اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

مقهور

۱۴۰۰-۰۱-۱۲

 

همیشه موقع ترجمه کردن آهنگ گوش میکنم. اصلا بهشت من وقتهایی است که توی اتاقم، پشت میز کامپیوتر که نمیدانم باید بنویسم رایانه یا نه مینشینم، و با واژه ها سر و کار دارم نه مردم. مردم خسته ام میکنند. مردم سطحی و مدعی اند و من وقتی این حرفها را می نویسم یعنی باور دارم که نیستم. شاید همین طور باشد. شاید هم اگر روزی بخواهم این نوشته را انتشار دهم از ترس اینکه مبادا کسی تصور کند من خودبرتر بین ام اینها را پاک کنم. اما الان فقط مینویسم که ببینم آیا آنطور که او می گفت با نوشتن فکرهایم به رهایی میرسم یانه. به نظر من نوشتن کار خیلی سختی است. ترجمه کردن خیلی بهتر است. ترجمه کردن مثل یک حل کردن یک پازل است که طراح پاسخی برای آن پیش بینی کرده که تو بسته به توانایی ات به هر حال دیر یا زود به آن میرسی. اما نوشتن مثل ساختن پازل است. من با او توی کار ترجمه آشنا شدم. او که هر وقت این آهنگ را میشنوم یادش میافتم و با خودم میگویم تو کدام را انتخاب میکنی؟

فاصله یه حرف ساده است، بین بودن و نبودن

بگو صرفه با کدومه شنیدن یا نشیدن؟

او نبودن را انتخاب کرد. او شنیدن را انتخاب کرد. اما من فکر می کنم همیشه بودن و نشنیدن را انتخاب کرده ام. نمیدانم. شاید اصلا بهتر باشد داستانش را بنویسم. دست کم به خودم ثابت کنم که میتوانم بین گفتن و نگفتن، اولی را انتخاب کنم.

سالها پیش با هم آشنا شدیم. استاد مشترکی مرا به او معرفی کرد. چند تایی کتاب ترجمه کرده بودم و توی حوزه خودم در حال جا افتادن بودم. البته هنوز کسی این طور مرا نمیشناخت. اما خب اساتید باورم داشتند و این نشان میداد آینده روشنی در ترجمه پیش رویم است. از این رو به جای دیگری نوک نینداختم و توی همین حوزه ماندم. او آن زمان دانشجو بود و روی رساله اش کار میکرد. به همین خاطر در صدد ترجمه کتابی بر آمده بود و این استاد مشترک هم از او خواسته بود حین ترجمه از طریق ایمیل با من در تماس باشد و راهنمایی بگیرد. اولین ایمیلش را به خوبی به یاد دارم. اصلا ایمیلش را که باز کردم احساس کردم با خواندن همان چند جمله اول موجی از انرژی و شور و هیجان در وجودم جاری شد. نمی دانم چه شد، چه چیزی ما را رساند به این نقطه که برای هم قصه زندگیمان را ایمیل کردیم. شاید برای نوشتن این داستان باید بروم تمام ایمیلهایمان را دوباره بخوانم. کسی باور نمیکند. میدانم. اما ما هیچ وقت همدیگر را حضوری ندیدیم. عکس هایی برای هم فرستادیم. کتاب مشترک ترجمه کردیم. به کوچه پس کوچه های افکار هم واقف شدیم و هیچ وقت هم را ندیدیم. زندگی همیشه عجیب تر از تخیل است؛ شاید به همین خاطر او میخواست زندگی را بنویسد. اما شورش را شوراب کردند و حالش را گرفتند. اگر در حوزه ترجمه ماندگار میشد آینده روشنی داشت اما مشکل او بر عکس من این بود که نمیتوانست توی چهارچوبها باقی بماند. وقتی ترجمه میکرد افکار نویسنده را به چالش میکشید. اما و اگر می آورد. من ترجمه کردن را از این حیث دوست داشتم که مجبور نبودم به چیزی جز واژه ها فکر کنم ولی او ترجمه کردن را دوست نداشت، چون احساس میکرد توی قفس افکار نویسنده حبس میشود. شاید هم خودم هلش دادم به این مسیر. آخر واقعا هم به نظرم همینطور بود که به او گفته بودم. قلم شیرین و جذابی داشت و شاید بهتر بود بنویسد. شاید خودش هم به آن فکر کرده بود. نمیدانم. رساله اش را که تمام کرد شروع کرد به نوشتن. از داستان کوتاه هم شروع کرد. نمیدانم این هم افقیِ ذهنی بود که باعث میشد من نوشته هایش را با تمام نقص های احتمالا فنی ای که داشت دوست داشته باشم یا آنقدر خودش برایم عزیز بود که نوشته هایش هم جذاب میشد؟ نمیدانم. شاید هم آن نوشته بعد از آن همه سال تلاش به آن نقطه تکاملی که باید رسیده بود که تقریبا همه از آن تعریف کردند. نمیدانم. اما میدانم درست از زمانی که شروع کرد به نوشتن به جای این که حالش بهتر شود بدتر شد. شاید نوشتن حالش را بد نکرده بود، تاریک فکری آدمها حالش را بد کرده بود. در هر حال این را مطمئنم که او همیشه طاقت نقد شدن را داشت. آخر خوب یادم است که اولین ترجمه اش را چطور تکه تکه کردم و واژه به واژه سرسری گرفتن یا بی دقتی اش را زیر سوال بردم و  وقتی برایش آنرا فرستادم با خودم گفتم دیگر ایمیل نمیزند. اما بر خلاف تصورم سه متر ایمیل برایم نوشت. نه از این که از خودش دفاع کند نه! نوشت که قدر ثانیه به ثانیه وقتی را که برای بررسی نوشته پر ایرادش گذاشته ام، میداند و تک تک این راهنمایی ها را آویزه گوش میکند. بیست روزی سر و کله اش پیدا نشد و من هم چشم به راه ایمیلش بودم. این بار که ترجمه اش را فرستاد زمین تا آسمان با قبلی فرق داشت. تمام نکاتی که به او تذکر داده بودم رعایت کرده بود و معلوم بود خودش هم یک چیزهایی یاد گرفته. پس با ظرافت روحی که از او سراغ دارم باور دارم که او از سطحی بودن خسته شده بود. آخر دانشگاه را هم به همین دلیل ول کرد. همه دکترایشان را که میگیرند به هر دری میزنند که یک جایی درس بدهند و بهشان بگویند استاد. اما او دو سه ترم رفت دانشگاه و ول کرد. گفت «توان ندارم تظاهر به چیزی کنم که نیستم». همین. و دیگر تمام مدت خودش را وقف نوشتن کرد. البته تمام مدت کوتاهی بعد از آن، که زنده بود. هر بار که برایم قصه ای داستانی نوشته ای چیزی میفرستاد به شیوه خودم به عنوان یک ویراستار آن را زیر و رو میکردم. اما او همیشه میگفت اول بگو چه حسی بهت دست داد. بگو گاهی توی خانه وقتی چشمت به درخت می افتد یاد درخت کاجِ قصه سپیدار من می افتی ؟ وقتی به خانه فکر میکنی یاد خانه داستانِ خدانگهدار من می افتی ؟ آیا من کاری کرده ام که این چیزها را با نگاهی دیگر ببینی؟ به من بگو چند بار نوشته را ول کردی و دوباره نشستی به خواندن؟ بگو مجبور بودی دوباره برگردی و بخوانی تا بفهمی چه گفته ام یا واژه به واژه با من روان شدی توی رودخانه فکر؟ و من پاسخم مثبت بود. اما ظاهرا توی فضاهایی که به مناسبت نوشتن شرکت میکرد کسی این قدر رمانتیک نبود. یا کمتر کسی این طور به نوشتن نگاه میکرد. نمی دانم، اصلا انتخابِ نبودنش ربطی به این ماجرا ها داشت یا نه. تا اینکه چهار سال پیش، یک روز که برای امضای قراردادهای مانده کتابهایم رفته بودم دفتر نشر، سفارشش را به یکی از دوستانم که ویراستار رمان بود، کردم و خواستم راهنمایی اش کند. گفتم «دختر با استعدادی است و در ترجمه کتاب راهی به رهایی با من همکاری مشترک داشته». شب دیدم دوستم هر دویمان را توی گروهی که نام تعداد زیادی از نویسندگان و منتقدانش را شنیده بودم یا می شناختم اَد کرد، فکر کنم باید بنویسم اضافه کرد و البته اضافه کرد را ببرم بعد از توی گروهی. بیخیال. به قول او «خردگریز بنویس تا رها شوی». در این گروه هر روز یک داستان کوتاه و هر ماه یک کتاب را نقد میکردند. داستان میتوانست کار خود اعضا باشد یا ارسالی یکی از اعضا باشد فرقی نمیکرد. رمان را هم ادمین گروه یا شاید بهتر باشم بنویسم مدیر گروه معرفی می کرد. دنیای جالبی بود. برای من هم تنوع خوبی شده بود. هر روز داستانی میخواندم و به دنیای تازه ای پا می گذاشتم. سالها بود شاید از زمان نوجوانی که دیگر رمان نخوانده بودم و انصافا این رمانهایی که معرفی میکردند چه شاهکارهایی بود و اصلا خواندن رمان یک کار تخصصی بود و من این را تازه از نقد کردنهایشان فهمیدم. او هم در حوزه نقد کارش عالی بود. شاید بهتر بود منتقد و مترجم میشد. نمیدانم اصلا بخاطر این چیزها این کار را کرد؟ اما هر بار که داستانی میگذاشت چون در بند رعایت قواعد نبود، به قول خودش مثل سیر توی هرکاره لهش میکردند. نمیدانم اگر روزی بخواهم این داستان را جایی منتشر کنم باید زیر نویس کنم که در گویش خراسانی به دیگ سنگی میگویند هرکاره یا نه؟ اما خب او هم کار خودش را میکرد. یک مدت قواعد مرسوم را رعایت کرد و داستانهایش خوب هم به به و چه چه گرفت. اما به من می گفت که با نوشتن هیچ کدام از آنها به رهایی نرسیده. مدتی گذشت و او از آن گروه رفت بیرون. اما من همچنان ماندم و سالی دوازده تا رمان و سیصد تا داستان کوتاه میخوانم. او همچنان مینوشت اما به قول خودش برای خودش ، برای کسانی که دوستش داشتند و او را درک میکردند. میگفت ترجیح میدهد برای کسانی که در بند قاعده و قانون اند ننویسد چون اگر به این قواعد باور داشت مثل آدمهای دیگر زندگی میکرد؛ هر جایی یک نقاب به صورت میزد و مثل مایعات و گازها شکل ظرفی را به خود می گرفت که در آن بود. یک بار شیطنت کردم. داستانی که برایم فرستاده بود خیلی دوست داشتم. شاید اصلا بهتر باشد با این شیطنت داستانم را شروع کنم. نکند؟ نمیدانم شاید هم کار او هیچ ربطی به شیطنت من نداشت. آخر فکر کردم باید خوشحال شود. اما نشد. فقط شکلک یک پوزخند فرستاد و نوشت:« وقتی این چیزها را میبنیم قلبم را یکی چنگ میزند». داستانش را فرستادم برای ادمین، باید بنویسم ادمین یا مدیر گروه؟ و به دروغ گفتم این اولین ترجمه من در حوزه داستان است و ممنون میشوم که آن را برای نقد در گروه بفرستد. اسم های درون داستان را عوض کردم و اسم یکی دو تا مکان را ؛ و به جای اسم او هم اسم نویسنده زنی از امریکای جنوبی را نوشتم که به تازگی برنده جایزه قلم ناباکوف شده بود. روز نقد داستان که رسید شوکه شدم. آنهایی که همیشه نقد منقطی میکردند که سرجای خودشان؛ اما بعضی از اینها که شمشیر ریزبینی از نیام بر میکشیدند و نوشته و صاحب نوشته و جد و آبادش را با هم از تیغ میگذراندند، چنان در وصف ابعاد پیدا و ناپیدای داستان سخنسرایی کردند که الان که به آن فکر میکنم مبینم او حق داشت که به جای خوشحال شدن، متاسف شود. چرا این قدر احمق بودم که فکر میکردم خوشحال میشود؟ فلسفه هایی از بعضی از واژه های مبهم و دوگانه یا به کار گیری برخی کلمات در می آوردند که احتمالا خودش هم هیچ وقت به آن فکر نکرده بود. شاید باید عین همان جملات را اینجا کپی کنم. تمام چیزهایی که توی گروه گفته بودند، برایش فوروارد کردم یا بهتر است بنویسم، فرستادم. یکی از اساتید نوشته بود این زن شاهکار قرن میشود و روی همان هم من ریپلای کردم، به فارسی باید چه بنویسم؟ بیخیال . ریپلای کردم و برایش نوشتم «این را ببین. به خودت ایمان بیاور». بهش گفتم «اگر اجازه بدهی الان توی گروه میزنم نویسنده داستان تویی و همه شان را له و لورده میکنم. آنها به حماقت خودشان پی میبرند و تو هم جایگاه خودت را پیدا میکنی». او باز هم برایم شکلک پوزخند فرستاد و نوشت: اصلا  بهتر است متن پیامش را کپی کنم. شاید توی نسخه نهایی تغییراتی به آن بدهم که به قول منتقدهای داستان، باورپذیر تر شود و شعاری نباشد:

«حماقت؟ جایگاه؟ واقعا فکر میکنی با این کار این دو اتفاق می افتد؟ یا اگر افتاد، دیگر ارزشی دارد؟ اصلا فکر میکنی این تعاریف برایم ارزشی دارد؟ حالم را به هم میزند… میخواهم بالا بیاورم. من از فرودست ترین سطح جامعه خودم را رساندم به این نقطه که توی محیط دانشگاهیان و صاحبان اندیشه پا بگذارم. من فکر میکردم اگر روستایی چشمش به شهری است، حق دارد. اگر فقیر چشمش به ثروتمند است، حق دارد. من فکر می کردم همه اینها از جهل است از ناآگاهی است؛ اما حالا چطور میتوانم از اثبات مقهوربودگی این صاحبان فکر و اندیشه خوشحال باشم؟ این تعاریف از نوشته من نیست. این ها تعریف از نام همان نویسنده ای است که تو آنجا نوشتی. پس چرا باید احساس کنم کار شاقی کرده ام یا … بیخیال علی! میدانی درد ماجرا کجاست؟ دقیقا همینجا! من فکر میکردم راه حل همه مشکلات دست نخبه هاست. اما حالا مبینم نخبه یا غیرنخبه، بیسواد یا باسواد، ما هیچ وقت مستقل نمیشویم. همیشه فرادستی وجود دارد که فرودست از آن تقلید کند. ما از قاعده شکستن میترسیم تا مادامی که یکی که او را برتر از خودمان میدانیم قاعده را بشکند. ما تا مادامی که یکی جلوی ما پایش را توی آب نکند از آب میترسیم. و من از همه اینها حالم بهم میخورد. از تو هم خواهش میکنم به خواسته ام احترام بگذار و این ماجرا را هیچ وقت برای هیچ کس تعریف نکن، گندابی است که با هر بار هم زدن فقط بوی گندش بلند میشود. این مرداب را هیچ دستگاه تصفیه ای آب نمیکند.»

خواسته به او احترام بگذارم. پس بیخیالِ نوشتن ماجرا و همه چیز.

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

ترجمه شعر

بالکن

  گویی هیچ ساختن از فاصله‌ای که میانمان ایجاد شده ساده به نظر می‌رسد تا از آتش اطمینان تو ملالتی ن نامطمئن جعل کنم…  

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۱۳

  قسمت قبلی متن داستان قسمت بعدی پ ن: صدای کلاغا رو حذف نکردم… اینو دیگه باید بشنوین… اونجایی که عمو مجتبی می‌پرسه کوکو شیرین

ادامه مطلب »
نقد

سمفونی مردگان

  سمفونی مردگان نوشته عباس معروف، تهران: نشر ققنوس، ۱۳۸۰، ۳۷۵ ص (چاپ اول این رمان را نشر گردون سال ۱۳۶۸ چاپ کرده است) داستان

ادامه مطلب »