نادین گوردیمر، آوای لطیف اهریمن، ترجمه فاطمه پور جعفری، انتشارات بوتیمار، ۱۳۹۳، ۱۰۶ صفحه.
مشتمل بر یازده داستان کوتاه
- طلسم
- ادای احترام
- یکی بود یکی نبود
- آگهی شیء گمشده
- آوای لطیف اهریمن
- تاراج
- ل.و.ص.ی
- تفاوت نسلها
- هدیهای برای یک دختر خوب
- لحظه قبل از شلیک
- ملاقات با جرج
قلم نادین گوردیمر رو دوست دارم.
«چشمانت را ببند و دستت را در جامعهات فرو ببر و تکهای از حقیقت را بیرون بکش»
از مقدمه کتاب به نقل از مترجم.
از داستان آوای لطیف اهریمن
دوسش دارم جسور بوده چیزی که من نیستم. از اولین کسایی بوده که وقتی ماندلا زندانی میشه به دیدنش میره.
«چگونه است که انسان هیچگاه به قدرتی که لباسها دارند فکر نمیکند؟ چگونه است که انسانها در آن آسودگی زندهبودنشان حضور سرد بیجانها که همواره با آنها هستند را احساس نمیکنند؟ همانها که آدمی خودساخته و بر آنها چیره گشته و پیرامونش را فراگرفتهاند … پیرامونش را در انتظار: ماشین و مواد شیمیایی و گجت ها و … لباسها …»
از داستان طلسم
لعنتی دلم میخواد تمام جملاتشو بنویسم. بااینکه نویسنده پرکاریه اما توی ایران تمام کاراش ترجمه نشده. حتماً ازش چند تا کار ترجمه میکنم چون خیلی با دریچه ذهنش احساس همافقی میکنم…
از داستان یکی بود، یکی نبود
حتماً بخونید و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید… من با مجموعه چند تا آهنگ از مالماستین خوندم که یه دوست وروجک واسهم فرستاده بود … آپلود میکنم اینجا… هرچند واقعاً حس خوبی نیست این آپلود کردن آهنگها بدون رعایت مالکیت معنویش. در وضعیتی بسیار منفعتگرایانه هم بیشتر برای خودم نگرانم تا صاحب اثر که مبادا فردا روز واسهم مشکلی پیش بیاد…!
«حرکت لبهایم را بنگر. چراکه من حرف نمیزنم. آنجا نشستهای و با هر تکان قطار، انگار به جلو خم میشوی تا چیزی بشنوی، اما من حرف نمیزنم… هیچگاه دیگر حرف نخواهم زد … من هیچ کسم … هیچ کشوری مرا در سرشماریهایش بهحساب نمیآورد… حرف نمیزنم… خودم را درگیر زندگی هیچکس نمیکنم و باکسی صمیمی نمیشوم حتی با هیچ زنی!»
از داستان ادای احترام
تک تک این جملات انگار از درونم برخاسته … «من هیچ کسم … هیچ کشوری … و عین این جمله آخر رو یه بار وقتی از دانشگاه اومدم خونه با گریه فریاد زدم … توی دانشگاه یک دوره جو نماینده زنان جامعه منو گرفته بود و سعی کردم تا میتونم در جذب اساتید حقالتدریس جنسیت یکی از اولویتهام باشه … اما چه زخمها که از همون زنها که بخاطرشون جلوی همکارام سینه سپر کردم نخوردم… دستکم اگر همکارانم که همه مرد بودند در برابرم میجنگیدند، این زنهای عزیز از پشت خنجر میزدند… آسمان آرمانگرایی- زیرزمین بدبینی… آسفالت واقعگرایی… من فکر میکنم در ظلم تاریخی ای که بر زنان شده هشتاد درصد خودشون مقصر بوده اند بیست درصد جامعه مرد سالار… صرف نظر از اینکه ما خودمون مادران ترویج نظام تربیتی مرد-محور بوده ایم…! شاید یه روزی راجع بهش وراجی کنم… الان اصلا فاز این چیزا رو ندارم… میخوام از واقعیت فرار کنم برم بوراک بازی …
میتونم از داستانهای نادین شعر دربیارم. بس که لابهلای خط داستانش جملات قشنگ داره و البته الآن هم یه ایدهای به ذهنم رسید واسه یه داستان کوتاه یا حتی یه رمان امیدوارم یادم بمونه اجراییش کنم… چند تا جمله خوب دیگه بنویسم برم پی کارم:
«نمیفهمیم؛ قدرت چیزهای فاقد حیات را نمیتوانیم احساس کنیم. وحشت تنها از آن ناشناختههایی است که باورشان داریم و این از آن ناشناختههایی است که هنوز حتی خلقش نکردهایم…»
از داستان طلسم
«گور پدر همهشان… مردی که از زندگی با زنها شانس نداشت تصمیم گرفت برای مدتی تنها زندگی کند. دو بار عاشق شده بود و ازدواجکرده بود…»
از داستان آگهی شیء گم شده
چقدر خوب مینویسه نه؟
3 پاسخ
Music tracks perfect
❤️
How are you feeling now?
ژون ژون ژون😍🧿😍🧿
هميشه همينطوري معرفي كنين😍😍😍
خوبين؟
خوبی؟ ❤️❤️❤️❤️❤️
چه آهنگای خوبی ❤️
نوشته ها مال خودت بود یا کتاب ؟