطیه نفهمید چطور شد که او سرش را پایین آورد و خواست آیسا را ببوسد.
لبش که به لب عطیه خورد، بالا آورد. حمیدرضا خودش را عقب کشید. بوی اسید معده و ودکا و آبجو توی آن فضای کوچک. حالا حمیدرضا انگار شوکه شده باشد، یا از هیپنوتیزم خارج شده باشد، غشغش میخندید؛ آیسا چند بار دیگر عق زد. حمیدرضا به دیوار ته انبار تکیه داد و خودش را روی زمین ول کرد. هر بار که آیسا عق میزد او میخندید. سرش از مستی منگ شده بود و سنگین حرکت میکرد. عطیه به پاهایش نگاه کرد. روی کفشهایش هم ریخته بود. لب پایین دامنش… روی کفشهای حمیدرضا… حمیدرضا خط نگاه او را تا کفشهای خودش دنبال کرد و دوباره خندید. مثل دیوانهها. عطیه زیباترین جمله زندگیاش را شنیده و درهمان لحظه چندشآورترین اتفاق ممکن را با پسرش تجربه کرده بود. «اینا چطوریاند؟ هیچ حدومرزی تو روابطشون نیست؟ مارال کی بود پس؟». حمیدرضا مثل آن روز که اطمینان توی صف صندوق هایپر مارکت آرمیتاژ جلوی چشمهایش را گرفته بود، دستش را گرفت جلوی صورتش:
- ببخشید من پالس اشتباه گرفتم… پیش میاد …
آیسا هم با فاصله کمی از او، به همان دیوار تکیه داد و روی زمین ولو شد.
- مامانتو خیلی دوست داری؟
- تنها کسمه توی دنیا…
- مگه مارال دوستدخترت نیست؟
- نه… فقط واسه امشب… نمیشناسیش؟
عطیه با پشت دست دور دهانش را پاک کرد. پاک کردنی عصبی:
- نه …
- خب پس شانس آوردم … پول میگیره … خیلیا میدونن… ولی خب باکلاس و تک پرونه … واسه طبیعی کاری جلوی تو آوردمش…
مفهوم تنفروش توی ذهن عطیه از زن فقیری که به خاطر نان کنار خیابان میایستد، به دختری شبیه به مدلها و مانکنها تغییر شکل داد.
- پس دوستدختر نداری؟
- چرا دارم …
- خب پس این ماراله چیه؟
- بهت نمیاد اینقدر متعهد باشی…
- مگه متعهد بودن، اومدن و نیومدن داره …
حمیدرضا زانوهایش را توی شکمش جمع کرد. سرش را یکطرفی گذاشت روی زانو و دستهایش را دور آن حلقه کرد. مثل دوستی قدیمی با آیسا حرف میزد:
- یه ماهه باهام کات کرده…
- چرا؟
- چون پنجساله با هم دوستیم و خب انتظار داره دیگه …
- که چی؟
- که ازدواج کنیم…
- خب چرا نمیکنین؟
حمیدرضا سرش را با حرکتی سریع عقب داد و خندید.
- وای خیلی مستم…
و دوباره برگرداند روی زانو و به آیسا نگاه کرد:
- بازپرسی میکنی؟
- نه کنجکاوم، میخوام جوو عوض کنم یادم بره چه گندی زدم…
- جوو اگه بخوای عوض کنی که باید اینجا یه عطری چیزی بزنی … با این بوی گند… میدونی مامان من از بوی بد متنفره… شرط میبندم امشب اینطوری برم خونه میفهمه یکی کنارم بالا آورده … از رو ادکلنی که عید واسه دوست پسرت خرید فهمیدم یه خبرایی هست…طفلکی…
مستانه خندید.
- … بچه که بودیم منو محمودرضا داداشم پشت سرش میگفتیم مامان تو زندگی قبلیش سگ بوده…
«بی تربیتای حمال»… آیسا قهقهه میزد.
- اسمش چیه؟
- کی مامانم؟
- نه دوستدخترت…
- آها… مارال…
- اونم مارال… اینم مارال… برادرزادهاتم مارال؟
- برادرزادهام؟ تو برادر زادم رو از کجا میدونی؟
عطیه دستوپایش را گم کرد. آیسا به فریادش رسید:
- غزاله رو میشناسم…
- آها…
- اگه مامانت بخواد با اطمینان ازدواج کنه … چی کار میکنی؟
- من؟ هیچ کار… باید ازدواج کنه … چرا نکنه؟ مامانم جوونه، خوشگله… چرا باید تو خونه تنهایی بپوسه؟ ولی محمودرضا دیوونه است. خون راه میندازه… تو با این پسره چی کار میکنی؟
- تو که مطمئن نیستی … هستی؟ از رابطه شون؟
- نه … ولی یه چیزایی میدونم… طفلکی مامانم خیلی تابلوعه… اگرم چیزی نباشه، به زودی پیش میاد… تو فکرمیکنی دوست پسر چهل ساله تو، بین تو و مامان من کیو انتخاب میکنه؟
آیسا کمی فکر کرد و صادقانه گفت:
- خودمم مامان تو رو انتخاب میکردم…«عزیز مهربونم…»
عطیه پرسید:
- اون داداشت هم میدونه؟ یا شکی چیزی کرده ؟
- نه بابا… اون با ما زندگی نمیکنه… هنوز خونه خودشه…ولی فک کنم دوستپسرت هم از مامانم خوشش میاد… نگفتی حالا… با پسره چی کار میکنی؟
- پسره اسم داره … ولی احتمالاً یکی دو ماه دیگه باهاش کات کنم…
- چرا الآن نمیکنی؟ کات منظورمه…
و خندید… دوباره سرش را از روی زانوهایش بلند کرد و گفت: خداااا… خیلی مستم… سرم مثه گیلاس از گردنم آویزونه … میبینی؟ و خندید…
- بگو دیگه … چقدر فکر میکنی…
- نمیدونم… شاید میخوام اول ماجرا رو هضم کنم… شایدم بخوام برم کیش… اصلاً به روی خودم نیارم… نمیدونم…
- به همون باحالی بودی که یاسی گفت…
- مگه یاسی رو میشناسی؟
- آره بابا … اولین دوستدخترم بود… منم اولین دوس پسرش بودم… میدونی چند سالمون بود؟
«چه چیزایی که من خبر ندارم…»
- چند سال؟
- چهارده سال… کلاس زبان با هم میرفتیم…
ناخودآگاه گفت:
- عزیزم.
احساس کرد طرز نشستن حمیدرضا باید خیلی راحت باشد. سر او هم روی گردنش سنگینی میکرد؛ اما تا آمد پاهایش را توی شکمش جمع کند، فکر کرد الآن است که دوباره بالا بیاورد. پاهایش را مثل عروسک روی زمین واداد.
- هنوز باهم رفیق شیشیم… امشب اومدم اینجا که تو رو ببینم… من حوصله اینجور جاها رو ندارم… اگه بگیرنمون بساط میشه … مامانم قلب درستوحسابی نداره … یاسی گفت سلیطه و وحشی نیستی، هرچند ظاهرت ممکنه بگه هستی، میدونی هفته پیش چند بار برات بوق زدم؟ فک کنم هندز فری تو گوشت بود. اخماتو کرده بودی تو هم مثه سگ داشتی تو هفتتیر میرفتی…
آیسا خندید.
- سگ جد و آبادته…
حمیدرضا هم خندید:
- عاشقتم… خیلی لات و خوبی…
«لات و خوب؟»
- چرا با دوستدخترت ازدواج نمیکنی؟
- چون خونواده عجیبی دارم … بیاد توی خونواده ما لهش میکنن… ترجیح میدم اینطوری ازم متنفرشه … تا اینکه بیاد توی خونواده ما مثه غزاله … اونطوری متنفر شه…
- غزاله چطوری متنفر شد؟
- تو نمیدونی؟
- نه دورادور فقط میشناسمش…
- خب … شاید اگه با هم صمیمیتر شدیم گفتم بهت…
سرش را از روی زانویش بلند کرد و دوروبر آیسا را چک کرد:
- … کیف نداری؟
- واسه چی؟
- میخوام شماره موبایلمو بدم بهت…
- موبایل نیاوردم…
- چه عجیب…
- چی؟
- که موبایلتو نیاوردی…
- خب وسط مهمونی به چه دردم میخورد…
- اینم حرفیه …
- غزالو نگو حالا … خونوادتو بگو… چرا عجیبن؟
- خیلی کنجکاویا…
- برام عجیبی خب… کیه که بیاد به دوستدختر یکی بگه، مامانم با دوستپسرت ارتباط داره آبروریزی نکن…
- حالا نمیکنی دیگه نه؟ ولی فک نکن اینقدر خر و ببوعم! از عید پارسال که فهمیدم، دارم راجع بهت تحقیق میکنم… همه میگفتن سگ و بی اعصابی، ولی مهربون و باکلاسی… یاسی گفت خودم بهت بگم… گفت تازگی با پسره خیلی سرد شدی… احتمالاً من از مامانم بیشتر استرس داشتم این مدت… ولی محمودرضا بفهمه، مامانمو و شایدم پسره رو در جا بکشه… شک نکن…
- چه قدر سیاه و سفیدین شما…
- کجاشو دیدی… تازه من حتی فکر کرده بودم بهت رشوه بدم…
آیسا با افسوس و مسخره بازی گفت:
- چه زود وا دادم پس، سرم کلاه رفت…
دوباره از بالا صدای گومب و گومب آمد. هر دو به سقف خیره شدند.
- فردا میای با هم بریم بیرون؟
عطیه به کثافتکاری کف زیرزمین اشاره کرد:
- از این کارا بخوای بکنی، نه…
حمیدرضا غشغش خندید.
- یعنی شخمیترین صحنه زندگیم بود…
دوباره خندید. عطیه از خندهاش لبخند زد. حس عجیبی داشت. حس خوبی داشت. میترسید. حالا دلیل معجزهاش را بهتر میفهمید.
- … ببخشید معمولاً اینقدر بیجنبه نیستم… فکر کنم خودتم نخ دادی ولی… حالا فردا بریم بیرون؟
آیسا پرسید:
- فکر میکنی یادمون بمونه اصلا؟
- آره بابا… تو که رد کردی رفت … هر چه خورده بودی، شکوفه کردی که… الانم میریم بالا کربو میزنیم ردیف میشیم. منم یه خودکار پیدا کنم رو شکمت شماره تلفنمو بنویسم…
- رو شکمم؟
- کجات پس؟
عطیه اخم کرد. حمیدرضا سوت زد.
- چه پرجذبه … ترسیدم… ساعت شیش… سر گلشن وامیستم… خوبه؟
- اوهوم…
- خوبی؟ دیگه نمیخوای بالا بیاری؟
عطیه سرش را چند بار به پایین و بعد بلافاصله چند بار به طرفین تکان داد. حمیدرضا از جا بلند شد. با کف دست پشتش را تکاند. دستش را بهطرف آیسا گرفت تا کمکش کند؛ اما عطیه خودش را بهزور بلند کرد. حمیدرضا بهطرف پلهها رفت، بعد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد:
– چه گندی زدیم به خونشون…
و دوباره غشغش خندید.
- ببخشید با اجازه اول من میرم که اگه خواستی کاری کنی، نریزه رو سرم …
- میمون…
عطیه پشت سر او از پلهها بالا رفت. به فردا فکر میکرد و قراری که با پسرش گذاشته بود. چیزهای زیادی بود که میخواست راجع به او بداند. «چقدر از هم دوریم».
ادامه دارد…
18 پاسخ
یعنی حمیدرضا عالیه 😂😂😂🤣بچه زرنگ، نم پس نمیداد هیچوقت😁عطیه شاخ دراورده😂حالا حکمت جابجایی و فهمیده🙌🏻🙌🏻
وایی یعنی آینده قراره چه اتفاقی بیفته😬عطیه و اطمینان با هم ازدواج کنن و حمید رضا و آیسا با هم؟ آیسا و عطیه عروس و مادرشوهر بشن؟اطمینان پدرشوهر آیسا😁🙌🏻
عااااالی تر از عااالی😍😍🤩🤩🙌🏻🙌🏻👏🏻👏🏻
😍😍🙌🙌
عالییییییییییییی بووووود😻😻😻🤩🤩🤩 تمام صحنه ها توصیفش طوری بود که انگار دارم زنده میبینم همه چیزو، عالیییی بود عالیییی👏👏👏🤩🤩🤩هرچییییی میره جلوتر جذاب تر و جذاب تر میشه👌👌😻😻
😍😍🙌🙌
دو قسمت با هم خیلی عالی بود😍 این قسمت خیلی هیجان انگیز بود برای من❤️
😍😍😍
_ نمیدونستم حمیدرضا با آبتین «صمیمه». «صمیمیه»
_ حتما میخواد غرورشو حفظ «کنم» بچم. «کنه»
_ تصویری از روزی که برای اولین «» با آرمان و آسیه رفته بودند…. «بار» جا افتاده
_ میگفتیم مامان تو زندگی «قبیلش» سگ بوده. «قبلیش»
_ تو «برادر زادمو» از کجا میدونی. «برادرزاده ام رو» یا «برادرزاده مو» اگر هم عمدا اینجوری نوشتین بین برادر و زاده فاصله نباید باشه و «اسم» هم بعد از «تو» جا افتاده.
_ دوباره سرش را از روی زانوهایش «بند» کرد. «بلند»
_ فکر «کردن» الآن است که دوباره بالا بیاورد. «کرد»
_ دستش را به یکی از قفسه های چوبی گرفت تا «نیفتند». «نیفتد»
مرسی مرسی 😍😍
“تازه اونی که کار بدی کرده مامان نیستا” حس کردم اگه
” من” بعد از مامان بیاد جمله بهتره🙈.
.
“فکر کردن الان است که دوباره بالا بیاورد” فکر کرد.
.
❤
خیلی مرسی … اصلنم جلو جشاتو نگیر من باید جلو چشامو بگیرم که ذوق و شوق تازه کاری دارم واسه اینکه زود بذارم روی سایت🙈🙈😍😍
Kh Dr
Faght mi toonam begam gorkhodam… aslan fek nemikardam intori beshe… yani toosife mehmoonio kara ke man faryad mizanam… roo insta bezaram linkesho kh dr? babam mige age mikhastin khodetoon mizashtin…
👍👍👍👍👍👍👍👍
we love we love XIXI
البته که اختیار داری؛ وقتی پابلیک میذارم یعنی این اجازه ضمنی به همه داده شده ؛ بازم ممنون که پرسیدی؛ کلا تمایلی ندارم خودم روی اینستاگرام خودم بذارم ؛ چون موجود بیمار لای اون دو هزار تا فالووری دارم که خوشم نمیاد خلوت شیرینمو با شماها به هم بزنن
Please 2 episode each day
Please please please 🥲🥲🥲🥲
🤣🤣🤣🙌🙌
خيلي خوووووب بود… اصصصصصلا فكرشو نميكودم😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱
🤣🤣🤣😍😍😍😍
عالي بود عالي
خانم دكتر ديروز كي اينو گذاشتين ؟ من تا ده شب چك كردم يه قسمت اومده بود فقط كه🥺🥺🥺🥺🥺
الان دو قسمتي خوندم ولي خيلي كيف داد🤣🤣🤣😍😍👏🏼
همون حوالی ده و نیم فک کنم گذاشتم… قربون شما 😍😍😍
🤩🤩🤩🤩😍😍😍😍
😍😍😍