اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

اوتنپیشتیم

۱۴۰۰-۰۳-۰۲

 

او در اوج موفقیت‌های شغلی و روابط اجتماعی خوشحال نبود.

پس از شغلش استعفا داد.

خانه بزرگش در بهترین منطقه شهر را فروخت.

ویلایی ساحلی در کیسوموی کنیا خرید و الباقی پولهایش را برداشت برای زندگی.

صبح‌ها با پای‌برهنه روی ماسه‌های ساحل می‌دوید.

لب دریا دراز می‌کشید و تا خورشید غروب می‌کرد، نوشیدنی می‌خورد و کتاب می‌خواند.

شب‌ها با زیباترین موسیقی‌ها می‌رقصید و نقاشی می‌کشید.

با لذتی عمیق به خواب می‌رفت و حتی اگر فردایی در کار نبود، نگران نمی‌شد.

او بهشت را روی زمین ساخته بود.

دور از مردم؛

دور از اخبار؛

دور از همه چیز!

نزدیک به خود؛

نزدیک به زندگی.

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

3 پاسخ

    1. از دیروز گیر دادم به محمود و فهرستی از عجیب ترین و ناشناخته ترین جزایر یا شهرهای ساحلی دنیا تهیه کردم که هی میگم: بریم اینجا زندگی کنیم؟ یا اینجا ؟ اونجا ؟ و با لبخند صبورش مواجه میشوم که بیشین دخترجان تو این وضعیت کرونا و قرنطینه سرجات و فعلا داستانشو بنویس 🤣🤣

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستانک

می‌گن!

مي‌گن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…

ادامه مطلب »
داستانک

در میانه‌ی پايان

  چشم‌های بازِ به سقف دوخته‌شده که آن را تار می‌بیند. هیچ‌چیز قطعي نيست! دمممممم، هیچ‌چیز واقعي نیست! بازدمممم، هیچ‌کس هميشگي نيست! دممممممم، هیچ‌چیز ابدي

ادامه مطلب »
داستانک

کات

  دخترک هفت یا هشت‌ساله بود. با موهای حنایی فرفری و گونه‌های کک‌مکی. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و آبشار آن را روی

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ديوان سومنات

  ابوتراب خسروي، ديوان سومنات، نشرمركز، تهران، نشر مركز: ١٣٩٨، ١٢٢ صفحه. مشتمل بر دوازده داستان .

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

حدّ

  آمنه موبایلش را جواب داد: سلام… حکمتون اومده … خب چی شد؟ ببخشید سلام یادم رفتِ… جمله «ببخشید سلام یادم رفتِ» آمنه با «خبر

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

خودارزیابی…؟

اولین پیش شرط هر فلسفه ای داشتن تفکر واضح و روشن در مورد همه امور زندگی است، از باورها و فرهنگ یک جامعه گرفته تا

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

بریجیت

  یکی توی سرم می‌گفت: «اسمت بریجیته، بیست‌ونه‌ساله از نروژ» و من دست‌هایم را روی شقیقه‌هایم گذاشتم و به خیال خودم داد زدم «نه من

ادامه مطلب »