از سرزمین افسانهای خورشیدلیمو حالا دیگر چیزی جز اسمش نمانده. از آن درخت های سراپا سبز با برگهای سرازیر از شاخهها که گویی طاقههای اطلس و دیبا باشد که وقتِ بارش باران، کاسهی شهد و شراب میشدند و کافی بود تا مردمانِ نوش خوار این سرزمین، لب ها را غنچه کنند و سیراب شوند؛ چنانکه از پستانِ شیرین معشوق کام می گیرند. از آن کاکتوسهای بدون خار، آن درخت های میوهدار، آن زندگیِ شاهوار، دیگر فقط خاطره ای مانده. حالا مردمان این سرزمین به جای عطر و بوسه و آغوش، حسرت قدرتِ درافتادن با قهرمان را دارند. همان قهرمانی که خود نگهبان چشمه زندگی کردند.
پیشترها سرزمین خورشیدلیمو اینگونه لخت و بی درخت و خالی نبود. سرزمین خورشیدلیمو بهشت لذت ها بود. با روزهایی که طعم داشتند و عطر. روزهای گرم، غبار یخدارِ خُنکای لیموترش، همچون نسیم خود را میکشید روی پوستِ برهنه نارنجیِ مردمانی که دغدغهای جز لذت بردن نداشتند. روزهای خنکتر، عطرِ نارنج بود و بویِ بالنگ بود و طعمِ لیموشیرین. درختها سفرههای مجللِ بزمها بودند و وظیفهدار فراهم کردنِ معاش و معیشت. درخت ها آنجا خبردار ایستاده، نگاهبانِ معاشقه ی مردم بودند. همین درختهایی که حالا از حسرتِ آن روزهای شاد، میوههایشان کوچک و گس شده و برگهایشان آنقدر خودخوری کرده که اینگونه چون جوانههای نَرُسته پیر و چروک کمجثهاند.
این مردمِ رنجور، زمانی، قلبشان از مغرشان بزرگتر و کاسه سرشان به پهنایِ نازکِ گردنهایشان بود. سینههایی فراخ داشتند تا قلبِ بزرگشان را در خود گوش دارد، قلب هایی که باید از صبح تا غروب، از شب تا طلوع عشق میورزید و کام میگرفت و لذت می برد. لذتی که آنقدر با چشمان بسته و نفسِ عمیق، در خود فروداده بودند که دیگر زیبایی را فقط از پسِ پلک میدیدند. دستهایشان کوچک بود، آنقدر که بتوانند نوازش کنند و خوراکی به دهان ببرند. دست ها نه مجبور به انجامِ کاری بودند؛ نه در طلبِ جمعکردن و اندوختن. لطیف بودند چون پر، سبک چون پنبه و نرم چون پرنیان.
و مردها؛ همه پاهایی بزرگ داشتند. پاهایشان آنقدر بزرگ بود تا هر جا که میخواهند مقیم شوند، تخت شود و بسترِ عشق ورزی. همهجا زیر سایه روشنِ برگ های ابریشم گون درختان، مردها را میدیدی با آن بدن های گرم و چون چرم نرم که به رضایت بر تخت پاهایشان لمیده، به نوشیدن بودند یا سپوختن. همین ها که امروز از خجالتِ نداشتنِ خاگ و خصیه از برگ های زرد درختان، ساترِ عورت ساخته و بر قامت خویش کشیده اند.
در سرزمین خورشیدلیمو هیچ خانه ای وجود نداشت. سقف، آسمان بود و فرش، زمین و روانداز، برگ درختان و بستر، همان پاهای مردان که زیرشان می گذاشتند و هر که آغوش میخواست، بر آن می آرمید. هر جا مینگریستی آغوشی در آغوشی تنیده، معاشقه بود و معانقه بود و مضاجعه. همآغوشی محصور در بایدونباید نبود و هیچ کاری از همآغوشی گرانمایهتر نبود. در آن سرزمین رودی جاری بود که از اولین پرتوِ نورِ آفتاب تا آخرین طیفِ شعاعِ ماهتاب زیر چتر سایه خورشیدلیمو گسترده بود. رودی که تا آبش تمیز بود، سرزمینِ خورشیدلیمو، پردیس بود و خلدوارهای برین. این رودِ قرمزِ قیرگون، روزگاری رشتهای پهن و فیروزهای بود که از سر آن کوه بلند راه میکشید و طنازی می کرد که خود را به حبذای او بسپارند.
ناگاه، روزی شد که برگ های درخت ها رو به زردی گذاشت. زن ها تن به آب که زدند بدن هایشان کیاره کرد و کهیر زد. مردها چرمیِ پوستشان خشک شد و ترک افتاد. به علتجویی برآمدند و دستهدسته بر سر کوهی شتافتند که از آن رود جاری بود؛ و موجودی دیدند، نیم نر-نیم ماده، نیم حیوان-نیم نبات، تیغ دار و فرسوده، با کلاهی بر سر از چنگال ببر و لباسی از پوست مار، در میانه آب انداخته. خود بر سر جوششِ رود بنشسته، در حال شستوشو بود که از آن روی آب آغشته بود و آلوده.
حال مردم غرق این پرسش اند که چرا با آن دیوِ بیصدا که تنها نعره اش را شنیدند در حال مرگ، گفتی نکردند؟ گویی نگفتند؟ تا دیو را بر سر کوه دیدند، اولین تدبیرشان حرب بود و مرگ؛ اما مردها آنقدر پا و پهلو بر زمین نهاده بودند که دیگر قوایی به جنگ نداشتند. بدنهایشان به فراش و خوابگاهی میمانست که می شد گستراند و بر آن خوابید؛ اما جنگ با دیو؟ هرگز چیرگی در آن نبود. پس زنی از آن میان خواست عازم شود که مردی هم به او پیوست. آن دو نیز در هم گره خوردند، چنانکه نیم-مرد شدند و نیم-زن؛ و آهنگ جنگ کردند. مردها روی تختِ پاهای هم پله شدند و آن مثنویِ نامتقارن، از کوه بالا رفت. دیو، زورمند و توانا به نظر میرسد، اما درنگ بود که غافلگیرش کرد و تن بر شیبِ لخشانِ کوه نهاد و لیز خورد. در میانه فروریختن نعره ای زد و سنگ شد. نعره بود آن صدا یا هشداری به ضجه؟ کسی نمیداند. هیولا خود لغزید و هلاک شد.
چه بزمی به پا داشتند درختان و مردمان، به شادواریِ آن سیجِ نیامده، دفع شده. خورشیدلیمو، بسان روزهای جشن و چراغانی، بارانِ دانه انار بارید روی تنِ شهوت زده مردم و نهر؛ و آخرین خاطره بهیادماندنی از روزهای زیبای آن سرزمین، شاید همین شب بود و آخرینِ مهمانی همین. قهرمان را پاس داشتند. درخت ها شاخه های شکوفه، دورِ دو سرِ بههمپیوستهشان بینداختند و زنها و مردها بوسه ها و نوازش ها کردنشان با لذت. ماهتاب به پرتوی آن شکوفه های بر شاخه مانده را سود و آن شاخه ی از درخت رهیده همچون تاجی شد، بر پیشانیِ بلند قهرمان. پس تمامی مردم بهاتفاق، قهرمان را بر آن داشتند تا نگهبان رود شود؛ مبادا دیگربار، دیوی بر سر چشمه زندگی نشیند و تن و رخت شوید. قهرمان، نهچندان راغب پذیرفت.
روزها و روزهای اندک پسازآن بگذشت و روزی، چند آغوشِ ملتهب از هوس، به رود زدند و با تن های زخم آلود و مجروح از آب بیرون شدند. برگ ها مرهم شدند و خورشیدلیمو بارانِ گلپر فرستاد و سدر؛ اما به غثیان افتادند و هنوز بدن های رنجورشان را عافیت نیامده بود که کاکتوس ها را دیدند زرد شده و خار بر آن پوشیده. قاصدی بر سر کوه رفت و خبر آورد که قهرمانشان در آب گمیز می کند. به سببِ آن پیشاب است که آب آلوده گشته. علت را جویا شدند و قهرمان، رنجور و دردمند گلایه کرد که روزهاست بینصیب از همآغوشی و لذت، اینجا نگهبان ایستاده و نقشِ درختان را عهدهدار شده. مردمان، این شکوِه وارد دیدند و وعده دادند هر روز و هر شب، چندین تن به هم آغوشی با او پیشگام شوند.
روزها رفت و باز تن به آب که زدند جراحت بود و افزون شدنِ شمار کاکتوس هایی که خار خشکشان کرده بود. از آن دست های گشوده، سبزِ زردنبویی مانده بود با تیغ هایی که چونان میخ و مسمار در حال بلند شدن بود. باز به جستجوی علت برآمدند و قهرمان میوه میخواست. میوههایی که در دامنه کوه فراوان بود و او به سبب نگاهبانی و آن وظیفه خطیر آنجا زندانیِ خواستِ مردمانی شده بود که صبح تا شام در اندیشه کامیابی خویش بودند.
روزها به شب نرسیده، قهرمان خواستی داشت و خواستهای دیگر. آن نیممرد، خوش نقش ترینِ پستان ها را می خواست و آن نیمزن، لایق ترینِ ذَکَرِ مردان را. آنقدر پاهای مردان را بر فراز کوه خواند که نرمنرم ساییده شدند و کوچک شدند و دیگر توانِ بستر شدن نداشتند. آنقدر دست هایشان از درختان میوه چید و بر بغل گرفت و نزد قهرمان برد که دیگر از آن نرمی و لطافت خبری نبود و دستهایشان بزرگ شد چونان سبد. آنقدر ثدوه زنان گرفت و شهدشان را نوشید تا همه زنان کاعب شدند. شانههای فراخشان کوچک و کوچک تر شد و آن ها نیز از شرمِ آن سینههای کوچک، پرده بر خود پوشاندند.
بکارت فکرهایشان با تلواسه های آزارنده دریده شد. زنها و مردها آنقدر به روزهای خوشِ پیشین غبطه خوردند و در اندیشه خود آن پستانهای قرصِ قمر را تصور کردند که سرهایشان چون ماه، گرد شد. هجومِ حسرتها توی سرشان عفونت کرد و روی صورتشان چاک زد و بیرون ریخت و بسان اشک از چشمهایشان جاری شد؛ و لبهایی که روزگاری فقط شهد مینوشید و طعم بوسه می فهمید، آنقدر شورابِ گندِ فکرهای رنج آلود و الم بار را مزه کرد که سرخ شد چون خون؛ و از آن فقط صدای جانکاه درد برآمد؛ نه آه و ناله برآمده از رضایت و لذت.
می گویند خورشیدلیمو روزی غروب کرد و دیگر از پشت کوه سر نزد. برخی دیگر می گویند، خورشیدلیمو قهرش آمد. بعضی بر این باورند که خورشیدلیمو را آن قهرمانِ سیاه توه، در دل کوه، پشت نشانِ هیولا حبس کرده. می گویند خورشیدلیمو نیست که مردمان، اینچنین زار و نزار و خوار و زبون شدهاند. خورشیدلیمو که رفت، درخت ها هم هجرت کردند. حالا دیگر نه از آن صفه های فراوان خبری نبود، نه از خوراک و میوه و ولیمه. بهجای درخت ها بوتههای گز روییده با سایههای حقیر که تنها وقت غروب بلند است. آن هوای مطبوع و معتدل که فقط از عطرِ بالنگ و لیمو نارنج میشد تغییر فصل را فهمید، خشک و غبارآلود گشته تا جایی که قلبِ در سینه بیکار، جای خود را به ریههایی بزرگ داده، بلکه بتواند در این مسمومیتِ مشوب بقا بیافریند. شب هم هوا عطوفت ندارد و آنقدر سرد میشود که مردم با هزارلا زیرانداز و روانداز میدِرُشند و هیچ کس جز قهرمان و یارانش گرمش نمی شود.
میوه که قحط آمد، قهرمان مهمانی های مسرفانه و تنبلی و هم آغوشی را ممنوع کرد. آغوشیدن و در برکشیدن فقط مخصوصِ قهرمان بود و یاران و خبرگزارانِ قانونشکنیِ مردمان. حالا زنها و مردها باید قدمبهقدم به دنبال درخت هایی باشند که هنوز جایی در حال میوه دادن اند. برخی توی زمین سوراخ کنده اند تا از ترسِ چشته شدن به تیغ آن هایی که می گویند آدمخوار شدهاند در امان بمانند. می گویند این روزها در سرزمین خورشیدلیمو مردم، مردم را می خورند. بعضی می گویند رندک های قهرمان کمین می کنند و مردم را به مسلخِ آن سیه گوژِ دوتایی می برند. برخی خانه ساخته اند؛ از تنههای قهوهای و سوخته درخت های افسرده و مرده تا همآغوشی های گاهبهگاه و دردناکشان که در میانش به کاوش روزهایِ طلاییِ حاکمیتِ خورشیدلیمو می روند، از چشم جاسوسان و ریدکانِ قهرمان، پنهان بماند. خانههایی با دستگیرههایی از خارِ کاکتوس های مسموم و زهرآگین. چنددستگی افتاده میان مردمانی که روزگاری شیوه و مرامشان عشقورزی بود و کامرانی. هر که فکر خویش بود. هر که فکر خویش تا شاید از این دوران سلامت به در رود، به کجا و کدام پناه؟ هیچکس نمیدانست. هیچکس نمیداند.
از سرزمین خورشیدلیمو فقط یک خاطره مانده. میگویند سرزمینِ خورشیدلیمو فقط یک افسانه است که سینهبهسینه، به این نسل رسیده.
با سانسور
ششم فروردینماه ۱۴۰۰
عنوان تمرین: با این تصویر داستانی بنویسید:
11 پاسخ
عالی بود، تشبیهات هم بکر و فوق العاده زیبا بود❤️😻❤️😻❤️😻❤️
😍😍😍😍😍
خيلي قشنگ بود… حتي اگه اين تصويره رو مذاشته بودين بازم همين شكلي تصور مي كردم😍😍🥺🥺با وجودي كه ازين چيزا نميفهمم اينو خوب فهميدم… خيلي خوب بود خانوم دكتر😍😍😍
Kheyli khoobo mafhoomi bood
Anha khodeshan div ra maghloob karde boodsdn vali khodeshan ham khodeshan ra gereftare naji kardand
🙌🤗
مرسی که میخونی… مرسی که کامنت میذاری
آخی این داستانه – چه خوب بود
چه جوری این تعبیرها و تصویرسازی ها به ذهنتون می رسه؟؟؟ عالی بود❤️❤️❤️
با همه عجیب و غریب بودن، قابل لمس و آشنا بود…..
ای جان… صفحه تقلبمو گذاشته بودم که … با اون عکسه نوشته بودم🙈🙈کار سختشو نقاش کرده بود
اگه این تصویر روی جلوی من میذاشتن، دریغ از یک کلمه که بتونم بنویسم راجع بهش🙊
خانم دكتر😭😭😭 جواب كامنت منو اينجام ندادين😭😭😭
راستي اون داستاناي خورشيد خانم مرد است و اينا رو هم تصويري مي كنين؟ اونا خيلي خوبن اگه تصويري بشن😍😍😍😍