از خود بودن تا کسی شدن؟ یا کُلا همه به درک؟
امروز داشتم از روی داستانِ کوتاهِ «تابستانِ همان سالِ ناصر تقوایی» رونویسی میکردم.(خُل هم نیستم😆، یه تمرینه واسه نوشتن و به قول چخوف کشفِ اسرار و رموزِ دیگر-نوشتها) این جمله را که خواندم:
«لال جاخوردم و انگار دیدن چیزی که میدیدم برمن حرام است همه مدتی که سرنگ میجوشیدو سرپرستار دوا را داخلسرنگ می کشید، ماتنگاهمیکردم به دوروبر ، به تنگی اطاق ، روشویی ، قالب صابون ، لکهی کاهگلیی نمنشد کردهی سقف کوتاه ، و ظرف فلزی که سرنگ را توش بجوشانی و بوی الکل و برق فلزیی میلههای تخت، سفیدی ملافه و باز یک لحظه تیرگی پوست پشت لخت مرد دمرو خوابیده و سوزنکهای سیاهی که تا ناگهان چشم دزدیده بودم چراغ پر نور سقف زده بود توی چشمم».
فکر کردم، اگر یک نویسنده گمنام چنین چیزی بنویسد، احتمالاً دهها کامنت سرزنشآمیز با مضمون ذیل دریافت میکند:
- بعد از است نقطه میگذارند!
- جملهات طولانی است!
- قبل از ویرگول فاصله، بعدش وَ نمیآید!
- نمنشت کرده!
- این همه و پشت سر هم در یک پاراگراف؟
- جملاتت را کوتاه کن!
- آوردن این همه توصیف پشت سر هم چه بیخود است!
- دمرو نه! دمر!
- و …
اما کافی است زیرش بنویسی ناصر تقوایی! همه شهر روشنفکر میشود تا از میان اغلاط سهوی، فلسفهای استخراج کند. علائم نگارشی اهمیتش را از دست میدهد و متن ناگهان به یک شاهکار کامل تبدیل میشود! ظاهراً برای اینکه خودت باشی، اول باید «کسی» باشی!
.آخرین دیدگاه