قرصی که در دست میفشرد به دهان گذاشت. بازهم هیجانی دیگر… به جمعیتی که برایش دست تکان میدادند، نگاه کرد و لبخند زد…
⃝
زن انگشتبلند و کشیدهاش را روی نور آبی دستگاه مربعی شکل سیاه فشرد و صدای اخبار خاموش شد. حالا صدای دوش آب به گوش میرسید. زن از روی صندلی بلند شد و سعی کرد عصایش را از روی دیوار بردارد، اما دستش نرسید و با صورت خورد زمین. صدای دوش آب قطع شد و همزمان با تقلای زن برای بلند شدن، صدای شالاپ شالاپ دویدن با دمپایی خیس روی کف پارکت به گوش رسید.
- عزیزم… چرا صبر نکردی تا دوشم تمام شود؟
مرد، دستهایش را زیر تنها زانوی زن و پشت او حلقه کرد. زن هم دو دستش را انداخت دور گردن مرد و سرش را روی شانهاش گذاشت. همزمان قطره اشکی از چشمش روی گونه فروریخت. آب دهان را با بغض فروداد و بینیاش را بالا کشید. شاید برای اینکه حال خودش را تغییر دهد گفت:
- پارلمان قانون سقف کشیدن روی آسمان شهرها را تصویب کرد…
مرد هم از این بحث استقبال کرد:
- حرامزادهها… همهچیز را پولی کردهاند… کجا میخواستی بروی؟
- نه! عصایم را بده. باید خودم بروم. تا ابد که نمیتوانی مراقب من باشی.
- چرا نتوانم؟…آشپزخانه؟ پارلمان را میگفتی…
مرا حوله بر تن، درحالیکه همچنان از پاهایش قطرههای آب کف خانه میپاشید، زن را بهطرف آشپزخانه برد و پشت میز آن نشاند.
- طرح جدیدی هم دارند میفرستند کمیسیون حقوقی…
مرد با عصای زن برگشت و آن را کنار صندلیاش طوری قرار داد که بهراحتی دستش به آن برسد. از ثابت ماندن عصا که مطمئن شد، دو تا فنجان از توی کابینت برداشت:
- خب؟
- راجع به پس گرفتن اسامی مجرمان… قرار است بسته به جرم ارتکابی مبلغی تعیین کنند تا همه مجرمان بتوانند دوباره به اسمهای قبلیشان برگردند…
بوی قهوه توی آشپزخانه پیچید. مرد هر دو تا فنجان را گذاشت روی میز و پیشانی زن را بوسید. چشمش که بهجای پای خالی زن روی صندلی، زیر دامن بلندی آبی خاکستری افتاد، گویی یکی قلبش را فشرد.
- همه مجرمان؟
- خب همیشه آخر قوانینشان «مگر درصورتیکه مصلحت اقتضا کند، یا افکار عمومی یا امنیت ملی یا یک همچین چیزی میگذارند»… یعنی ما هم میتوانیم دوباره اسم داشته باشیم؟
مرد درحالیکه فنجان را سر میکشید از پشت لبه آن به زن خیره شد. او اولویتهای دیگری داشت که پس گرفتن اسمشان جزو آنها نبود. فنجان را که پایین آورد گفت:
- من با شماره بودن خیلی هم مشکلی ندارم. بخصوص که جمع اعداد من میشود شش. فکر کنم طبیعت دید زیادی مردانگی وجودم را گرفته، به این روش با کمی زنانگی معطرم کرد… نه؟
زن توی فنجان قهوهاش را نگاه میکرد و دستش را روی لبه آن میکشید. لبخند کمرنگی زد و با اطمینان کامل از کاری که در آینده انجام خواهد داد گفت:
- اما پولش هرچقدر که باشد جور میکنیم و اسمهایمان را پس میگیریم. من نمیخواهم شماره باشم. تو هم نمیخواهی…
- عزیزم چرا اینقدر ماجرا را برای خودت سخت میکنی؟ حالا توی چهارتا سند لعنتی حکومتی شماره باشیم. برای من تو همیشه نفسی، حتی اگر اسمت نفس نباشد. چه کسی میتواند مجبورمان کند توی خانه هم را صدا نزنیم.
- اینها که من دیدهام چند وقت دیگر یک قانونی میگذراند به اسم «قانون شنود شیوه خطاب کردن شهروندان»!
مرد قهقهه زد:
- بهش فکر کرده بودی؟ یا همینالان به ذهنت رسید؟
از باهوشی خودش خشنود بود:
- نه فیالبداهه بود.
- خب اصلاً فرض که تصویب کنند. توی ذهنم نفس صدایت میکنم. با چشمهایم نفس صدایت میکنم. این را چه میکنند؟
زن، لبخند زد؛ اما غبار خاکستری اندوهی که روی عسلی چشمهایش را پوشاند، از چشم مرد پنهان نماند:
- میخواهی این ماه یک بلیت سبز بگیرم؟ یا بلیت آبی؟ کمی ولخرجی کنیم و به چشمهایمان فرصت الواتی بدهیم؟
برخلاف انتظار مرد، زن خوشحال نشد. چانهاش لرزید. بغض کرد و ناگهان زد زیر گریه. مرد میدانست گریه زن از پولی بودن تماشای پارک یا حبس دریا در پشت صفحههای خاکستری محافظ نبود که برای دیدن هرکدامش باید کرورکرور پول به خزانه دولت واریز میکردند تا دریچههای خودکار خاکستری از هم بازشوند و آنها بتوانند چندساعتی چند تا درخت و گل ببینند. آنها سالها بود به تمام این قوانین خو گرفته بودند. از جا بلند شد و سر او را در میان سینهاش گرفت و موهای قهوهای مجعدش را نوازش کرد. سرش را روی موهای او خم کرد و با تمام وجود بویشان کشید و بعد با سرعت سرش را عقب کشید و گفت:
- پاشو دختر بد! پاشو برو دوش بگیر. کلهات بوی خوبی نمیدهد.
بعد سرش را خم کرد جلوی بینی زن و گفت:
- سر من را بو کن… ببین چه بوی خوبی میدهد.
- چطور بو را ممنوع نکردهاند؟
- چون لابد بستن دریچه ماتحت آدمها دردسرساز میشد.
هر دو خندیدند و مرد ادامه داد:
- میدانی که آنها باید قوانین را تمام و کمال اجرا کنند. پاشو دخترجان. پاشو دوش بگیر که حالم به هم خورد. آنقدر با تمام وجودم بوی موهایت را کشیدم توی ریههایم که فکر کردم تا شب از عطرشان مستم… حالم به هم خورد…
زن دستش را محکم زد روی شکم مرد و بینیاش را به نشانه قهر جمع کرد. همزمان میخندید. از صبح که بیدار شده بود حال عجیبی داشت. دلش یک پنجره میخواست رو به درختان پارک. مثل دوران کودکیشان. دلش میخواست دوباره همان بچه کوچک میشد و دست در دست پدر روی شنهای ساحل قدم میزد؛ اما انگار خاطرات کودکی یک رویای دور و بیاندازه غیرواقعی بود. چشمهایش را بست و پاهای خودش و پدر را دید که لب دریا ایستادهاند و موج به آنها میزند. انگشتهای کوچک پاهایش لاک قرمز داشت. پاهای پدر برنزه بود. سرش را بالا برد تا چهره پدر را ببیند، اما ناگهان بهجای چهره آن روز پدر، صورت تیرباران شدهاش را دید و از ترس چشمهایش را گشود. روی صندلی تکانی خورد.
- آزاد؟ آزاد کجایی؟
مرد لباسهای خاکستری مخصوص شهروندان محکوم را پوشیده بود. یکی قلب زن را چنگ زد. پایی را که نداشت بلند کرد به زمین فشرد تا از جا بلند شود. وقتی اتفاقی نیفتاد، یادش آمد که پایی در کار نیست. خیلی وقتها یادش میرفت که دیگر پای راست ندارد.
- کجا؟ تا نوبت کار تو که هنوز چهار پنج ساعت مانده.
- کاری داری با من؟ میخواهی بمانم؟
- نه … همینطوری پرسیدم.
- با بچهها دور همی داریم. رها از زندان آزاد شده. میخواهیم حالش را عوض کنیم.
خودش میدانست دارد دروغ میگوید، اما بااینحال برای اینکه هرگونه شک و شبههای را از بین ببرد، پرسید:
- دوست داری همراهم بیایی؟
زن چند بار سرش را به طرفین تکان داد. انگار دارد تأکید میکند که اصلاً! اصلاً!
- میخواهم مطالعه کنم.
مرد پاهایش را جفت کرد و دستش را مثل عروسک کوکی تکان داد و با صدایی تو دماغی انگار داشت ادای کسی را درمیآورد:
- مطالعه را باید کرد. اندیشه را باید کرد. گفتگو را باید کرد… سرانه مطالعه کشور پایین است. مطالعه را باید جدی کرد.
زن از لای دندانهای به هم فشرده گفت:
- مردک بیپدرومادر خودش هم میدانست که واقعاً قصدش چیست. ما احمق بودیم! ما یکمشت روش فکر بیشعور سادهلوح بودیم آزاد… سهم ما در این وضعیت کمتر از او نیست… قبول نداری؟
- خب چه کسی فکرش را میکرد؟ اگر میدانستیم عاقبتش این میشود که از او حمایت نمیکردیم. پس مقصر نیستیم… اگرچه شاید قصور کرده باشیم.
- چرا ما مقصریم. خودمان هم میدانستیم مردک سادهلوح و ابله است. همین سخنرانیاش را چرا جهانی شد؟ یکمشت دلقک بودیم که افسارمان را به دست دلقکتر از خودمان دادیم و ناگهان دیدیم که چه خونآشامی از کار درآمد!
- آن زمان جو تمام دنیا این بود نفس. کسی چه میدانست؟ ما همه جور سیاستمداری را تجربه کرده بودیم و فکر میکردیم اینیکی اتفاقاً چون سیاستمدار نیست و اهل مطالعه است، درست از کار دربیاید. اولین کسی بود که توی آن تاراج فکر و اندیشه آمد و بر آگاهی تأکید کرد. چه کسی فکرش را میکرد که خودش تیشه بگیرد به ریشه هر چه آگاهی بزند؟ فکر میکردیم انقلاب کارگری مارکس این بار دیگر درست از کار درمیآید چون کارگران نه به دنبال پول و حق که به دنبال آگاهی بودند… اما این سناریو هم غلط از کار درآمد و تقصیر کسی نبود…
- ادامهاش چه؟ ادامهاش هم تقصیر کسی نیست؟
- نمیدانم… تو به من بگو نفس… ارزشش را دارد که دستها و پاهایمان را از دست بدهیم؟ که توی صورت پدرها و مادرهایمان گلوله بزنند؟ که کودکانمان را ببرند اردوگاههای مغزشویی و علیه خودمان بشورانند که بعدازآن همه تلاش و کار و دانشگاه و کوفت و زهرمار بیفتیم به توالت شویی با این لباسهای خاکستری کوفتی؟
- لباس خاکستری محکومان یا لباس آبی شهروندان عادی یا لباس سفید شهروندان عالی… چه فرقی میکند؟ همهمان تحتفشاریم. یک عده با اسم و لباس مورد تائید حکومت. یک عده مثل من و تو با شماره و لباس رسوایی اما واقعاً تلخ بیپایان بهتر است یا پایان تلخ؟
- نمیدانم… کاش گزینه دیگری بود…
مرد دوباره خم شد و پیشانی زن را بوسید. دست در جیبهای لباس خاکستریاش از خانه بیرون رفت و روی پیادهروی متحرک ایستاد و همانطور که تا دم ایستگاه مترو میرفت به خیابان نگاه میکرد. درختها را توی آن لولههای نقرهای بزرگی که تا آسمان میرفت تصور میکرد. به گذشته فکر میکرد. به آینده. به نفس. دو نفر میخواستند باهم دعوا کنند. پلیس نزاع در حال نوشتن قبض بود. باز زور پول یکی بر دیگری چربیده بود. حالا او میتوانست طرف مقابل را زیر نظر پلیس دربوداغان کند بیآنکه مجازات شود. حق اعمال خشونت هم خریدنی شده بود.
تمام طول راه جزئیات نقشه را بالا و پایین کرد. به نظرش مو لای درز این نقشه نمیرفت. فقط به نفس که فکر میکرد چیزی درونش فرو میریخت. او برای این هدف تاوان زیادی پرداخته بود. تقریبا آخرین ایستگاه مترو پیاده شد. خارج از شهر در منطقه ای که روزگاری تمام سازمانهای اداری و دولتی در آن قرار داشتند؛ اما حالا اکثر ساختمانها از سکنه خالی بودند. هنوز روی خیلی از ساختمانها میشد رد گلوله های جنگ داخلی را دید. شهر به دو نیم شده بود. بعد از تیر باران گروهی تمام شورشیان، ساختمانهای اداری و دولتی را در سطح شهر مستقر کردند تا جلوی چنین اتفاقاتی را بگیرند. حالا فقط مقر پارلمان و ریاست جمهوری در یک منطقه به شدت محافظت شده قرار داشت که هیچ فردی از طبقه شهروندان عادی هم نمیتوانست پایش را به آنجا بگذارد. چه برسد به محکومان.
از پله های یک ساختمان نیمه مخروبه بالا رفت. طبقه سوم در خاکستری بزرگی را باز کرد. صدای زوزه لولای در توی سرسرا پیچید. پارچه برزنتی کهنه ای در فاصله نیم متری در، جلوی دید را گرفته بود. آن را کنار زد و پشت در بزرگ دیگری ایستاد. چندین مرتبه به در کوبید و بعد سرش را بالا گرفت و به دوربین نگاه کرد. در تِلِقی کرد و باز شد. زنی با لباس پرستاری او را به اتاق کوچکی هدایت کرد. تمام لباسهایش را در آورد و روپوش سبز کمرنگی پوشید. از آنجا وارد سالن بزرگی شد با هفت هشت تا تخت بیمارستان ، پرژکتورهای بزرگ و میزهای حاوی لوازم جراحی. چند نفر بیهوش بودند و پزشکان گویی مشغول جراحی. او هم روی یکی از تخت ها دراز کشید.
وقتی به هوش آمد، رها را دید که روی صندلی مقابل تخت او نشسته و کنار ناخن شستش را میجود. نگاهشان که در هم گره خورد، از روی صندلی پرید و روی تخت کنار آزاد نشست. دستش را در دست گرفت و در سکوت به او خیره شد. آزاد زیر لب با صدایی بی رمغ گفت:
- فکر بیخود نکن. چاره دیگری نداشتیم.
چانه رها از بغض جمع شد و لبهایش را به هم فشرد. دست آزاد را در میان دو دست گرفت و پرسید:
- خوبی؟ سر درد نداری؟
آزاد کمی روی تخت جا به جا شد. زیرشکمش تیر کشید. رها از جا بلند شد و دکمه پشتی تخت را فشرد و کمی آن را بالا آورد.
- از این بیشتر به بخیه هایت فشار می آورد…
در اتاق باز شد و دو مرد و پرستاری که پیش از عمل به آزاد در پوشیدن لباس کمک کرده بود، وارد اتاق شدند. پرستار سرمی که به آزاد وصل بود چک کرد و از اتاق که بیرون رفت، یکی از مردها سرش را نزدیک گوش آزاد برد و با صدای آرام و سرعت تند شروع کرد به حرف زدن:
- ساعت مراسم تحلیف تغییر کرده. تغییرات دیگری در برنامه دادیم که بهتر است بدانی. برای هشت نفرتان، هشت تا ماشین جدا هماهنگ کردیم. به جز کارت ورود به ساختمان، کارت تایید پزشک برای داشتن پلاتین در بدن و صدا کردن دستگاه ها، کارت دعوت به مراسم تحلیف و لباس سفید با خودت هیچ چیز دیگری بر نمیداری. بقیه برنامه طبق روال قبل. سوالی نداری؟
آزاد سرش را به علامت نفی تکان داد. مرد صاف ایستاد و به همراهش اشاره کرد، برویم. رها روی تخت کنار آزاد نشست:
- از این زندگی متنفرم.
- متنفر نباش. به قول نفس، پایان تلخ بهتر است یا تلخ بی پایان؟
- چه میدانم. فکر میکنی این دفعه هم خائنی در میانمان پیدا شود؟
آزاد آه عمیقی کشید. پلکهایش داشت دوباره سنگین میشد.
- نمیخواهم به چیزی فکر کنم. گفتی مسکن زیاد برایم بگذارد؟
رها سرش را بر گرداند و به پاکت بزرگی روی میز پشت سرش نگاه کرد:
- خودم برداشتم. نگران نباش. نفس چیزی نمیفهمد. مرا که ببیند از تو یادش میرود. میدانی که هنوز هم مرا بیشتر از تو دوست دارد.
آزاد لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
- به خودت از این وعده ها نده.
و هر دو لبخند زدند.
⃝
تلویزیون روشن بود و نفس عصا زنان توی آشپزخانه این طرف و آن طرف میرفت. در باز شد. رها و یک عده نظامی وارد خانه شدند. نفس دستش را به میز وسط آشپزخانه تکیه داد. یکی از مردان نظامی پرچمی را روی دو دست گرفته بود. روی زمین زانو زد و بقیه به نفس سلام نظامی دادند:
- جنبش به سرانجام رسید. این نماد بیعت ما و تمام برادران و خواهرانی که در تمام سالهای گذشته ایثار و فداکاری شما را به چشم دیدند…
نفس روی صندلی نشست و با تعجب به رها نگاه کرد. مرد هنور حرف میزد. از تلویزیون صدای آژیر پخش شد. نفس نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. سرش را به طرف تلویزیون گرداند. کلمات او و صدای اخبار تلویزیون در هم گره میخورد. حمله انتحاری، شهادت آزاد، بمبی که درون بدنهایشان جاسازی کرده بودند، کودتایی که به سرانجام رسیده بود و تقاضای رهبری از نفس. رها اشک در چشم به او نگاه میکرد. شانه هایش می لرزید. از تمام اینها فقط یک جمله توی سر نفس می چرخید. آزاد مرده بود. آزاد پایان تلخ را انتخاب کرده بود تا به تلخ بی پایان او و هموطنانش پایان دهد. رها از پنجره بیرون را نگاه کرد:
- مردم هم آمده اند… همه اخبار را شنیده اند.
رها و یکی از مردهای نظامی زیر بازوان نفس را گرفتند و با او به طرف پنجره رفتند. نفس دستش را گوشه یقه اش فرو برد. پیش از آن که رها و مرد نظامی او را کامل جلوی پنجره ببرند، قرصی که حالا در دست می فشرد، به دهان گذاشت. بازهم هیجانی دیگر، اگر او پایان تلخ را انتخاب کرد، من هم شاهد آغاز تلخ دیگری نخواهم بود. به جمعیتی که برایش دست تکان میدادند نگاه کرد و لبخند زد. همان مان یک مشت ابلهیم.
3 پاسخ
چقدرررررررررر خوببببب بوددددد😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱اصلا ماتم برددددد😱😱😱😱من تو این سبک فقط دو تا کتاب خونده بودم یکی میرا و یکی هم ۱۹۸۴، به جرات میتونم بگم این اگه قوی تر نباشههههه که به نظر من هست ، کم تر هم نیستتتتت👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 اصلا میشه از روش فیلم ساختتتتتت، عالیییی بودددد، پتانسیل اینکه یه قسمت از سریال black mirror رو هم بخوان ازش بسازن به شدتتتتت دارهههههه، عالیییییی بودددد❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
🧡💚💛💜💙🤎🖤🤍
آدم ها با ظلم و زور خو میگیرند و فراموش میکنند که چه حق و حقوقی دارند، به جز عده معدودی….
«مرا» حوله بر تن، در حالی که… «مرد»
زیر دامن بلند«ی» آبی خاکستری افتاد… «ی» اضافه است
ما یک مشت «روش» فکر بی شعور ساده لوح… احتمالن «روشن» فکر بوده
همین سخنرانی اش «را» چرا جهانی شد… «را» به نظر اضافه میاد
بعد از تیرباران «گروهی تمام شورشیان»، ساختمان های اداری و دولتی را در سطح شهر مستقر کردند…. فکر میکنم «گروهی» یا «تمام» باید حذف بشه یا شایدم یه بازنگری راجع به اینکه مفهوم جمله واضح تر بشه تا منم بفهمم 😅
آزاد زیر لب با صدایی «بی رمغ» گفت… «بی رمق»
مرد «هنور» حرف میزد… «هنوز»
«همان» مان یک مشت ابلهیم… احتمالن «همه» مان باید باشه.