اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

آخر مگر من قبل از مرگم قلب نداشتم؟

۱۳۹۹-۱۱-۲۶

چند روز پیش خودم را کشتم. امروز خاکم می­ کنند. مدت­ ها بود تصمیمش را گرفته بودم. خودم را از بالای یک پل پرت کردم پایین. فکر می ­کردم به‌محض پریدن تمام می­ شوم و به آرامشی بی­کران دست می ­یابم؛ اما این‌طور نشد.

قبلش جلوی دکه ­ی روزنامه­ فروشی ایستاده بودم. دختر و پسر جوانی به من سیگار و فندک تعارف کرده بودند؛ اما ساعتم زنگ زده بود و من دویده بودم به‌سوی پل. خودم را پرت کردم پایین. آنجا محل مرگ جوانان و نوجوانان زیادی بوده است. پلِ توی خیابان خیام.

اولش همان چند ثانیه یا صدم ثانیه‌ای که طول کشید تا با صورت و سرِ زانوهایم بخورم روی کفِ بتنیِ مسیلِ خالیِ از آب، احساس رهایی شیرینی کردم. هیچ‌گاه در زندگی‌ام چنین حالی نداشتم. چرا داشتم؛ وقت اولین بوسه. اولین بار که از حس لمس شدن لرزیدم. چیزی شبیه به آن بود. یک‌جور رهاییِ غیرقابلِ‌توصیف. بعد درد بود! درد و خونی که از سر شکسته‌ام روی زمینِ خاکستریِ بی­ خاک روان می­شد. صدای آه مادرم را شنیدم و صدای جیغ دخترکی که ­سیگار بهمن تعارف کرده و پرسش تکراری پسرکی که فندک آبی‌رنگش را به سمتم گرفته بود:

  • چرا پرید؟ چرا پرید؟ چرا پرید؟

مثل گرامافون قدیمی بیچاره­ ای که سوزنش گیر کرده باشد. ­می­ دانم که از ترس بود. از اضطراب بود که تکرار می‌کرد. شاید گرامافون‌های قدیمی هم از پیری، دچار اضطراب می‌شوند. از ترس رها شدن و به دور انداخته شدن دچار تکرار می­ شوند. از ترس تعویض شدن با دستگاه پخشی جدید. شاید تکرار می­ کنند تا به جواب برسند. پشت همه­ ی تکرارها عادت است. پشت همه­ ی عادت‌ها ترس. پشت همه­ ی ترس ­ها جهل.

نبودن هیچ‌وقت حس خوبی نیست. من این را تا از آن بالا پرت شوم پایین نمی­ دانستم. دخترک گریه می­ کرد، جیغ می­ زد. آن وسط چشمش به بچه‌ای افتاد که آنجا آن بالا ایستاده بود و داشت جاری شدن خون مرا توی مسیل دنبال می­ کرد. فریاد زد:

  • نگذارید بچه تماشا کند!

بچه زل زده بود به من و قرمزی دردهایم و سردی لب­ های نیمه ­بازم. یکی زنگ زد به صدو ده. یکی به صد و پانزده و من آنجا داشتم با درد به عدد نُه فکر می­کردم. سر زانوهایم درد می­کرد. سمت راست صورتم درد می­کرد. انگار بعد از مرگ، درد به‌جای آنکه متوقف شود کِش می­ آید. روی تمام مکان و تمام زمان امتداد می­ یابد.

من مرده بودم، می­ دانم. همان لحظه که سرم به زمین رسید، وقتی صدای شَتَکِ برخورد سرم را با گوش­ هایم شنیدم، چندثانیه‌ای همه‌جا سیاه شد. بعد دوباره همه‌چیز به روال عادی برگشت. دیگر نمی‌توانستم تکان بخورم، اما نیازی به تکان خوردن هم نداشتم. من همه‌جا بودم. رها شده بودم و تمام دردهایم قدرتمندتر از پیش مرا احاطه کرده بود. زمین را احاطه کرده بود. زمان را در برگرفته بود. تنها مرز من درد بود. وجودم تبدیل شد به حضور. حضوری که همه‌جا بود و دیگر جایی نبود. حضوری که رها بود و پر از درد بود و درد بود و درد.

از آن بالا به خودم نگاه می­ کردم و برای خودم دلم می­ سوخت. از آن پایین به آدم­ ها نگاه می ­کردم و دلم برایشان می­ سوخت. برای همه دنیا دلم م ی­سوخت. برای آن دختری که مرا نمی­شناخت و آن‌طور ضجه می­زد. برای پسرکِ فندک­ آبیِ مضطرب. برای بچه­ ی کوچکی که بدون ترس به من خیره شده بود. راستی چرا نمی­ ترسید؟

دکه­ دار روزنامه ­فروش که راه ورودی به مسیل را بلد بود زودتر از بقیه رسید بالای سر کالبدم. حرفه­ ای بود چنان‌که چند بار دیگر این کار را کرده باشد، بدون آنکه تکانم دهد با دستکش پلاستیکی دست کرد توی جیب‌های سمت چپم. یکی از آن بالا داد زد:

  • به جسد دست نزنید.

حالا فقط یک جسد بودم. بدون اسم. تا روزی که دوباره سنگی روی گورم بگذارند بی‌نام باقی می­ مانم. تا شاید روزی که سنگ قبرم را نوازش دوست دارانم و بارن و باد ساییده باشد و کسی زمین گورستان را بخرد و رویش خانه بسازد. شاید تا آن روز.

آمبولانس آمد، چند تا پلیس. مردم می‌آمدند نگاه می ­کردند. با چشم­های خالی. انگار توی چشم‌هایشان تونلی سیاه و دراز بود که وقتی زنده بودم نمی­ دیدم. از آن دختر و پسر می‌پرسیدند که چه دیده ­اند و من چرا پریده ­ام. داستان می­ خواستند. یک داستان جذاب.

بعضی ها عکس­ می­ گرفتند و همان­جا استوری می­ کردند. یکی نوشت «روزنامه‌نگارِ به تنگ آمده از استبداد و خفقان خودش را کشت». دیگری نوشت: «وقتی فقر در خانه‌ات را از جا کنده باشد خانه­ ای جز قبر نیست». آن دیگری نوشت: «این خراب‌شده را باید گه گرفت». یکی هشتک زد #خودکشی_جوانان#آسیب_اجتماعی#خودسوزی­_زنان؛ و دیگری نوشت: «فردا نوبت کیست؟»

و من هرلحظه پر از درد می ­شدم. دردِ رنجی که به این دخترک گریان و پسرک پُرسان تحمیل کرده بودم؛ اما مگر خودم همین را نخواسته بودم؟ مگر نخواسته بودم که سوزن کنم توی چشمان کوربینای آدم­ های بی‌شعور. چرا حالا داشتم برای دو غریبه دل می­ سوزاندم؟

چند نفر سپیدپوش جیب‌هایم را گشتند. هیچ‌چیز جز ساعتم با خودم نداشتم. یادم رفته بود روزنامه را دور بیندازم. با همان پریده بودم پایین. پلیس آن را به‌عنوان مدرک برداشت. از دخترک پرسید:

  • چیزی در این روزنامه خواند که باعث شد بپرد.

دخترک با چشمانی که مثل آبشار از آن اشک می‌ریخت، گفت:

  • خبر مرگ آن زن روزنامه‌نگار را به او نشان دادم. ناگهان شروع کرد به دویدن و پرید. فکر نمی‌کردم این کار را بکند؛ یعنی تقصیر من بود؟

پلیس بی­ تفاوت به اشک‌های دخترک سکوت کرد و به صفحه روزنامه خیره شد.

  • حرفی نزد؟

پسر جواب داد: هیچ! حتی یک کلمه!

بلندم کردند و گذاشتند توی یک پاکت سیاه ضخیم زیپ­ دار. هم‌زمان آنجا بودم. توی آمبولانسی که مرا می ­برد به سردخانه. هم ­زمان پیش خواهرم بودم که به موبایلم زنگ می‌زد و منتظر بود تا گوشی را بردارم. هم ­زمان توی خانه‌ام بودم که مورچه­ ها داشتند دور کلوچه­ نیم ­خورده ­دم­ پنجره جمع می­ شدند. هم­ زمان توی کتاب­ هایم بودم. روی صفحه­ ی اینستاگرامم می ­چرخیدم و دوستانم را می­ دیدم که چند ساعت دیگر خبر مردنم را می­ شنوند. اما این‌طور نشد. چندین روز توی سردخانه ماندم.

دو روز که از جواب ندادن تلفنم گذشت، خانواده‌ام نگران شدند، به پلیس خبر دادند. دو روز دیگر طول کشید تا برادرم آمد بالای سرم و روی تخت سردخانه به‌صورت شکسته و به‌هم‌ریخته‌ام نیم‌نگاهی کرد. او با تمام بداخمی و سگ اخلاقی‌اش، با آن شانه‌های ستبر و قدبلند ناگهان فروریخت. مثل وقتی‌که هواپیما خورد توی اولین برج دوقلو. نگاه چشمان بسته من، همان هواپیمای لعنتی بود که می‌خواستم توی چشمانش فروکنم. چرا حالا لذت نمی‌بردم؟ مگر نمی‌خواستم جگرسوزشان کنم؟ چرا خودم داشتم می‌سوختم؟ جایی از حضورم می‌سوخت که به‌اندازه تمام زمان و مکان گسترده بود. حالا حسرتی پایان نیافتنی وجودم را پر کرده بود. چرا خودم را کشتم؟

یکی زیر بغلش را گرفت و او را بیرون برد. خواهرم هم همان‌جا پشت در بود. وقتی جسم درهم‌شکسته­ ی برادرم را در پناهِ اندام ریز آن سرباز وظیفه دید او هم فروپاشید؛ و تمام وجودم پر از سوزش شد. مثل آنکه تمام سوزن‌های عالم را بسیج کرده باشند تا به ذره‌ذره وجود بی‌پایانم حمله کنند. حالا من فقط سوختنی بی‌کرانه بودم و بس.

مانده بودند چطور به مادرم بگویند. آه! مادرم. هیچ مادری نباید هیچ‌وقت مرگ فرزندش را ببیند. اصلاً اگر من قرار بود برای این دنیای مزخرف قانون بنویسم، فقط یک قانون می‌نوشتم:

  • هیچ پدری و هیچ مادری نباید هرگز مرگ فرزندش را ببیند.

و لابد مثل تمام قانون‌گذارانِ جهان خودم هم آن را نقض می‌کردم. اصلاً کارفرمایان اخلاقی هیچ‌وقت نمی‌توانند پیمانکارِ اوامر خویش باشند. فرمان برای دیگران است. راستی چرا مادرم را ندیده بودم؟ چرا دچار بی‌شعوری فلسفی و خودبرتربینی ذهنی شده بودم؟ آخر مگر من قبل از مرگم قلب نداشتم؟

مادرم می­ دانست. همان لحظه که پریدم، آه کشید. داشت توی آشپزخانه با دست‌های نحیفش سبزی خورد می­ کرد. چاقو دستش را برید. همان لحظه که از سر من خون جاری شد، کف دست او هم پر از خون شد؛ اما به‌جای آنکه دست ببرد و دستمالی بردارد، آن را گذاشت روی سینه‌اش. سمت چپ سینه‌اش را فشرد. من با سمت راست روی زمین خوابیده بودم. برادرم را صدا کرد تا برایش قرص بیاورد و از خواهرم سراغ مرا گرفت. خواهرم به موبایل ریست شده­ ی در خانه‌مانده‌ام زنگ می‌زد و من جواب نمی‌دادم.

قبل از این‌که خواهر و برادرم به خانه برسند به همه گفته بودند. به همه جز مادرم. پیش از ورود به خانه، اشک‌ها و بغض‌هایشان را پشت خنده‌های زورکی و چشمانی که حالا دیگر رنگش خاکستری بود، نه قهوه‌ای پنهان کردند. مادرم روی تختش بود. داشت کتاب دعا می‌خواند. به برادرم گفت: جسدش را پیدا کردند؟

برادرم با چشمانی که سه هزار سؤال بی‌جواب از آن بیرون می‌ریخت به اطرافیان نگاه کرد:

  • چی؟
  • می­ دانم رفته. برای همیشه رفته. همان روز فهمیدم که پر کشید. کنده شدنش را از روحم درک کردم. از من پنهان نکنید. تا خاکش نکنیم آرام نمی‌گیرد.

صدای جیغ بود و گریه و مادرم. آه مادرم.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

7 پاسخ

  1. 😔😔 توصیفات و فصاحت اینقدر قوی و گیرا بود که تمام مدت احساس میکردم خودم تمام لحظات رو دارم تجربه و حس میکنم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

معرفی جیمز جویس

نوشته دیوید نوریس، معرفی جیمز جویس، ترجمه ابراهیم چگینی،تهران: نشر رهنما : ۱۳۸۸٫ ۱۷۲ مصور.

ادامه مطلب »
ترجمه شعر

بالکن

  گویی هیچ ساختن از فاصله‌ای که میانمان ایجاد شده ساده به نظر می‌رسد تا از آتش اطمینان تو ملالتی ن نامطمئن جعل کنم…  

ادامه مطلب »
نقد

دو ولگرد

داستان دو ولگرد؛ نوشته جیمز جویس از کتاب دو ولگرد مجموعه داستان چهار داستان کوتاه ترجمه مرضیه خسروی نشر روزگار نو،  ۱۳۹۲، ۹۶ صفحه. از

ادامه مطلب »