English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

مصاحبه با آدمی که به کما رفته

۱۴۰۰-۰۱-۱۹

  • مممم. خب قراره با هم مصاحبه کنیم که بیشتر همو بشناسیم.
  • به نظرت ضرورتی داره که منم تو رو بشناسم؟
  • نه راستش من تو رو بشناسم کافیه. احتمالاً بعد این مصاحبه باید همه چیزو از ذهنت پاک کنم.
  • به نظر منم باید این کارو بکنی.
  • خب اسمت چی باشه؟
  • مهمه؟ باید اسم داشته باشم؟
  • خب من اگه می­دونستم که به خودم زحمت مصاحبه با تو رو نمی‌دادم.
  • یه اسم هنری لازم دارم.
  • موافقم. ولی فکر کنم این‌طوری به نتیجه ای نرسیم. پس بریم از جاهایی که هر دومون خبر داریم حرف بزنیم. اول بگو چرا خودتو کشتی؟
  • خب خسته شده بودم.
  • از چی دقیقاً؟
  • از زندگی. از مردم. از نفهمیدن‌ها. از کلیشه‌ها. از تنهایی.
  • و می دونی که هنوز نمردی و رفتی توی کما؟
  • آره میدونم. خب چیا یادت میاد از زندگی قبل مرگت.
  • این‌که تصمیم گرفتم خودمو بکشم، از روی یه پل خودمو پرت کردم پایین.
  • به نظر خودم باید جنسیتت زن بوده باشه. نظر خودت چیه؟
  • شاید زن باشم بهتر باشه.
  • دیگه چی یادت میاد؟
  • ممم اینکه خیلی اهل کتاب خوندن و نوشتن بودم. اینکه توی یه آپارتمان تنها زندگی می‌کردم.
  • خب ظاهراً هنوز باور عامه اینو نمیپذیره که یه دختری تنها زندگی کنه؛ بنابراین باید یه بار شوهرت داده باشیم تا بیوه شده باشی و بعد بتونی تنها زندگی کنی. نظر خودت چیه؟ دوست داری شوهرت مرده باشه یا طلاق گرفته باشی؟
  • فکر کنم طلاق گرفتن بهتر باشه.
  • ولی از یه طرفی هم مردن شوهرت خودکشیتو توجیه میکنه.
  • فعلاً سر اینکه بیوه باشم، با هم توافق داریم.
  • آره موافقم. چقدر درس خوندی؟ چی خوندی؟ کجا مدرسه رفتی؟
  • خب من بچه زرنگی بودم. رشته ریاضی خوندم، بعد رفتم مهندسی و بعد هم فوق لیسانسِ فلسفه هنر گرفتم.
  • مهندسی چی خوندی؟
  • تو چی دوست داری؟
  • به نظرم کامپیوتر خوبه.
  • باشه. رشته بیخودیه، ولی قبول.
  • موقعی که خودکشی می‌کنی چند سالته؟
  • سی و هفت …
  • نه سی و شیش باشه که جمعش بشه نُه. من یه کم روی اعداد دچار خرافه شدم تازگی‌ها.
  • مثه تسلا… ؟ ارتعاش اعداد و این چیزا؟
  • آره ازین اداها. بگذریم.
  • خب فکر نمیکنی همون سی و هفت بهتر باشه؟ چون من خودکشی کردم. پس مهم نیست ارتعاش عدد مثبت باشه.
  • اینم یه حرفیه. ولی شاید خواستی از کما بیرون بیای.
  • خودت فکر میکنی از کما بیرون بیام؟
  • به نظرم آره . باید بیدار بشی. با یه نگاه دیگه. چون توی کما صدای اطرافیانت رو شنیدی و برخلاف بقیه قصه ها قراره که همه این چیزا یادت بمونه و حتی کل ماجرایی که توی کما بهت گذشته رو بنویسی…
  • جالبه. ولی اگه مردم هم میتونی اون قسمت «مگر من قبل از مردنم دل نداشتمو» بهش اضافه کنی. موافقی؟
  • آره ایده خوبیه. فعلن نظرم روی زنده نگه داشتنته. به من بگو که میخوای راجع به شکل و قیافه تم یه توضیحاتی بدی؟
  • به نظرم هیچ اهمیتی نداره. چون اولا من توی کمام. مسئله اصلی اینه که در اون عالم دارم میجنگم که برگردم یا برنگردم. تا وقتی که توی جنگ ذهنی خودمم که قیافه اهمیتی نداره. همه چیز ذهنه. وقتی هم که از ذهن دیگران میخوای منو ببینی، در اون وضعیت بعید میدونم که کسی بخواد بگه وای دختر نازنین زیبایم با قد صد و هفتاد و وزن دویست کیلویش چه حیف شد که به کما رفت!
  • آره خب. باهات موافقم. ولی من باید بدونم تو چه شکلی هستی. یه دلیلش اینه که اگه مثه دیروز اومدین توی خوابم بدونم کی به کیه.
  • خب پس یک دختر معمولی. با قدی حدود صد و شصت ، صد و شصت و پنج. صورت گندمگون. چشمهای سیاه و موهای کوتاه.
  • لاغر هم باش لطفا.
  • لاغر مردنی ، روکش اسکلت. دیگه چی میخوای بدونی ؟
  • همینا کافیه . کجا به دنیا اومدی؟
  • نیشابور.
  • چرا نیشابور؟
  • چون فاز نهیلیستیِ لذت گرایانه دارم دوست دارم همشهری خیام باشم. به مشهد هم نزدیکه تو میتونی واسه پژوهشهای مکان نگاریت بازدید کنی و اون چیزایی که میخوای بنویسی.
  • باشه موافقم. اصلا میتونین بعدش به مشهد نقل مکان کرده باشین، چون یادمه خودتو از روی پل خیام پرت کردی پایین.
  • آره خیلی خوبه. اینم خیلی خوبه. چه انطباق شانسکی خوبی.
  • همچین شانسکی هم نباید باشه. احتمالا اینا یه جایی تو ناخودآگاه من ریشه داره. خواهر برادر هم داشتی ؟
  • آره یه خواهر با شخصیت هدی. دو تا برادر با شخصیت ایمان و اعتماد.
  • خیلی خوبه. بابات چی کاره بود؟
  • ملاک مقتصد، ضدِّ نوشتن من، مامانم حمایتگر و دلسوز ولی ترجیح میداد من ننویسم. به جاش مثه آدم شوهر کنم دوباره و دو تا بچه توی بغلم داشته باشم که فامیل هی بهش سرکوفت نزنن.
  • عالیه. شخصیت خودتو چطور توصیف میکنی؟
  • گوشه گیر، منزوی، اهل کتاب، حوصله معاشرت نداشتم، ترجیح میدادم بیشتر آدمها رو نگاه کنم. توی کافه کارای نوشتنمو انجام میدادم.
  • این که یعنی اتفاقا تو معاشرتی بودی. چون من اصلا نمیتونم توی کافه و زیر نگاه فضول و ارزیاب ملت چیزی بنویسم.
  • مممم. خب باشه . توی خونه . توی اتاقی شبیه اتاق خودت.
  • نه ! با عرض پوزش نمیتونم اتاقمو بدم به کسی که خودشو از روی پل پرت کرده پایین. به نظرم یه اتاق واست بسازیم.
  • باشه . پس لطفا رنگهای گرم داشته باشه. با کتابخونه ای که رنگ چوب باشه نه سفید سفید مثه یخمک.
  • یخمک رنگی بود. حالا که اتاقمو بهت نمیدم داری اینو میگی. باشه یه اتاق رو به حیاط داشته باشی، با پنجره های مشبک قهوه ای رنگ چوب ، ازین پنجره قدیمیها که بهش میگفتن، ارسی، به جای برگشتن روی پاشنه گرد، میره بالا . اگه خواسته باشی میتونم واسش شیشه های رنگی هم تصور کنم.
  • نه شیشه رنگی دوست ندارم. شیشه اش ساده باشه. رنگ زیادی نظم ذهنمو به هم میزنه. فقط چطوری یه دختری که داره توی یه آپارتمان زندگی میکنه که پیاده روی تا خیامش بیست دقیقه است، اما خونه ش اونقد قدیمیه که پنجره ارسی داره ؟
  • نکته خوبی بود. اینو از محمود میپرسم. ضمن اینکه میتونه آپارتمانت توی خیابون آبکوه باشه. ته سجاد. اما اونجا به لحاظ فرهنگی بعید میدونم به یه دختر جوون و مجرد خونه اجاره بدن.
  • خب میخوای یکمی هم ازین کلیشه ها داشته باشیم که همسایه به امید اینکه حالشو ببره بهم خونه اجاره میده ؟ خودشم یکی از فشارهای روحیم میشه؟
  • نمیخواستم این داستانم فاز فمینیستی داشته باشه… ولی باشه. فعلا قبول.
  • راستی غزاله علیزاده رو هم بیار. تو فقط اسم هدایت، کمال شهرزاد، وولف، امبروس بیرس و کوروش اسدی رو توی یادداشتهات نوشتی.
  • نه آرتور کستلر، ابراهیم منصفی، رینوسوکه آکوتاگاوا، ارنست همینگوی، علی اکبر داور، ژیل دلوز، رومن گاری، ریچارد براتیگان و جان کندی تول هم یه جا یادداشت کرده م.
  • فروید چی؟
  • راستش میخوام فوکوسم روی نویسنده هایی باشه که خودکشی کرده اند. شاید حتی علی اکبر خان داور رو که حقوقدان بوده حذف کنم و اینکه باید نویسنده هایی باشند که من با تفکرشون آشنام تا بتونم توی گفتگوهایی که با تو دارن، ادبیات و تفکرشون رو بازتاب بدم.
  • خب پس اوسای دازای هم یادت رفته.
  • آره ، اونو کاملا یادم رفته بود.باید کتابهای «نه آدمی» و «شایو» رو دوباره بخونم. امیدوارم به کسی قرض نداده باشم. خب راجع به دوران کودکی و نوجوانیت بگو.
  • کودکی آروم و خوب و بدون حاشیه ای داشتم. یک کودکی شاد توی باغ بزرگی توی یکی از روستاهای نیشابور که میتونی اسمشو از نسرین بپرسی مثلا و از مقطع راهنمایی اومدیم مشهد. از دوران راهنمایی بیشتر رفتم توی خودم. بیشتر سرم توی کتاب بود. میخواستم دبیرستان برم رشته انسانی. مامانم و بابام نذاشتن.
  • کلیشه. مثل همه ماها.
  • خب پس نگو کلیشه. اتفاقیه که افتاده.
  • اکی. بعدشو بگو:
  • کنکور دادم و مهندسی کامپیوتر قبول شدم. بعدش برای فوق لیسانس فلسفه هنر خوندم. دانشگاهاش هم مهمه ؟
  • نه فکر نکنم. چطور ازدواج کردی؟
  • با یکی از هم کلاسی های فلسفه هنرم ازدواج کردم. بعد آدم عوضی ای از کار در اومد طلاق گرفتیم.
  • میخوای یارو حقوقی بوده باشه؟ توی حقوقی ها عوضی بیشتر نداریم به نظرت؟ مخصوصا وید آل دو رِسپِکت، پسراش.
  • نه اتفاقا به نظرم همون فلسفه هنر خونده باشه. آدم عوضی همه جا هست و هر رشته ای میتونه بخونه.
  • باشه . موسیقی چی دوست داشتی؟
  • موسیقی سنتی، موسیقی شمال خراسان. موسیقی متاثر از سبک ساسانی مقامی سنتی.
  • یه کم خسته کننده س که آدم همیشه بخواد یه سبک موسقی گوش بده. از نظر من البته . ولی خب من مهم نیستم. تو مهمی. اتفاقا خیلی هم داری لوکال از کار در میای. خوشم میاد. اسمت مشخص شد؟
  • امممم… اسممو بذاریم ساغر؟ توی شعرای خیام هم زیاد میاد؟
  • یه دانشجو داشتم اسمش ساغر بود. ساغر بهمنیار… باشه. دور از جونش میتونم اونو تصور کنم. اینطوری قیافه ت برام روشنتره. خب چه چیزایی بهت آسیب زده؟ به روحت؟
  • در کنار نابرابریها و جهالت و این چیزها که همیشه روحیه شعرا و نویسنده ها رو متاثر میکنه ؟
  • آره یه کمی شخصی تر.
  • مثلا ارتباطم با برادرام خیلی فراز و نشیب داشته. با پدرم همینطور.
  • خب حسی که میخوایم به مخاطب بدیم؟ چی باشه؟
  • ترس، اندوه، خشم از دنیای سطحی اطراف، ایجاد حس دلسوزی…
  • اینطوری کلی نمیشه. باید شخصی ترش کنی. چیا عصبانیت میکرد تا با عصبانی شدن تو ، خواننده هم عصبانی بشه ؛ چی اندوهگینت میکرد؟ چی میترسوندت؟ اینا رو بهم بگو…
  • از اینکه نمیتونستم خودم باشم گاهی عصبانی میشدم گاهی اندوهگین. از اینکه حرف اطرافیانم رو نمیفهمیدم و اونا حرف منو. از سطحی نگری آدمها. از اینکه از کنار مسائل مهم میگذشتند و از مسال بی اهمیت کوه میساختند. از اینکه اخبار و رسانه ها پر بود از تیترهای زردی که هیاهو به پا میکردند و صداهای مهمتر زیر صداهای بلند اونها گم میشد. از اینکه همیشه زخم روی پوستم برای اطرافیانم از زخم روی روحم مهم تر بود. مهم نیست درونت چی میگذره . مهم اینه که بیرون وانمود کنی که حالت خوبه. یک لبخند کافیه برای گول زدن اکثر آدمها. آدمهای کمی هستند که فقط به لبهات نگاه نکنند و از روی نگاهت بهت بگن حالت خوب نیست و اینکه من یه زن مطلقه جوون بودم. توی آپارتمانی زندگی میکردم که صاحبخونه م با مقصود و منظور بهم اجاره داده . هر بار که میخواستم از پله های اونجا برم بالا باید خدا خدا میکردم قیافه نحسشو نبینم و دندونای زردشو از پشت اون خنده های چندش آور و نگاه هیز تحمل نکنم. من با فوق لیسانس فلسفه هنر صبح تا شب دنبال کار میگشتم و کاری نبود. با مهندسی کامپیوتر توی یک دفتر فنی که بیشتر کارش تایپ و تکثیری بود کار میکردم. بس که صبح تا شب تایپ میکردم التهاب تاندون، یا تاندونیت پیدا کرده بودم، چند تا کتاب نوشته بودم که براشون ناشری پیدا نمیکردم. چون رمان فلسفی فروش نداره. همه رمان عاشقانه میخواستند. رمان جنایی پلیسی با تعلیق زیاد. هفته ای یه روز توی یه مدرسه کامیپوتر درس میدادم. اما دستمزد دو ساعت کار من از پنج دقیقه کار یک بنا کمتر بود. پولم کفاف نمیداد مثه آدم کتاب بخرم. واسه همین خیلی وقتا میرفتم توی کتابفروشیها و پای قفسه کتاب میخوندم. از وقتی پردیس کتاب باز شد، بهشت منم شد پردیس کتاب. دیگه چی بگم ؟ نزدیک ترین آدمهای زندگیم هم که علاقه منو تایید نمیکردن. به نظرشون داشتم زندگیمو تلف میکردن. مدام برام خواستگارهای چپ اندر قیچی می فرستادند که شوهرم بدن و منو به قول خودشون سامون بدن. در حالی که من سامون ذهنی میخواستم و اینکه من خسته بودم. هم از این مشکلات خسته بودم . هم دچار خستگی وجودی بودم. هم از جامعه خسته بودم، هم از خودم ، هم از بودنِ خودم، هم از خود نبودنم! خوبه ؟
  • آره . فکر کنم برای اولین تجربه مصاحبه خیلی خوبی بود. عالی و کافی. اولش به نظرم کار مسخره ای بود. اما حالا میبینم، بیشتر از اونی که فکرشو میکردم منو با تو آشنا کرد و تا اینجا نقطه پایان خط.

 

تمرین: با یکی از شخصیتهای داستانی خود که کمتر میشناسیدش، مصاحبه کنید.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

5 پاسخ

  1. چقدر خوب بود، لینک شدن یه شری نوشته هاتون و داستاناتون با هم رو خیلی دوست دارم 😻❤️😻مخصوصا که مشخصه کاملا جوششی هست

  2. از اینکه همیشه زخم روی پوستم برای اطرافیانم از زخم روی روحم مهم تر بود. مهم نیست درونت چی میگذره . مهم اینه که بیرون وانمود کنی که حالت خوبه. یک لبخند کافیه برای گول زدن اکثر آدمها. آدمهای کمی هستند که فقط به لبهات نگاه نکنند و از روی نگاهت بهت بگن حالت خوب نیست…
    خیلی این قسمتشو دوست داشتم.

  3. من عاشق این قسمتش شدم:💗💗💗💗
    همیشه زخم روی پوستم برای اطرافیانم از زخم روی روحم مهم تر بود. مهم نیست درونت چی میگذره . مهم اینه که بیرون وانمود کنی که حالت خوبه. یک لبخند کافیه برای گول زدن اکثر آدمها. آدمهای کمی هستند که فقط به لبهات نگاه نکنند و از روی نگاهت بهت بگن حالت خوب نیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

صوتی برنشین

صوتی برنشین: ۶

  قسمت بعدی متن قسمت ششم  پ ن: مونالیزا در بیست و هشت دقیقه… محض فان… به قول یه دوستی «مونالیزا از زیر تریلی بیرون

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

بخش دوم هنر داستان‌نویسی

هنر داستان‌نویسی: با نمونه‌هایی از متن‌های کلاسیک و مدرن؛ نوشته دیوید لاج، ترجمه رضا رضایی، نشر نی، ۱۳۹۷٫ یادآوری: برای فهم بهتر مطالب کتاب ضروری

ادامه مطلب »