English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم

۱۴۰۰-۰۸-۱۲

نوشته‌ی دوریس لسینگ، ترجمه‌ی مژده دقیقی، انتشارات کندوکاو، ۱۳۸۹، ۱۱۹ صفحه.

 

 

این کتاب را به خاطر اسمش از فیدیبو گرفتم. یعنی اولش تصور می‌کردم باید رمان باشد، چون تا به حال از لسینگ فقط رمان خوانده بودم و نمی‌دانستم که کتاب‌های غیرداستانی هم نوشته. فکر می‌کنم قبلاً هم گفته‌ام که به دنیا آمدن لسینگ در کرمانشاه ایران و البته واکنشش در همین سال‌های اخیر به وضعیت ایران باعث می‌شود یک جور علاقه یا کنجکاوی خاص نسبت به او داشته باشم… اما با خواندن این کتاب این علاقه بیشتر شد. کتاب مشتمل بر پنج گفتار یا درس‌گفتار یا به باور من داستار (داستان+جستار) است:

  • آن‌گاه که آیندگان به ما می‌اندیشند
  • تو لعنت شده‌ای، ما رستگار
  • عوض کردن کانال برای تماشای دالاس
  • ذهن‌های جمعی
  • آزمایشگاه‌های تغییر اجتماعی

برای من مطالعه‌ی کتاب تجربه‌ای لذت‌بخش بود، به‌خصوص که دیدگاه لسینگ جهان‌وطن و کل‌نگر است… وقتی از ما حرف می‌زند، از آدمیزاد حرف می‌زند… از ما مردمان حرف می‌زند… وقتی مثالی از تاریخ کمونیسم و کشورهای استبدادی می‌زند، طوری می‌گوید که منِ زندگی نکرده در کشوری کمونیستی هم با گوشت و پوست و استخوانم درک کنم چه می‌گوید… به زبان ساده حرف می‌زند و انسان‌شناسی و خودشناسی به آدم می‌آموزد… با این تاکیدش که فکر کنم در کتاب سه چهار بار تکرار کرده خیلی خیلی موافقم:

  • … حجم عظیمی از اطلاعات جدید از طریق دانشگاه‌ها موسسات پژوهشی و افراد  غیرحرفه‌ای با استعداد فراهم شده، ولی شیوه‌های اداره خودمان تغییری نکرده …
  • … مردمانِ پس از ما از این در شگفت می‌شوند که ما از یک سو اطلاعات بسیار زیادی راجع به خود گرد آورده‌ایم، در حالی که مطلقاً هیچ تلاشی نکرده‌ایم تا از این اطلاعات برای بهبود بخشیدن به زندگی خود استفاده کنیم…
  • … به عقیده من، ما گرفتار مسئله‌ای بسیار مهم و ابتدایی هستیم و هنوز با آن رو به رو هم نشده ایم… تحقیق دربارهی آن در دانشگاه ها ادامه دارد ولی از عمل خبری نیست…

وقتی این کتاب را می‌خواندم یاد بچگی‌هایم افتادم که پای کاناپه مادربزرگم می‌نشستم و برایم قصه می‌گفت. از بین تمام بچه‌ها من همیشه آویزانش بودم تا برایم چیزی تعریف کند. گاهی دیگر کف‌گیر به تگ‌دیگ می‌خورد یا حوصله نداشت قصه بگوید، از زندگی‌نامه‌اش برایم می‌گفت. کاش وقتی زنده بود بیشتر با او حرف زده بود. کاش بیشتر از او می‌دانستم. نمی‌دانم چرا؟ شاید چون تصویر لسینگ مدام جلوی چشمم بود در قالب پیرزنی هشتاد نود ساله که دارد حرف می‌زند. آخر زبان کتاب واقعاً صمیمانه است. قصه و تاریخ و تحلیل و انتقال تجربه … مثل حرف‌های مادربزرگم وقتی قصه نمی‌گفت…

مادربزرگم روز تولد بیست و پنج سالگی من مرد. دخترکی عاصی و از جهان به تنگ آمده بودم. مسئولیت‌های زیادی داشتم که برای شانه‌های نحیفم سنگین بود… مسئولیت‌هایی که خودم برای خودم ایجاد کرده بودم و می‌توانستم نکنم. شکایتی ندارم. اما خب شاید این‌ها را گفتم که بگویم وقتی مرد، در هیچ‌کدام از مراسمش شرکت نکردم؛ چون در ذهنم با او قهر بودم. نمی‌دانم چه شد که چند سال پیش خوابش را دیدم. روی صورتش تور سیاه کشیده بود. گفتم برایم قصه بگو. گفت تا با من آشتی نکنی از قصه خبری نیست. بیدار که شدم همان‌طور که توی ذهنم با او قهر کرده بودم، باز آشتی کردم. قهر و آشتی‌های ذهنی من ماجراها دارد که شاید روزی آبشخور داستانی شد… از کجا به کجا رفتم… مادربزرگم در رشد ذهنی من نقش مهمی بازی کرد که تا همین چند سال پیش نمی‌دانستم… با قصه‌هایی که گفت… با مسابقه‌های مشاعره‌اش … با واژه‌هایش… و لسینگ برایم یادآور اوست… البته تاثیر شباهت ظاهری این دو را نباید از یاد ببرم… رمان سایه که اولین بار خی‌خی مانع نوشتنش شد دومین بار شیرین، راجع به مادربزرگ من و محمود است. ترکیب این دو شخصیت «مامی» را ایجاد کرده که نمی‌دانم کی قرار است از روی کی‌بُردم سرش را بیرون بیاورد…

 

محورهای اصلی کتاب در پنج گفتارش:

آدمیزاد و نحوه زیستش، تاریخ، حاکمیت‌ها و ایدئولوژی‌ها و شستشوهای مغزی ،جنگ و خشونت، ذهن جمعی، عقل جمعی، احساس جمعی، پرهیز از نخبه‌گرایی،  نگریستن به زمانه‌ی خویش از منظر آیندگان…ا ست

کتاب را سال ۱۹۸۶ نوشته و حالا ما می‌توانیم از آینده به او بنگریم که پشت میز کارش نشسته و برایمان نامه می‌نویسد یا در دانشگاه مسی سخنرانی می‌کند…

از ذهن لسینگ

  • کودکی‌های ناگوار ظاهرا داستان‌نویس خلق می‌کند…
  • همه ما را جنگ ساخته است، له‌ومچاله کرده است، ولی ظاهراً این را فراموش می‌کنیم.
  • دست چپمان نمی‌داند – نمی‌خواهد بداند – که دست راستمان چه می‌کند ( به زبون فرهنگ پرخاش‌گر خود ما میشه این دست به اون دست می‌گه گه نخور)
  • … با این حال بعد یک سال، پنج سال، یک دهه، پنج دهه، مردم خواهند پرسید: چگونه می‌توانستند به چنین چیزی اعتقاد داشته باشند؟
  • …ما فراموش می‌کنیم و جوان‌ها هم خبر ندارند چون تاریخ نمی‌خوانند که وارث کمابیش دو هزار سال حکومت بسیار استبدادی هستیم که هیتلر و استالین در مقابل آن کودکانی بیش نیستند…
  • … راجع به علومی صحبت کردم که آن‌ها را علوم انسانی، روانشناسی اجتماعی، انسان شناسی اجتماعی و غیره می‌خوانیم و درباره کمک آن‌ها به درک خودمان به‌عنوان حیوانات اجتماعی و اینکه این علوم جوان چگونه دست کم گرفته می‌شوند، کم اهمیت شمرده می‌شوند و تحقیر می‌شوند حرف زدم… این شاخه علم به شدت آسیب دیده و غالباً اولین حوزه‌ای است که تعطیل می‌شود…
  • …جوان‌ها علاقه‌ای به تاریخ ندارند…
  • …حتی در جوامعی که فکرهای تازه ممنوع است و خیانت امروز، فردا ناگزیر کاری متعارف محسوب می‌شود…
  • … فقط کسانی می‌توانند به این موضوعات بی‌اعتنا باشند که تاریخ نمی‌خوانند..
  • … فکر می‌کنم این نگرش که تاریخ ارزش مطالعه ندارد برای کسانی که پس از ما می‌آیند بسیار حیرت‌انگیز خواهد بود…!!!!!
  • … وقتی می‌گویم باید از آزادی‌هایمان استفاده کنیم، منظورم صرفاً شرکت در تظاهرات و احزاب سیاسی و امثال آن‌ها نیست که تنها بخشی از روند دموکراتیک هستند، بلکه بررسی افکار است، از هر منبعی سرچشمه گرفته باشند تا بفهمیم چگونه می‌توانند به نحو موثر به زندگی ما و جوامعی که در آن‌ها زندگی می‌کنیم کمک کنند….

پ ن:

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

13 پاسخ

  1. چقدر خاطره کودکیتون در رابطه با مامان بزرگتون و شباهت حس هایی که از خوندن آثار این نویسنده گرفتین با خاطراتتون واسم جالب بود😻😻👌👌 قهر و آشتی های ذهنیتونم امیدوارم یه روز در قالب یه داستان سر از روی کیبورد دربیاره🤩🤩😻😻جملاتی هم که از کتاب نوشته بودین جالب بود👌👌از این به بعد به جای این دستم به اون دستم میگه گه نخور (که خیلی راجع به من کاربرد داره😂😂😂) میگم دست چپم نمیدونه دست راستم میخواد چی کار کنه😎😁چشم هم که اصلا به نظر من داره یه فیلد تخصصی میشه واسه شما 😻😻🤩🤩👏👏👌👌❤❤

    1. منم خيلي دوست دارم اين خاطره نگاريهاي يهوييشونو… يا وقتي وسط كلاس ياد يه كتاب يا اتفاق غيرمرتبط مي افتادند… به نظرم جذاب تر و آموزنده تر از درساي بيخودمون بود. خانم دكتر هم هميشه بهمون مي گفتن
      عاشق حاشيه اين …🤣🤣🤣🙈🙈يادش بخير.
      حتما اين كتابه رو ميخونم. قيافه خانومه رو سرچ كردم، احتمالا شما شبيه مامان بزرگتون نيستين؟ چون سعي كردم پيري شما رو تصور كنم به نظرم نزديك بود بهتون😍😍😍😍😘🧿🧿🧿🧿

      1. قربون تو بشم.. حتما شباهت هایی داریم با هم یعنی من و مامان بزرگم… و یکی از عکسهای لسینگ کلا خودِ «مامان جونمه» که واقعا گرخیدم وقتی دیدمش… قوبون تصوراتت😍😍😍

    2. فدای تو بشم… آره خب اینطوری هم میشد به قضیه دست نگاه کرد… 🤣🤣🤣
      فکر کنم داستان سایه رو شروع کنم… یه کم دیگه به برنشین فرصت بدم… اگه نیومد میرم سراغ سایه … بخصوص که مدتهاست جدول شخصیت پردازی و فهرست صحنه هاش کامله و فقط باید برم توی فضای داستانی قرار بگیرم… اما خیلی دوست دارم اول برنشینو تموم کنم… چند وقته مستر کلاس یه نقاشی به اسم کیسی باو شرکت میکنم که میگه گاهی یه طرح میاد روی بوم و بعد ممکنه دیگه بهتون اجازه نده برید طرفش… چون هنوز وقت به دنیا اومدنش نیست… اون وقت لابه لای پستهای اینستاگرامش دیدم که زیر یه تابلویی بعد سه سال اجازه داد تمومش کنم… شاید بعضی از داستانها هم مثل تابلوهای نقاشی اند… شاید نباید زورکی کشوندشون روی کیبورد…. حالا یکی دو روز دیگه به برنشین فرصت میدم… نیومد میذارم بره توی دوران جنینی اش بمونه و هر وقت هوس کرد پا به این دنیا بذاره صدام کنه… 😍😍😍😍

      1. آخ جون آخ جون. باز رمان…خانم دكتر به هر كدوم اوند رو كيبورد سريع بعله بگين ديگه جون من😍😍😍😍😍😍😍

  2. ای جانم چه خاطره‌ی خوبی بود😻😻😻😻مادربزرگتون عشق بودن مثل خودتون🤩🤩🤩
    خاطره‌ی شما هم منو یاد پدربزرگ مادربزرگم انداخت فقط من بودم که مدام ازشون می‌خواستم برام قصه بگن خاطره تعریف کنن نصیحتم کنن حتی نصیحت که خیلی خوشایند نیست ولی همیشه دوست داشتم از اونا بشنوم… چقدر عزیزن ❤❤❤❤
    خیلی دوست دارم داستان سایه‌تون رو بخونم و بیاد روی کیبوردتون چون همین چند خطی که درباره‌ی مادربزرگتون و کودکیتون‌ نوشتید اینقدر برام لذت بخش و شیرین بود که چند بار خوندمش و امیدوارم خیلی زود این اتفاق بیفته😍😍😍😍
    کتابی هم که پیشنهاد کردید و حتما می‌خونمش مررررسی👌🏻👌🏻😍😍
    نقاشی چشم هم که دیگه پادشاه نقاشی‌هاست😍😍😍البته بهتره بگم ملکه‌ی نقاشی‌ها😅😁😁عااااالی👏🏻👏🏻❤❤❤

    1. جان دلمی … ارزو میکنم اگر هنوز هستند سایه اشون مستدام باشه برات سارا جون😍😍😍😍 هر چند یه خاطره مبهمی دارم راجع به مادربزرگت که امیدوارم درست نباشه….
      مامان بزرگ من(مامان جون) و مامان بزرگ محمود(مامی) هر دو زنهای قدرتمند و شصخیت های جالبی بودند… زنهای جسور با شهامت و البته دارای بیانی تند و تیز و صریح … سر کلاس شخصیت پردازی رمان با خودم فکر کردم ترکیب این دو تا باید یه شخیت خاص و تو دل برو خلق کنه و در واقع اولین شخصیت رمانی که با آگاهی ترسیم کردم همین «مامی» سایه بود … چه خوب شد امروز راجع بهش حرف زدیم… فک کنم داره یه اتفاقایی می افته… بی حرفِ پیش … ببینم تا شب چی میشه …. هر چند حتی اگه بخود بیاد روی کاغذ به دلیلی که برات توی ایمیل نوشتم تا آخر شب صبر میکنم… من و ترسهای خرافی ام…….

  3. جان دلمی … ارزو میکنم اگر هنوز هستند سایه اشون مستدام باشه برات سارا جون😍😍😍😍 هر چند یه خاطره مبهمی دارم راجع به مادربزرگت که امیدوارم درست نباشه….
    مامان بزرگ من(مامان جون) و مامان بزرگ محمود(مامی) هر دو زنهای قدرتمند و شصخیت های جالبی بودند… زنهای جسور با شهامت و البته دارای بیانی تند و تیز و صریح … سر کلاس شخصیت پردازی رمان با خودم فکر کردم ترکیب این دو تا باید یه شخیت خاص و تو دل برو خلق کنه و در واقع اولین شخصیت رمانی که با آگاهی ترسیم کردم همین «مامی» سایه بود … چه خوب شد امروز راجع بهش حرف زدیم… فک کنم داره یه اتفاقایی می افته… بی حرفِ پیش … ببینم تا شب چی میشه …. هر چند حتی اگه بخود بیاد روی کاغذ به دلیلی که برات توی ایمیل نوشتم تا آخر شب صبر میکنم… من و ترسهای خرافی ام…….

  4. منم سایه رو میخوام😍
    موضوعاتی که از کتاب انتخاب کرده بودین خیلی عمیق و تاثیرگذار بود برای من، هم دلم میخواد کتاب رو بخونم و هم تاریخ رو….
    روح مادربزرگ تون شاد باشه❤️
    پیشرفت چشمگیرتون در نقاشی رو تبریک میگم. بزنم به تخته😍 راستی حسی که توی چشم نقاشی هست با حس چشم مدل فرق داره برای من🤔

    1. فدای تو بشم . مهربونی ملیحه جون.😍😍😍آره دیگه الان اتفاقا نشستم پای کیبورد که با خودم تعیین تکلیف کنم واسه نوشتن یه رمان جدید یا ادامه برنشین یا روزی یه داستان کوتاه. تنبلی هم حدی داره دیگه.
      نمیدونم.❤❤ شاید به خاطر گمرنگ بودنشه… شاید هم بخاطر نقاشی بودنشه… 🙈🙈 😍😍مرسی که با دقت میخونی و با دقت نگاه میکنی

      1. عاشق داستان های شما هستم، کوتاه، بلند، رمان فرقی نداره، هر چی بنویسین من مشتاقانه میخونم، مخصوصاً وقتی حرفهای دلتون رو هم توی داستان یا پی نوشت مینویسین.
        منظورم از حس نقاشی این بود که چشم توی مدل یه نگاه معصوم و گیرا داره که انگار بی هدف داره نگاه میکنه ولی چشمی که شما کشیدین یه نگاه معصوم و گیرا داره که نگاهش خیییلی حرف برای گفتن داره، یه غم یا نمیدونم حس خاصی توی چشم هست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

مرگ ایوان ایلیچ

مرگ ایوان ایلیچ؛ نوشته لئو تولستوی؛ ترجمه صالح حسینی؛ انتشارات نیلوفر به نظرم هر کسی باید یک بار این داستان رو بخونه. نشر هرمس، قطره،

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بن بست نویسنده

بن بست نویسنده. نوشته وودی آلن. ترجمه محمدرضا اوزار.نشر بیدگل.  شامل سه داستان ریور ساید درایو؛ با سه شخصیت اصلی : فرد ، جیم و

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حکایت دختران قوچان

داشتم برای «کارگر» یا به قول مامانم «ندیمه‌ی» شخصیت مامی توی داستان سایه دنبال اسم می‌گشتم که به کتاب حکایت دختران قوچانِ نجم‌آبادی برخوردم. این

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت بیست و سوم

  بعد هم لابد آقای بکتاش رفت سه تا زن دیگه گرفت و رابعه یادش رفت… قصه همیشگی مردای ایرانی … مامان همچنان دست به

ادامه مطلب »
معرفی کتاب

بزه دیده و بزه دیده شناسی

بزه دیده و بزه دیده شناسی، نوشته ژرار لپز و ژینا فیلیزولا، ترجمه روح الله کرد علیوند و احمد محمدی، انتشارات مجد، چاپ اول ۱۳۷۹،

ادامه مطلب »
زمیولوژی، zmiology
چاپ نشده‌ها

زمیولوژی/سخن مترجم

این روزها مشغول ویراستاری نهایی ترجمه کتاب زمیولوژی ام. نمی فهمم کی شب میشه لعنتی. امیدوارم تا بیستم اردیبهشت که این زیر تاریخ زدم، بتونم

ادامه مطلب »