نوشته شرمن الکسی، ترجمه رضی هیرمند، نشر افق، ۱۳۹۰٫
- داستان طرح: جونیور پسربچه چهاردهساله سرخپوست که در یک قرارگاه سرخپوستی هم زندگی میکند، بعد از اخراج از مدرسه، به مدرسه سفیدپوستها میرود و زندگیاش متحول میشود. کسی چه میداند؟ شاید هم آیندهاش. او در تیم بسکتبال مدرسه میدرخشد.
- مضمون: تبعیض نژادی و طبقاتی. فقر. بلوغ. مبارزه. وادادگی و تسلیم در برابر فقر. آسیبهای اجتماعی و فردی ناشی از به حاشیه رانده شدن طبقات فرودست و درعینحال رفاقت؛ عشق؛ روابط عاطفی.
- راوی: اولشخص قابلاعتماد. نوجوانی سرخپوست، ۱۴ ساله. از قبیله اسپوکن. بیماری هیدروسالی دارد. باهوش و بااراده است. ریزنقش است. اخلاقگراست. برخلاف اکثر سرخپوستها از الکل فراری است.
- گاه راوی مستقیماً با مخاطب وارد گفتگو میشود.
- اپیزودیک حرف میزند.
- مکان: اردوگاه سرخپوستی؛ شهر کوچک ثروتمندی که محل زندگی ثروتمندان است.
- شخصیتها:
- جونیور، راوی.
- راودی: دوست صمیمی راوی.
- مری خواهر راوی که دلش میخواهد رماننویس شود، افسردگی شدید دارد و گوشه انزوا اختیار کرده.
- آقای پ معلم رودی
- مادر راوی، زنی باهوش که الکلی و افسرده است
- پدر راوی مردی هنرمند که الکلی و افسرده است
- پنه لوپ، همکلاسی راوی در مدرسه سفیدپوستی ریردان (اسم زن اولیس یا ادیسه در ادیسه هومر، اسم نوعی ارجاع بینامتنیتی دارد)
- راجر همکلاسی و همتیمی راوی در مدرسه ریردان که روز اول حضور او در مدرسه از او کتک میخورد.
- یوجین دوست پدر راوی
- داون: دختر سرخپوستی که اولین تجربه عشقی راوی است
- گوردی؛ شاگرد زرنگ ریردان که با جونیور دوست میشود
- مادربزرگ راوی: متفکر و روشنفکر و رک؛ نادرترین سرخپوست روی زمین که الکل نمیخورد.
- مربی
- کشمکشها: جونیور با دنیای درون و بیرون.
- ژانر:
- تقسیمبندی کلاسیک
- کمدی
- بر اساس تأثیرگذاری بر خواننده
- پرسشی
- بر اساس تجربه زیستی خواننده
- واقعگرا
- ژانر بر اساس موضوع:
- طنز تلخ (زیرژانر گروتسک؛ طنز سیاه + نقص عضو راوی که یکی از ویژگیهای گروتسک نقص عضو است؛ دردناکی همراه با خنده؛ طنز کلامی و موقعیتی)
- ژانر از منظر شیوه نگارش:
- ذهنی: نشان دادن که به کمک سیالان، گفتار درونی، رسوخ بیواسطه به شخصیت میشود که در این رمان اولشخص است.
- ژانر ازنظر سبک بیان:
- حداکثر گراست: همهچیز را میگوید.
- ژانر نظر پایانبندی:
- پایان باز
- ژانر ازنظر نثر:
- کوتاه نویس: ضرباهنگ تند.
- ژانر ازنظر روایی:
- آسان نویس: داستان طرح معلوم است.
- ژانر بر اساس ایدئولوژی:
- داستانهای سیاسی در جهت مخالفت با گفتمان غالب.
- ژانر بر اساس معنا یا داستان اندیشه
- فلسفی،
- اخلاقی،
- جامعهشناختی،
- روانشناختی
- جرمشناختی
- زمیولوژیکی
- ژانر بر اساس مخاطب:
- حد میانه داستان عامهپسند و نخبهگرا
- ژانر ازنظر شیوه برخورد با واقعیت که در گذشته به آن مکتب هم میگفتند:
- پسامدرنیستی: متن بازیگوشانه، استفاده از کولاژ، تصویر، تکه گذاری، استفاده از ابزارهای رسانهای مختلف مثل کاریکاتور که تصویرها صرفاً توضیح متن نیستند، بلکه بخشی از متناند. مضمون آنهم اقلیتها یعنی مضمون موردتوجه پستمدرنیستهاست. ساختار داستان خاطره دارد. حضور تجارب زیسته نویسنده در متن، به روش داستانی که اخیراً در غرب باب شده.
- ژانر بر اساس نحوه انعکاس دیدگاهها:
- چندصدایی؛ از منظر تقابل نژادی، غلبه با نفی یک نژاد یا برتری نژاد دیگر نیست؛ از منظر تقابل جنسیتها غلبه یا یک جنسیت نیست. از منظر طبقه ثروت را تقبیح نمیکند و انعکاس درست و واقعگرایانه از تقابلهای اجتماعی به تصویر میکشد.
- ژانر بر اساس نحوه کاربرد واژگان:
- با رعایت حرمت واژه
- ژانر بر اساس آغاز داستان:
- در شروع مسئله داستان ژانر کیستی راوی موضوع داستان مشخص شده است و اطلاعات داستانی در اسرع وقت داده شده است. خواننده راحتتر متن را میخواند.
- ژانر بر اساس رابطه کلی بین جهان داستان و جهان واقع یا تجربی:
- برابر با جهان معمولی است.
- محور معنایی متن: تشرف. مبارزه برای پشت سر گذاشتن نوجوانی و بلوغ. تشرف آیینی اسطورهای است که در هر منطقه و فرهنگ آداب خودش را دارد. در بعضی از قبائل سرخپوستها پسر را از قبیله بیرون میانداختند اگر از پس خودش برمیآمد مرد شده بود. مرد درواقع اینجا یک مفهوم اجتماعی است. در آثار جدید تشرف بهجای آنکه عینی باشد، ذهنی است. سیر خودشناسی و هویتیابی. درک چیزهایی که به آن هویت دیگری میبخشد. مبارزه برای اثبات خود.
- تقابلهای متن: تقابل مکانی اردوگاه و ریردان مکانی که باعث تقابل فرهنگ، طبقه و نژاد شده و راوی را در موقعیتی مبتنی بر تقابلِ انتخاب میان تسلیم و مبارزه قرار میدهد.
- زمانمندی: خطی، با فلش بک به گذشته (گذشته نگر است)
- بینامتنیت:
- خوشههای خشم: جان اشتاین بک،
- ناطور دشت: سلینجر،
- دنیا نصیب بچهای چاقالو میشه، (نخوندم نمیدونم نویسنده کیه)
- نارنگی: کریستین منگان،
- علف: مریان سی کوپر،
- کاتالیزور: چاندرا مولی،
- مرد نامرئی: هربرت جرج ولز،
- بانگ احمقها، (نخوندم نمیدونم نویسنده کیه)
- سروصدای احمقها، (نخوندم نمیدونم نویسنده کیه)
- آناکارنینا: لئو تولستوی.
- تعبیرهای جالب:
- پس تصویر میکشم چون میخواهم با مردم دنیا حرف بزنم و میخواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
- وقتی قلم توی دستم است احساس میکنم آدم مهمی هستم. احساس میکنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم؛ مثلاً یک هنرمند مشهور شاید هم یک هنرمند ثروتمند. برای من این تنها راه ثروتمند شدن است. یک نگاه به دنیا بیندازید. تقریباً تمام آدمهایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند. پس میکشم چون یکجورهایی احساس میکنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است، خیال میکنم جهان مجموعهای سیلابها و سدهای شکسته است و کاریکاتورهای من قایقهای کوچک نجاتاند (من هم مینویسم، چون احساس میکنم این تنها راه نجات من از اسارت و رنج زندگی است).
- فرمول ریاضی فقر: شکم خالی + یخچال خالی = فقر
- مادرم سرخپوست اسپوکن بود پس خوب دروغ نمیگفت و این معنی نداشت. ما سرخپوستها باید دروغگوهای ماهرتری باشیم. با توجه به اینکه وقت و بیوقت دروغ تحویلمان میدهند.
- چطور میتوانم از پدر و مادرم به خاطر فقیر بودنمان بیزار باشم؟ آخر پدر و مادرم خورشیدهای دوقلویی هستند که من بر مدارشان میچرخم و دنیای من بدون آنها منفجر میشود.
- پدر و مادرم در بچگی برای خودشان رؤیا داشتند. رویایشان این بود که فقیر و بیچاره نباشند؛ اما هیچوقت خدا این فرصت را پیدا نکردند که چیزی بشوند چون کسی به رؤیاهایشان اعتنا نکرد.
- مادرم اگر امکانات داشت دانشگاه میرفت. پدرم اگر امکانات داشت نوازنده میشد.
- ولی ما سرخپوستهای قرارگاهی به رؤیاهایمان نمیرسیم. امکاناتش را نداریم. حق انتخابش را نداریم. ما فقط فقیریم. همین و بس.
- فقیر بودن چیز خیلی گندی است. این هم که آدم احساس کند یکجورهایی حقش است که فقیر و بیچاره باشد گند است. آدم یواشیواش باورش میشود که به خاطر این فقیر شده که زشت و کودت است. بعد باورش میشود که به خاطر این زشت و کودن است که سرخپوست است و حالا که سرخپوست است باید قبول کند که سرنوشتش این است که فقیر باشد. دور زشت و باطلی است.
- نداری نه به آدم قوت و قدرت میدهد، نه درس استقامت. نه نداری فقط به آدم یاد میدهد که چطور با فقر زندگی کند.
- میخواستم با سرعتی بیش از سرعت نور بدوم ( خیلی وقتها توی زندگیام دلم میخواسته با سرعتی بیشتر از سرعت نور بدوم…)
- بین آدمها او بهترین دوست من است. برایم ارزش قائل است و برای همین همیشه راستش را به من میگوید.
- من توی قرارگاه یک صفرم. صفر را که از صفر کم کنی باز میشود صفر. پس وقتی نتیجه همیشه یکسان است فایده تفریق کردن چیست؟
- او هم یک رؤیاپرداز قهار و مسخره است عین من. دوست دارد وانمود کند توی قصههای مصور زندگی میکند. من که فکر میکنم زندگی خیالی توی کارتونها از زندگی واقعی خیلی بهتر است.
- او رؤیاهایش را به من میگوید و من هم از ترسهایم برایش میگویم.
- قرارگاه ما از شمال کموبیش در یکمیلیون فرسخی اهمیت و از غرب در دو میلیارد فرسخی خوشبختی واقعشده.( بخش دومش شبیه ایرانه)
- تنها چیزی که به شما یاد میدن اینه که تسلیم بشین.
- خدای من اینهمه بار برای دوش یک بچه خیلی زیاد است. من بار نژادم را به دوشم میکشیدم. میفهمید؟
- گفت : از همون وقتیکه دنیا اومدی مشغول جنگیدن بودی. تو با اون عمل جراحی مغزی جنگیدی. با اون صرع جنگیدی. با تمام مستا و معتادا جنگیدی. باز هم امیدتو از دست ندادی. حالا هم باید امیدتو ورداری و بری یه جایی که آدماش امید دارن. داشت کم کم دستگیرم میشد. او معلم ریاضی بود. من باید امیدم را با امید کس دیگری جمع میزدم. باید امید را ضربدر امید میکردم.
- گفتم امید کجاست؟ کی امید داره ؟ گفت : هر چی از این قرارگاه غمانگیزِ غمانگیزِ غمانگیز دورتر و دورتر بشی، بیشتر و بیشتر امیدو پیدا میکنی. (شاید من هم برای پیدا کردن امید باید از این قرارگاه غمانگیزِ غمانگیزِ غمانگیز که اسمش را ایران گذاشتهایم دور و دور و دورتر بشوم… شاید بتوانم امید را پیدا کنم… )
- وقتی کوچک بودم، ظرف یک هفته سه بار جلوی بابام را به خاطر «رانندگی در حال سرخپوست بودن» گرفته بودند. (چه دردی توی این جمله بود. بهجای سرخپوست بودن میشه ویژگیهای خودمون رو بنویسیم… چند مورد نوشتم، دیدم مسئلهدار شد بیخیال کردم )
- نمیدانم رنگ امید سفید است یا نه. اما این را میدانم که امید برای من یک موجود اسطورهای است.
- او پدر شکستخورده یک سرخپوست شکستخورده بود در دنیایی که برای برندگان ساختهشده.
- همینطور با حس حماقت و هیچ و پوچ بودن منتظر ماندم.
- من کیسهبوکس انسانی بودم.
- خواهرم میخواست رؤیاهایش را زندگی کند.
- این شد که باهم دوست شدیم. اما نه رازهایمان را برای هم میگفتیم نه از رؤیاهایمان حرف میزدیم. باهم درس میخواندیم.
- من از کاریکاتور برای فهمیدن جهان استفاده میکنم. با کشیدن کاریکاتور سربهسر دنیا میگذارم. سربهسر آدمها میگذارم. گاهی هم کاریکاتور آدمها را میکشم چون میخواهم به آنها ادای احترام کنم (توی این سه چهار ماه گذشته که داستان نوشتنو شروع کردم؛ داستان برای من این کارکردو داره)
- از ش پرسیدم نگاهم به کاریکاتور بگی نگی احساساتیه نه؟ گوردی گفت: نه ! اصلاً! اگه کارت خوب باشه و اگه عاشقش باشی و این کارا کمک کنه تو رودخونه جهان گشتوگذار کنی، نمیشه گفت کارت اشتباهه.
- جهان حتی کوچکترین اجزائش پره از چیزایی که من و تو نمیدونیم.
- هر کتاب یه رازه و اگه هر کتابیو که تا حالا نوشته شده بخونی، به این میمونه که یه راز عظیمو خونده باشی. جدا از اینکه چقدر یاد بگیری، دائم یاد میگیری باز چقدر چیزای دیگه ای هست که باید یاد بگیری…
- من که گمان میکنم توی دنیا همه رقم معتاد پیدا میشود. ما همه رنج میکشیم و همه دنبال این هستیم که درد و رنجمان را از بین ببریم.
- پنه لوپ به درد خودش مینازد و بعد آن درد را بالا میآورد و سیفون را میشکد تا ازشرش خلاص شود. پدرم درد خودش را با الکل از بین میبرد (من هم دردم را با خواندن، نوشتن، نواختن و تازگی ها نقاشی کردن؛ شاید بهتر باشه بگم با یاد گرفتن)
- کل هدف زندگی همینه: دیدن آدمای تازه! (برای من؟ کل وحشت زندگی همینه؛ دیدن آدمهای تازه و البته دیدن آدمها کلا… به روابط از راه دور علاقه عجیبی دارم و ملاقات با آدمها هر چند سال یک بار در قالبِ گپی تا عمق روح، بدون نیش و کنایه هایی از قبیل پارسال دوست امسال آشنا، نو که اومد به بازار، یا هوار کردن تمام بدبختی هایی که این چند وقت گذشته داشتن روی سرت و به طور تلویحی متهم و محکوم کردنت که ببین : نبودی کنارم! تو چه دوستی هستی؟ واقعا این روابط رو هم نمیتونم درک کنم؛ آدمها مدام در حال سرزنش کردن و توی سر همدیگه زدن اند… من اعصاب ندارم توی گذشته زندگی کنم.از گذشته باید درس گرفت و رو به آینده حرکت کرد. اما عمده بحثهای خودم با آدمها نمیدونم چرا میکشه به گذشته. خودم هم ممکنه شروع کنم، اما قصدم بیان درسیه که گرفتم، نکته ایه که یاد گرفتم و نمیدونم چطور در کسری از ثانیه بحث تبدیل میشه به موضوع خاله-خشتک/عموخشتکی که تمام زخمهای گذشته رو برات زنده میکنه و من تا پایان بحث، ضمن شرکت در اون، توی سرم به خودم می گم: خوردی گفتی! ببند دهنتو! آدم این قدر متعارض و متناقض؟ بله من. همینقدر متنقاض و متعارضم؛ دست کم خودمو میشناسم…)
- هر تشییعجنازهای تشیع جنازه همه ما بود. ما باهم زندگی میکردیم و باهم میمردیم ( ارزش مطالعات فرهنگی داره، رسم و رسوم و آیین عزاداری سرخپوستها).
- احساس حماقت و درماندگی میکردم. احتیاج به کتاب داشتم. کتاب لازم داشتم. همینطور یکبند کاریکاتور میکشیدم و کاریکاتور میکشیدم و کاریکاتور میکشیدم (چقدر این موجود شبیه من بود)
- از دست یهوه عاصی بودم. از دست ناصری کفری شده بودم. آنها دستم انداخته بودند. باید دستشان میانداختم:
-
- رفتم سراغ فرهنگ لغت دنبال کلمه غم. میخواستم هر اطلاعی درباره غم هست به دست بیاورم. میخواستم بدانم چرا باید خانواده من، کس و کار من، اینهمه غم و غصه نصیبش بشود. (من هنوز هم همین کارو میکنم… از ۵ سالگیام این کارو میکردم. هر کلمه و مفهومی شیرین یا تلخ باید زیر و بالاشو از توی فرهنگ لغت، اون زمانا عمید، بعدها که بزرگتر شدم دهخدا، حالا هم سرچ اینترنتی در بیارم، انگار بهم کمک میکنه ماجرا رو بهتر پراسس / پردازش کنم).
- توی قرارگاه کسی از من انتظار خوب بودن نداشت. این بود که من هم خوب نبودم؛ اما توی ریردان مربی و بازیکنان دیگر از من میخواستند که خوب باشم. از من توقع خوب بودن داشتند. به خوب بودنم احتیاج داشتند. نتیجه اینکه خوب شدم.
(یاد یه دانشجویی افتادم که میترسم فامیلشو بگم، کسی بشناسه. البته چیزی که میخوام راجع بهش بگم عالیه. اما خب، شاید خودش نخواد. یه چیزی شاید نه سال پیش دانشجوم بود. پسر شر و شلوغی بود. هر بار که درس میدادم تیکه بی ادبانه ای بارم میکرد و مسخره بازی در می آورد. (چه جالب همین الان یاد یه پسر دیگه هم افتادم و یاد دو تا دختر دیگه اما خب اینو میگم که پیش خودم از بقیه کمتر انتظار تغییر ازش داشتم) بچه عاصی و پرخاشگری بود. ترم سه بود و به گفته خودش بیست واحد پاس کرده بود. روی دستش رد چاقو بود. کنارش خالکوبی کرده بود دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ. نه البته فقط «اهل دنیا همه هیچ» شاید همین باعث شد با هم صمیمی بشیم و این صمیمیت باعث تغییراتش شد نمیدونم. اون زمانا آرمان گرا بودم. دلم نمیخواست دانشجومو از کلاس بیرون کنم. کما اینکه بعد ها هم به رغم با سر خوردن به کف آسفالت واقع گرایی و متلاشی شدن مغز آرمان گراییم و بی اعصاب شدنم، اصلا کسی رو از کلاس بیرون نکردنم. واقعا تیکه های بی ادبانه و مسخره ای میگفت و منو میرنجوند. یک بار حتی ادای صدای منو در آورد که خب همه مون قبول داریم یه کمی تیزه. بعد کلاس صداش کردم. ازش خواستم اگه ممکنه کمکم کنه پایان نامه ها رو ببریم توی ماشین. اون موقع ها محمود همیشه توی ماشینم فلاسک قهوه میذاشت و لیوان یک بار مصرف. دو تا لیوان یک بار مصرف درآوردم و قهوه ریختم. بعد تازه چشمم به خالکوبی دستش افتاد. میخواستم چیزای دیگه ای بهش بگم. میخواستم حتی اگه پررویی کرد دوستانه براش خط و نشون بکشم؛ اما چشمم که به خالکوبی دستش افتاد؛
پرسیدم: چرا برای هیچ بر هیچ میپیچی؟
پرسید: چی استاد.
گفتم: شنیدی…
خجالت کشید.
گفتم: اون روز که ادای صدامو در آوردی دلم شکست. میدونم صدام رو مخه. ولی انتظار هم ندارم کسی اداشو در بیاره. دست کم از آدمی که روی دستش بیتی از شعر مورد علاقه منو نوشته. گفتم من کلاس شما رو خیلی دوست دارم چون همتون منو یاد اندیشه داداش کوچیکم میندازین؛ وقتی ازین کارا میکنین احساس میکنم اندیشه این کارا رو کرده. قلبم بیشتر میشکنه. اگه دوست نداری سر کلاس باشی، یا من روی اعصابتم، یا هر چی، تحمل نکن. دنیا واقعا هیچ و اهل دنیا هم هیچه. چرا برای هیچ بر هیچ بپیچی؟
یهو زد زیر گریه. پسری اونطور داش مشتی و مدعیِ لاتی. دستپاچه شدم. در ماشینو باز کردم نشوندمش تو ماشین. از یه طرف نگران بودم حراست برام بساط در نیاره. بچه ها حرف در نیارن. اما گریه آدمایی که خودشونو سرسخت نشون میدن همیشه آدمو بیشتر متاثر میکنه. چون متوجه میشه تمام اون دبدبه و کبکبه واسه محافظت از خودشون بوده.
گفت انتظار داشته از کلاس اخراجش کنم. گفت نمیدونه چرا سر کلاسا این کارو میکنه. گفت اونقدر هم تکرار میکنه که استادو عاصی کنه و استاد از کلاس بیرونش کنه. شاید چون از درس خوندن متنفره. آخه فقط بیست واحد پاس کرده. گفت باباش به سختی شهریه شو میده. اون نصف وقت توی مکانیکی کار میکنه. اما زندگیشون نمیگذره و از اینکه مادرش دستشو روی قران گذاشته و قسمش داده که باید دانشگاهشو بره و ول نکنه کلی کلافه است. گفت مدام دعوا میکنه و به آدما گیر میده چون از ساعت و موبایل و کیف و ماشین شیک و پیک همه آدمایی که شیک و پیک اند متنفره، واسه همین هم دلش میخواسته منو هم مثه استادای دیگه کلافه و عصبی کنه. انگار اینطوری انتقام تمام نداری ها و بدبختی های دنیا رو میتونسته از ما بگیره و البته کلی حرفای دیگه که تحملش واسه یه بچه بیست ساله واقعن سخت بود…
به نظرم واکنشش، تنفرش و همه حرفاش کاملا طبیعی بود. بهش گفتم حق داره و درکش میکنم. اما در عین حال بهش گفتم با حقوق خوندن میتونه همه اینا رو به دست بیاره. ازم پرسید تو هم با حقوق خوندن اینا رو به دست آوردی؟ دلقک بازی درآوردم و گفتم: نه من خوش شانس بودم، شوهر پولدار گیرم اومد. بعدش با هم خندیدیم. بهم یه جاسویئچی چوبی داد که خودش تراشیده بود و همین ( نه این یکی دو جلسه بعد بود، جاسوییچیه). واقعا چیز بیشتری نگفتیم.
از جلسه بعد اول کلاس نشست. جزوه مینوشت. لبخندهاش دلمو گرم میکرد. هیچ وقت بیشتر از اون روز باهاش حرف نزدم. آها چرا یه بار هم عاشق یه خانم ده سال از خودش بزرگتر شده بود که مامانش اومد سراغمو گفت نصیحتش کنم. اون ترم معدلش شده هیفده و نیم. ترم بعد بالای هیجده. بعدش فقط توی دانشکده میدیدمش که میگفت سلام و همین. مثه همه دانشجوهایی که دیگه باهاشون کلاس نداری و نمیبینیشون.
یک روز وسط سگ اخلاقی انتخاب واحد و سر و صدا با دانشجوها، توی مهر، با دسته گل اومد گلبهار ( علت اینکه بیشتر دانشجوها مهر می آن سراغم اینه که تولدمو سر کلاسا جار میزنم و بچه ها همیشه همون روز با خبرای خوب و یادگاریهای خوب میان سراغم) گفت دانشگاه تهران فوق لیسانس حقوق بشر قبول شده و بهم گفت من تغییر کردم چون تو باور داشتی یاغی گری نشونه هوشه. باور داشتی میتونم بهترین باشم. من با باور تو رفتم تهران کارشناسی ارشد ثبت نام کنم… قبل کروناها بود، آخرین ترم حضوری که من دانشگاه آزاد مشهد بودم، واسم از سفر خارجیش به چین صابون چای آورد( هنوز ازش استفاده نکردم. صابون گیاهی تاریخ مصرف داره؟) سرم شلوغ بود خیلی شلوغ، کلی مشتری داشتم که باید جواب میدادم، دانشجوهایی که حلقه میزدند دور میزم و طفلکی ها انتظار به جایی از توان ناچیز من داشتند و اون اینکه جوابشون رو بدم، بیشتر از «مرسی که یادم بودی» و این حرفا نتونستیم حرفی بزنیم اما گفت وکالت مرکز هم قبول شده و برای همیشه داره میره تهران و مامان باباشم با خودش میبره.
نمیگم من شاهکار کردم نه! برای اینکه مطمئن باشید همچین توهمی ندارم باید توضیح بدم، برای بعضی از دانشجوهای دسته خرم بخصوص محبوبتریناشون صدها ساعت وقت صرف کرده ام و آخر هم جز فاز چسناله و بهانه ازشون چیزی ندیدم و سالیان سال با عرض پوزش، همون گهی اند که روز اول بودند!(تازه من به محمود میگم به هر دانشجویی توجه ویژه کردم وابسته و داغون از کار در اومد و به هر کسی که از دور فقط یه آفرینی چیزی گفتم بهتر و موفق تر از کار در اومد؛ یه مدتی هم میگفتم من نباید به بچه زرنگایی که دوسشون دارم نزدیک شم، من طلسم نفرین شده ای دارم که بچه زرنگامو تنبل و ننر و وابسته میکنه) پس به رغم حرفهای قشنگ و مهرآمیز دانشجوم، باور دارم، تاثیر من نبود. اون خودش دنبال بهانه میگشت که تغییر کنه؛ که بهترین ورژن خودش بشه و من این بهانه شدم. حرفم اینه گاهی یه باور داشتن ساده، یه انتظار داشتن ساده، یه توقع ساده که تو میتونی بهترین خودت باشی، زندگی آدمها رو از این رو به اون رو میکنه و بر عکس…
اما چیزی که من به کرات توی خونواده ها میبینم، سرکوب و تو سر زدن و تحقیر بچه های نوجوون و جوونه … مدام مقایسه کردنشون با بچه های گه مردم و له کردن اعتماد به نفسشون… و خب هر کی با نظریه برچسب زنی و تعامل گرایی نمادین و اینا آشنا باشه، میدونه که با این کارا چه بلایی سر ملت میاریم. سر عزیزترین آدمهای زندگیمون. واسه خودش داستان تعلیمیِ کوتاهی شد)
- من میخواستم توقعها را برآورده کنم. فکر کنم مسئله همین است. نیروی توقعها. هرقدر بیشتر از من توقع داشتند، توقع من هم از خودم بیشتر میشد و روزبهروز بهتر میشدم تا جایی که توی هر بازی دوازده امتیاز میگرفتم. مربیمان فکر میکرد من ظرف چند سال آینده به بازیکنی در سطح ایالت تبدیل میشوم.
- خدایا خواهش میکنم بابام رو نکش.
- نمیدانستم باید بهش چه بگویم. وقتی از آدم میپرسند از دست دادن همهچیز چه حالی دارد، چه میشود گفت؟ وقتی تکتک سیارههای منظومه شمسی است منفجر میشوند؟
- قرارگاهها را به نیت زندان ساخته بودند، میفهمید؟ سرخپوستها را برای این به قرارگاهها کوچ دادند که آنجا بمیرند. برنامه این بود که ما از روی زمین محو شویم؛ اما معلوم نیست که چرا سرخپوستها فراموش کردهاند که قرارگاهها را به نیت اردوگاههای مرگ بر پا کردهاند (هرکسی توی زندگی و تاریخ جامعهاش شخم بزنه، از این چراها پیدا میکنه. یه نمونه خیلی خوب دارم که نمیتونم بگم. شاید روزی که بر سر لوله جوهر خودکارهایمان ترمزی نبود).
پ ن: مغز منم همینجوریه.
7 پاسخ
نقدهاتون واقعا حرفه ايه… خيلي ازين اساتيد مدعي نقد بايد از شما ياد بگيرند كه به قول خودتون توي اين حوزه نوپا هم هستيد.. من در شگفتم شما ده سال ديگه به استاد مسلم نقد و داستان نويسي بدل ميشيد… بدون اغراق ميگم. عموما حوصله كامنت گذاشتن ندارم… اما قريب به چهارده ساله حوزه نقد رو دنبال مي كنم. ذهن منظم و طبقه بندي شده شما واقعا به من چيزهاي جديدي آموخت. پيشنهادي كه دارم، لطفا جملاتي كه تاويل ها يا تقابلهاي مورد نظر شما رو بيان مي كنه يادداشت كنيد. گاهي اشاره مي كنيد فلان نظريه و بعد سريع ازش مي گذريد انگار كه خواننده ميدونه ، درخواستم اينه كه بيشتر توضيح بديد و دلايلش رو هم بگيد. من مطمئنم سايت شما در مدت زمان كوتاهي مرجع همه كسايي ميشه كه دنبال نقد درست و حسابي رمان و داستان اند… زياده گويي رو به حد اعلا برسونم، لطفا به جاي “درباره” قشنگ بنويسيد “نقد”
راجع به اون مطلب “قلمبه سلمبه” ، نه خزغبلات نه اراجيف، بمويسيد جستار! من ازين كارتون خوشم نمياد كه اسم داستاناتونو گذاشتيد “آزاد نويسي” ، اسم جستار “قامبه سلمبه” اسم نقد ، “درباره” . توي سرچ و دسترسي به سايتتون اين كليدواژه ها تاثير داره.
راستي اسم دانشجوتونو هم وسطاي شرح داستان لو داده بوديد
لطف دارید. حرفه ای که نیست اما از خوندن آینده ای که برام ترسیم کردید خوشحال شدم. بخصوص دو سه روزیه در فاز بدبینی به آینده قرار دارم. لطفا کامنت بذارید. دلم میخواد بدونم آدمهایی که نوشته هامو میخونند(اول نوشتم اراجیف به احترام شما پاکش کردم) چه احساسی بهشون دست میده، چه برداشتی میکنند و چی فکر میکنند. گاهی مبینیم بعضی از مطالبم رو دویست و سی نفر آدم خوندند اما کامنتها همچنان متعلق به اعضای ثابت کلوپ کامنت گذاران یعنی ملیحه ساناز و ساراست. بخصوص از این که صراحت لهجه دارید، بیتعارف و گاهی حتی توی کامنتل درخت زیبای من با عصبانیت نقد می کنید بیشتر خوشم میاد. احساس میکنم میتونم به نقدهاتون اعتماد کنم. اسم دانشجو رو هم ممنونم الان پاک میکنم
درود بر هلن قشنگم🧡🧡🧡
😍😍🤗🤗🥰🥰
دلم برایت تنگ شده هلن قشنگم
😍😍😍سلام بابا مرسی من هم همینطور.😍🤗 زنگ میزنم بهتون 😘😘😘
نوشته هاتون رو دوست دارم چون خودتون هستین،حرفهاتون واقعی هستن، معلومه از دل میاد که به دل میشینه، خجالت میکشم بگم که تا قبل از این نقد هیچ کتابی رو نخوندم. تنها نقدی که در موردش شنیدم سرکلاس جرم شناسی بود که آداب نقد کردن رو میگفتین، با اینکه ۷، ۸ سالی گذشته خوب یادمه که اصرار داشتین به ما بفهمونین که نقد با انتقاد فرق داره و یکی سازنده و دیگری ویرانگره… یادمه میگفتین برای نقد باید هم نکات مثبت و هم نکات منفی رو بگیم و من از نظریات و مطالب درس جرم شناسی که شما به زیبایی توضیح میدادین، توی زندگی شخصی و روابط خانوادگی و تربیت بچه هام استفاده کردم و بسیار به کارم اومد…. نمیخواستم طولانی بشه خواستم بگم تا قبل از این متاسفانه اصلن نقد کتاب نخونده بودم، جالبه که مدل نوشتن شما باعث میشه هم عاشق اون کتاب و هم عاشق نقد کتاب بشم. به خصوص اینکه احساس و یا تجربه خودتون رو داخل پرانتز میگین خیلی جذاب ترش میکنه.
دیگه اینکه منم از اون دانشجوهاتون بودم که هیچی نشدم…….
به خاطر این فقیر شده که زشت و «کودت» است… «کودن»
دیدم مسئله دار شد بی خیال «کردم».. فکر میکنم «شدم» بهتره…. البته شاید اصطلاح رایجی باشه که من نشنیدم که در این صورت عذرخواهي میکنم.
اصلا کسی رو از کلاس بیرون «نکردنم»… «نکردم»
من نباید به بچه زرنگایی که دوستشون دارم نزدیک «میشم»….. «بشم»
وقتی تک تک سیاره های منظومه شمسی است منفجر شوند؟. احتمالن قبل از است باید «قرار» اضافه بشه