English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

چه کسی مرا تعقیب می‌کند؟

۱۳۹۹-۱۱-۲۵

کسی مرا دنبال می‌کند. هر بار که از خانه بیرون می‌آیم. روزها کمتر می‌ترسم؛ اما شب‌ها گاهی از شدت وحشت تپیدن قلبم را توی سینه‌ام حس می‌کنم. نمی‌دانم چرا تعقیبم می‌کند. انگار نیرویی ماورایی دارد. آخر فکرهایش را می‌خوانم. دیشب که داشتم از سرکار به خانه برمی‌گشتم، وقتی از شدت سرما دست‌هایم را توی جیب‌های پالتویم فروبرده بودم و سرم را مثل لاک‌پشت توی یقه، صدای کلیک باز شدن چاقوی ضامن‌دارش را هم شنیدم.

قدم‌هایش را دقیقاً با گام‌های من میزان می‌کند تا به خیال خودش نفهمم که بافاصله کمی از من در حال حرکت است. یک‌بار سرم را با سرعت برگرداندم تا با ترسم روبه‌رو شوم؛ اما نمی‌دانم چطور خودش را پشت درخت‌ها و بوته‌های پیاده‌رو پنهان کرد. تمام جرئتم همین بود. بعدش دوباره قلبم شروع کرد به تاپ و تاپ و دلم هُرّی ریخت کف پایم. از حماقت خودم بیشتر ترسیده بودم تا از بودن در کوچه‌ای تاریک و بی رهگذر که اگر تکه‌تکه هم بشوم صدایم به گوش کسی نمی‌رسد.

تابستان‌ وقتی به خانه می‌آمدم کمتر می‌ترسیدم. انگار گرما و تاریکی که در هم می‌آمیزند، آدم به‌جای آنکه از  تعقیب‌کننده‌اش بترسد، عاشقش می‌شود. شاید هم ترس جای خودش را به حس دلپذیری مثل بی‌خیالی می‌دهد؛ تابستان‌ گاهی درنگ می‌کردم تا به من برسد. بیاید و از پشت سر در آغوشم بگیرد و من خودم را به او بسپارم ؛اما فرزند تاریکی و سرما همیشه وحشتی پایان‌ناپذیر است. این روزهای زمستان بدجور از او می‌ترسم.

پیش‌ترها فقط شب‌ها دنبالم می‌کرد، اما این روزها گاهی احساس می‌کنم صبح‌ها هم قدم‌به‌قدم همراهی‌ام می‌کند. دیروز صبح بود که پشت در اتاق پُرو مانتوفروشی حضورش را حس کردم. قبلش از لای ردیف مانتوهای بلند مغازه کفش‌هایش را دیدم که پا به‌پای من پشت رگال‌ها حرکت می‌کند؛ اما با خودم فکر کردم خیالاتی شده‌ام. چند دقیقه بعد پشت در اتاق رختکن. درست همان‌جا ایستاده بوده و به صدای درآوردن لباس‌هایم گوش می‌داد. فکرهایش بلند است. یا شاید هم بلند حرف میزند. اما اگر بلند حرف میزند چرا وقتی باعجله لباس‌هایم را پوشیدم و از در اتاق پرو بیرون پریدم، آن دو زنی که آنجا باهم راجع به رنگ و قد آن مانتوی صورتی زشت حرف می‌زدند هیچ صدایی نشنیده بودند. شاید هم آن‌ها غرق حرف‌های خود بوده‌اند.آخر دنیا پر از صداهای بلند و کوتاه است. بستگی دارد روی کدام‌شان تمرکز  کنی تا بشنوی. نشنیدن یک صدا به معنی وجود نداشتن آن صدا نیست.

امروز هم از صبح فکرهایش مدام می‌خورد به پشت شیشه پنجره اتاقم. پرده‌ها را کشیده‌ام. بااینکه فاصله‌اش از من زیاد است حتی زیادتر از وقتی‌که پشت سرم راه می‌رفت یا وقتی پشت در اتاق پرو بود، اما بیشتر می‌ترسم. انگار تنهایی آدم را بزدل می‌کند. توی مغازه حضور دیگران به من جرئت بخشید. راستی کدام ترسناک‌تر است؟ تنها بودن در انزوا یا تنها بودن در جمع؟

فکر می‌کنم شاید بهتر باشد من هم بروم یک چاقوی ضامن‌دار بخرم. شاید هم یک اسلحه. آخر میگویند اگر بلد نباشی با چاقو حمله کنی به‌راحتی علیه خودت استفاده می‌شود. شنیده بودم که پایین‌شهر با پنجاه‌هزار تومان به آدم کُلت می‌دهند. از توی یک کیسه‌ی برنج هفتادتا کلت می‌ریزند جلوی پایت و میگویند انتخاب کن. اما اگر تعقیب‌گرم همراهم به آنجا بیاید چه؟ اگر فکر خودش تابه‌حال سراغ اسلحه نرفته باشد چه؟ تابه‌حال نشینده‌ام که به اسلحه فکر کند. می‌روم آرام از لای پرده سیاه اتاقم دستگیره پنجره را بالا می‌دهم. پنجره که باز می‌شود هوای سرد و سوزناک زمستان توی اتاق می‌پیچید و انگار فکرهای او هم هم‌زمان مار می‌شود دورم می‌پیچد. دارد به طناب فکر می‌کند. می‌خواهد مرا با طناب خفه کند.

باید چه‌کار کنم؟ شاید بهتر باشد به اسلحه فکر نکنم. آخر اگر بخواهد مرا خفه کند یا با چاقو بزند می‌توانم راهی برای مقابله پیدا کنم؛ اما با اسلحه از همان راه دور می‌تواند کارم را بسازد.

می‌خواهم لای پنجره را ببندم اما ضخامت فکرهای سنگینش جلویم را می‌گیرد. باد سوزناک هم انگار روی تن فکرهایش تیغ نقش زده باشد، دست‌هایم را دارد خراش می‌دهد. نمی‌توانم پنجره را ببندم. پنجره باز و بازتر می‌شود. با شدت تمام می‌خورد توی صورتم. فکرهایش دور گردنم را می‌گیرد. انگار که دست‌هایش سر و دم ماری باشد که حلقه‌زده دور گردنم. جلو نفس کشیدنم را گرفته. می‌خواهم فریاد بزنم، اما جز صدای خرخر آخرین جرعه‌های زندگی از گلویم چیزی درنمی‌آید. احساس می‌کنم چشم‌هایم درشت شده. آن بخش پنهان درون پلک‌ها و توی سرم بیرون زده و با ولع تمام می‌خواهد هرچه از زندگی باقی‌مانده تماشا کند. لب‌هایم آبی شده. تشنه زیستن است اما او نمی‌گذارد.

عجیب است این‌همه روز این‌همه ماه ، تمامی فصل‌های سال گذشته بهار و تابستان و پاییز قدم‌به‌قدم با من گام برمی‌داشت و کاری نکرد. حالا اینجا وقتی تمام درهای خانه قفل است دارد جلو نفس کشیدنم را می‌گیرد. شاید او هم فکرهای مرا می‌شنود . شاید فهمیده که به دنبال راهی برای خلاص شدن از شرش هستم. با آخرین فشار، زبانم از لای لب‌های آبی‌ام بیرون می‌جهد. این عضو خیانت‌کار که قصد فرار از کالبد نیمه‌جانم را دارد مثل همان ماری که دور گردنم پیچیده از من جدا می‌شود و کنار دهانم آویزان می‌ماند.

***

 پلیس هیچ اثری از ورود فرد غریبه به خانه او پیدا نکرد. به نظر می‌رسید اول با تیغ به دست‌ها و بدنش آسیب‌زده و بعد هم با پارچه‌ای که به دستگیره پنجره بسته، خود را حلق‌آویز کرده است.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

3 پاسخ

  1. هر جا می رم یه سایه دنبالمه
    نگران نگران منو احوالمه
    دلواپس حالمه چادر شبو پس میزنه
    میگه سایه اون شب من
    چه رازیه کاش میدونستم
    دوتا چشم سیاه دنبال منه
    انگار اسممو فریاد میزنه
    چشمای سیاه همسایه من
    با منی اشنای بیگانه من
    دوتا چشم دنبال منه
    دوتا چشم فریاد میزنه
    دیگه تا دیدمت سایه شدم
    همسایه رو خوندی و همساده شدم
    دیگه نپرس کیه منم منم
    همون منی که از تو دل نمیکنم
    نمیدونم چیشد که یکشبه
    دلم تو اتیشو تبه
    چه رازیه کاش میدونستم
    سایه میخوام راز تورو بدونم
    نمیتونم نمیتونم از تو چشات بخونم
    به لب رسوندی جونم
    سایه ساکتی مثله یه شب حرفی نداری باز روی لب
    چه رازیه کاش میدونستم
    دوتا چشم سیاه دنبال منه
    انگار اسممو فریاد میزنه
    چشمای سیاه همسایه من
    با منی اشنای بیگانه من
    دوتا چشم سیاه دنبال منه
    انگار اسممو فریاد میزنه
    چشمای سیاه همسایه من
    با منی اشنای بیگانه من

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت بیست و نهم

  تا زمانی که از محدوده‌ی بهشت رضا خارج شویم، هیچ حرفی با هم نمی‌زنیم. خوشم می‌آید. مثل عمو مجتبی به حرف زدن بیخود عادت

ادامه مطلب »
روزنوشت‌ها

فَرِه

هيچ كس نميداند ولي تو ميداني هيچ كس نميبيند ولي تو ميبيني هيچ كس نميخواند ولي تو ميخواني – دايره المعارف رنج را كه بر

ادامه مطلب »
معرفی کتاب

کیفرشناسی

کیفرشناسی، نوشته برنار بولک، ترجمه علی حسین نجفی ابرندآبادی، انتشارات مجد، چاپ ششم، آبان ۱۳۸۵، ۲۳۲ صفحه. فکر میکنم چاپ جدید با ویراست جدید همان

ادامه مطلب »
نقد

گوش کر آبادی

داستان گوش کر آبادی نوشته مرتضی امینی پور داستان طرح: ماجرای تهمت، تعرض جنسی و تجاوز پیرمردی روستایی به دختری یتیم است و درنهایت خودسوزی

ادامه مطلب »