English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

بونوبوی بی ساز

۱۴۰۰-۰۱-۱۲

 

همیشه به نصیحت پدرم که می‌گفت «هیچ‌وقت با هنرجویت وارد رابطه احساسی نشو»، عمل کرده بودم؛ اما او فرق داشت. در تمام این پانزده سالی که پیانو کوک می‌کنم یا درس می‌دهم، حتی یک لیوان آب هم خانه کسی نخوردم؛ اما آن بار فرق داشت. آوا سال‌ها بود برایم مفهومی بیش از فقط یک هنرجو داشت. دوستی بود که البته با رعایت حد و فاصله، از زمین و زمان باهم حرف می‌زدیم. فکر می‌کنم هر دومایمان به هم تمایل داشتیم؛ اما آن را پنهان می‌کردیم. شاید همان‌طور که او می‌گفت رفتار سرد و رسمی‌ام، فاصله‌ای ایجاد می‌کرد که او هم جرئت شکستن خط و مرزها را به خودش ندهد. می‌پرسیدم «مگه من سرد و رسمی بودم؟» می‌گفت «بارزترین نمودش همین بود که توی پیامات به‌جای شکلکِ ماچ و بوسه، پروانه آبی و قلب آبی می‌فرستادی». شاید هم اگر سرد و رسمی باقی می­ماندیم بهتر بود. دست‌کم در بخش خودخواهانه‌اش من این‌طور زار و نزار نمی‌شدم.

آن روز زنگ خانه‌شان را که زدم، برخلاف همیشه که انگار پشت در ایستاده و بعد از چند ثانیه در را باز می‌کرد، آن‌قدر طول کشید که شروع کردم توی کانتکتم گشتن دنبال شماره موبایلش. تا بخواهم پیدا کنم و زنگ بزنم، از پشت آیفون صدایش درآمد:

  • عه شهاب مگه امروز کلاس داشتیم؟

همیشه خودش می‌آمد دم درِ طبقه پایین که ورودی‌اش با ورودی آپارتمان فرق داشت و مستقیم توی پذیرایی باز می‌شد؛ اما آن حالا بعد از کلی تأخیر در باز کردن در می‌پرسد «مگه کلاس داشتیم». نمی‌دانم بهم برخورد یا جا خوردم. فکر کنم او هم از روی قیافه‌ام متوجه شد. قبل از اینکه جواب بدهم، صدای تلقِ باز شدن درآمد:

  • میشه از در بغلی بیای بالا لطفاً؟ امروز کلاسمون توی اتاق من باشه؟

اوضاع عجیب‌وغریب به نظر می‌رسید. از در ورودی مشترک با آپارتمان‌های دیگر رفتم تو. در آسانسور که باز شد مثل بادکنک ترکید جلوی در و گفت:

  • سلام.

یک قدم پریدم عقب:

  • سلام. چه خبره امروز؟

دستم را گرفت و کشید توی خانه. مات و متحیر مانده بودم. همیشه ذهنم در پردازش تصاویر و فضاها سریع عمل می‌کند. همان لحظه اول، چشمم شیشه سفید کوچکی را با در نقره‌ای روی میز مطالعه‌اش اسکن کرد که حاوی چیزی مثل سنگِ نمک خردشده یا بلوره‌های درشت نباتِ سفید بود. من که همان اولِ کار از رفتار عجیب‌وغریب و شیشه روی میزش فهمیدم، حالش عادی نیست؛ چرا ماندم و این وضع را برای خودم پیش آوردم، نمی‌دانم. چرا قانونم را زیر پا گذاشتم، نمی‌دانم. چرا به‌عنوان یک بزرگ‌تر پس سرش نزدم و به‌جای نهی کردن با او همراه شدم؟ این را هم نمی‌دانم. شاید به خاطر خستگی کار بود یا آزارهای مداومی که توی فضاهای رسمی همیشه من و امثال من را رَنده می‌کند. شاید خودم هم دلم می‌خواست. شاید بهترین وقت همان زمانی بود که خودش پیش‌قدم شده بود. هر چه بود. شد. من هم جلواش را نگرفتم.

اتاق آوا طبقه اول درست روبه روی در ورودی بود. اتاقی شلوغ‌وپلوغ که بیش‌ازحد ظرفیتش اثاث داشت. سمت راست اتاق یک میز بزرگ کامپیوتر با چند تا مانیتور، سمت چپ یک پیانوی آپرایت اسپینت و روبه‌رو زیر پنجره، یک‌تخت یک و نیم نفره. همیشه برای تدریس می‌رفتیم توی پذیرایی پایین؛ اما توی سال‌های گذشته چند بار پیانوی اتاقش را هم کوک کرده بودم، آن‌هم وقتی به طرزی تصنعی تمیز و مرتب بود. دستم را کشید و مستقیم نشاندم روی تخت به‌هم‌ریخته‌اش. این کارش هم عجیب بود. خب سه تا صندلی آنجا بود. یکی پشت میزتحریر، یکی صندلی پیانو، دیگری هم مبلی به شکل یک توپ بزرگِ قرمز-حنایی باروکشی پشمی، از این‌ها که خودت را می‌توانی پرت کنی تویش و لم بدهی. چرا روی تخت؟ خودش نخ داد دیگر. وگرنه من که … راستش انگار خودم هم از این خط رد کردن‌ها و فاصله شکستن‌هایش بدم نیامده بود. چون الآن که به آن فکر می‌کنم، آوا  هیچ اصراری نکرد. فقط گفت:

  • میشه امروز به‌جای کلاس الواتی کنیم؟

خواستم مجبورش کنم، حداقل قطعه‌اش را تحویل دهد، اما به‌جایش پرسیدم:

  • الواتی یعنی چی اونوقت؟

چرخی زد و شیشه‌ای را که همان لحظه اولِ رصدِ اتاقش به چشمم آمده بود، از روی میز قاپید و مثل جغجغه تکان داد و با خنده‌ای شیطنت‌آمیز گفت:

  • اسمش سفینه است. بریم فضا؟

حدس زده بودم این حال بی‌قرار و این راحت دریدن پرده فاصله‌ها باید به کمک یک‌چیزی باشد. شاید خودم هم دلم کمک می‌خواست:

  • خودت زدی الآن شیطون؟
  • یه ذره. راستش ترسیده بودم که تنهایی بزنم یا نزنم. اصلاً یادم نبود امروز کلاس داریم. جون آوا یه روز بی‌خیال درس و مرس؟ بی‌خیال این خط و مرز؟

فکر کردم حتماً با برنامه قبلی این کار را کرده. خوشم آمد. فکر می‌کردم او هم از این فاصله زورکی و اجباری خسته است، بازهم شیطنت کردم:

  • عه؟ سفینه تون شاعرم میکنه؟
  • هم شاعر میکنه هم هزارتا کار دیگه. هستی؟

وا‌دادم. به همین سادگی؛ و صبح روز بعد، وقتی همان جور که از مادر زاده شده‌ام، توی تختش چشم‌هایم را باز کردم، فهمیدم چه گهی خورده‌ام. البته از آن نوع گه‌هایی که به‌رغم تمام عواقب و نتایجش، هر وقت به آن فکر می‌کنی، لبخندی خرسند و موذیانه روی لب‌هایت نقش می‌بندد.

و سفینه واقعاً سفینه بود. آنجایی که من آوا رفتیم از سفر هفته پیشم به شمال، برایم واقعی‌تر است. حتی با بلایی که سر آوا آمد، گاهی بشدت هوس می‌کنم دوباره آن حال و هوا را تجربه کنم. خیلی‌ها میگویند سفینه یک سفر واقعی در زمان است. برای بعضی‌ها به گذشته، برای بعضی‌ها به آینده. نمی‌دانم. به‌هرحال تجربه کردن دوباره‌اش هم ترسناک است، هم حماقت‌آمیز.

نفهمیدم چطور از کنار یک تالاب سر درآوردیم. آوا یک بونوبوی بور و طلایی بود و من یک گوریل بزرگ. بعدش چقدر از یادآوری قیافه‌هایمان خندیدیم. اما آنجا انگار داشتیم خود واقعی‌مان را می‌دیدیم. هیچ‌چیز غیرطبیعی نبود و عجیب‌تر این‌که گویی ما تمام عمر آنجا زندگی کرده بودیم. حس تعلقی که از بودن در آنجا توی ذهنم باقی‌مانده و این خال ستاره‌ای شکل که نمی‌دانم خون‌مردگی است یا یادگاری از بازگشت به سرزمین مادری، از تمام چیزهایی دیگری که تاکنون تجربه کرده‌ام برایم واقعی‌تر است.

در میانه یک تالاب خودمان را یافته بودیم که انگار صحن یک ارکستر سمفونی بزرگ بود. ارکستری که تمام نوازندگان و اعضایش حیوانات بودند یا ما بودیم. نمی‌دانم. صداها را می‌توانستی ببینی. یک‌جور دیدنی که توی کلام نمی‌گنجد، اما همه نت‌های موسیقی‌ای را که می‌شنیدی هم‌زمان می‌دیدی. مثل بادی که خط عبورش را ببینی. مثل شکل ابرهای توی آسمان. اصلاً صحن زندگی آکنده از تمامی آن جاندارانی بود که در اجرای این سمفونی هنرنمایی‌های متوازن و هماهنگ می‌کردند و جانورانی هم مثل شغال و کفتار که از موسیقی زندگی هیچ نمی‌دانستند، اگر صدایی از خودشان درمی‌آوردند، آن‌چنان به زشتی‌اش واقف می‌شدند که خودشان ترجیح می‌دادند سکوت پیشه کنند. هر حیوانی ترکیب یا تفردی بود از آلات موسیقی.

فیل‌هایی بودند که به‌جای خرطوم، توبا داشتند. گوش‌هایشان سِنج بود و دمشان کلارینت. غزال‌ها شاخشان چنگ بود. سنقرهای تالابی، ماندولین. لاک‌پشت‌ها هنگ درام. پلیکان‌ها ساکسوفونهایی سفید بودند که پاها را توی تالاب برده هرازگاهی در کنار هم‌نوازی با سایر سازها، سولو می‌زدند. من هم روی سینه‌ام پرکاشن داشتم. هر بار که به سینه می‌زدم بخشی از اجرای هماهنگ موسیقی‌ای بودم که شاید یک روز بتوانم بنویسمش. اما آوا نوازنده تمام سازها بود و خودش هیچ سازی نبود. ما میان بیشه زاری که یک‌طرفش تالاب بود و یک‌طرفش جنگلی سبز، برهنه می‌دویدیم، انگارنه‌انگار که در سرزمین دیگری بودیم. در دوردست پشت بیشه، کوهی بود شبیه دماوند. آوا رفت وسط تالاب و به گردن بلند یکی از پلیکان‌ها آویزان شد. نمی‌دانم فکر کردم و او شنید یا واقعاً چیزی شبیه این گفتم که:

  • زیر پات خالی نشه گیر کنی تو مرداب…

اما او مثل همیشه کار خودش را کرد. لب‌هایش را گذاشت روی دهانه ساکسیفون پلیکان و برعکس فوت کرد. صدایی از پلیکان بیرون آمد که شاید بهترین صدایی بود که می‌شد از یک ساکسیفون گرفت. دَم پای یکی از فیل‌ها ایستاد و دُم کلارینتش را گرفت و باز با آن‌هم همین کار را کرد. صورتش را کرد توی دهانه توبای فیل و بعد رفت سراغ لاک‌پشت و تالاپ‌تالاپ کوبید روی هنگ درام پشت آن. هر صدایی که آوا درمیاورد بخشی هارمونیک از سولونوازی وسط یک کنسرتو بود. او رها و بی‌خیال بود؛ من اما آن وسط ایستاده بودم، هنوز داشتم سبک‌سنگین می‌کردم. مثل آدمی که می‌خواهد روی سنگ‌های وسط رودخانه پا بگذارد و مراقب باشد تا نلغزد؛ اما آوا  می‌دوید و می‌چرخید. انگار که از قوه ترس بی‌بهره است. آخرسر هم رفت روی زانوی یک اورانگوتان قرمز نشست. یا نه شایدم حنایی بود. احساس کردم دست‌هایش آن‌قدر بزرگ است که می‌تواند مثل فندوق مغز آوا را بشکند. این دختر چه بی‌باک بود. همان‌جا هم بخشی از مغزم کار می‌کرد و نهیب می‌داد و مراقبت می‌کرد. گاهی فکر می‌کنم هرقدر هم این بی‌خیالی و بی‌فکری آوا کله‌خر بازی محسوب می‌شد، فقط اطرافیان را حرص می‌داد. خودش که حال می‌کرد. اورانگوتان هیچ سازی نمی‌زد. فقط قصه می‌گفت و آواز می‌خواند. چنان چشم دوخته در چشم‌های عسلیِ آوا آواز می‌خواند که گویی با نگاهشان دوئت اجرا می‌کنند. به زبانی که نمی‌دانم چه بود، فکر بود که به فکر متصل می‌شد یا موسیقی‌ای بود که کلام داشت، هر چه بود من و آوا می‌فهمیدیم و بعد هم که هوشیار شدیم هر دو به خاطر داشتیم، قصه‌ای راجع به سرزمینشان می‌خواند. سرزمینی که تمام روزهایش سمفونی بود و خدایی داشت به اسم ژوس یا شاید هم زئوس که بر آن کوه شبیه دماوند خانه داشت. البته من و آوا هر دو ژوس را به خاطر داشتیم. حتماً همان ژوس بود.

صبح چشمم که به سقف افتاد، فهمیدم توی اتاق خودم نیستم. سنگینیِ سر آوا که تمام شب روی بازوی راستم مانده بود، آن را کرخ کرده بود. سر انگشتانم، آن‌طرف سرش، گزگز می‌کرد. سرم سوت می‌کشید. گوش‌هایم مثل بعد از تمام اجراهای طولانی، خسته بود. سکوت می‌خواست. هنوز چندتایی از تصاویر آن دنیای دیگر توی چشمم باقی‌مانده بود. پرنده‌هایی که بال‌هایشان آکاردئون می‌زد و منقارهایشان سازدهنی بود. چند بار پلک‌هایم را به هم فشردم. تازه داشتم به واقعیت دنیای خودمان پا می‌گذاشتم: مامانش کجاس؟ باباش کجاس؟ نیان تو اتاق. چطوری دستمو از زیر سرش بکشم که بیدار نشه؟

و تازه انگار یادم آمد چه گه عظیم‌تری نوش جان کرده‌ام: آرش! چطور دیشب که خواهرش را لخت کرده بودم یادم نبود؟ من و آرش سال‌ها بود که هم را می‌شناختیم. بارها کنسرت‌های مشترک برگزار کرده بودیم و همدردهای قدیمی بودیم؛ اما این چند وقت اخیر آن‌قدر نهال ارتباط من و آوا  به‌طور مستقل رشد کرده بود که فراموش کرده بودم چرا آرش شش هفت سال پیش از من خواهش کرد بروم به آوا  درس بدهم:

  • شهاب این آوای ما یه کم زود به آدما اعتماد میکنه. خل بازی در میاره. عاشق میشه. فارغ میشه. میخوام فقط با خودت کار کنه. آسیب نبینه یه وقتی. می‌فهمی که چی میگم؟

می‌فهمیدم؛ و حالا من سر از تختِ خواهر دوستم درآورده بودم که از ترس همین چیزها به من سپرده بودش؛ اما راستش این مانع پیش رفتن رابطه من و آوا پیش نشد. شاید چیزی که آوا را پس زد، تفکر به قول او “سنتی و عقب‌افتاده” و به باور خودم “چهارچوبمندم” بود. نمی‌دانم. بیدار که شدم، ترکیبی از صداهای موزون و ناموزون توی ذهنم روی‌هم بدخوانی می‌کردند. سازهایی که نباید، خارج از ضرب و گام، دنگ و دنگ می‌کردند و بخشی از نوای خوش آن سمفونی شب قبل هم توی مغزم می‌پیچید. شیرینی شبی که گذرانده بودم و تلخیِ پیامدها و “چرا این کار را کردم” و “با خودم چه فکر می‌کردم” و “بعدش چه می‌شود” و باز:

آوا آنجا بود. با موهای بلند و طلایی‌اش که روی بالش و دست من یک خورشید بزرگ نقش زده بود و چشم‌هایی آن‌چنان غرق خواب که گویا حالا حالاها خیال بیدار شدن نداشت. دستم را آرام به‌اندازه‌ای که بتوانم روی پهلوی راست بچرخم و او را بهتر ببینم از زیر سرش کشیدم. گفتم الآن بیدار می‌شود. نشد. خواب ماند. هم دست من هم آوا. به او خیره شدم و هم‌زمان گوشم به تمام صداهای بیرون اتاق تیز بود و فکر می‌کردم اگر کسی از در وارد شود و با او چشم در چشم شوم چه گِلی به سرم بگیرم؟ چه مدت محو آن چشم‌های بسته و صورت مهتابی و لب‌های صورتی شدم، نمی‌دانم. آدم‌ها مثل کتاب‌اند. چشم‌هایشان که بسته است جز زیبایی صورتشان چیزی نمی‌شود، فهمید. به جلد کتابی خیره شده بودم که تازه خریده‌ام یا پیانویی که هنوز دستم را روی کلاویه هایش فشار نداده‌ام تا بدانم چه صدایی می‌دهد. این‌همه سال آوا را می‌شناختم و با او ساعت‌ها چت کرده بودم، اما هیچ‌چیز از کتاب درونش را نفهمیده بودم.

چشم‌هایش را که باز کرد، انگارنه‌انگار که اتفاق عجیبی رخ‌داده. آن‌قدر عادی برخورد کرد که گویی سال‌های سال شب‌ها کنار هم می‌خوابیدیم. چشم‌هایش را تنگ کرد و با انگشت سبابه دست راست، چشمِ ‌چپش را چند بار چلاند و با صدایی خواب‌آلود و خش‌دار پرسید:

  • خیلی وقته بیدار شدی؟

لبخندی زدم که بیشتر تلاشی بود برای پنهان کردن شرمی که در آن لحظه بدان دچار شده بودم:

  • فک کنم…

دستش را انداخت دور کمرم و سرش را توی سینه‌ام پنهان کرد:

  • یه کم دیگه بخوابیم؟ من هنوز یه کم سرم منگه.

مثل همیشه محافظه‌کاری و ترس!

  • مامان بابات نیان تو اتاق؟
  • نیستن. مسافرتن. نترس آرش و شادی هم رفتن باهاشون. حالا وا بده.

بیدار که شد باهم صبحانه خوردیم و از چیزی که تجربه کرده بودیم، حرف زدیم. آوا چهارزانو نشسته بود روی میز آشپزخانه و با دوست‌هایش ویدیو کال می‌کرد و از سرزمینی که رفته بود حرف می‌زد. چند بار بهش اشاره کردم اسمی از من نیاورد. یا مراقب باشد توی کادر دوربینش نیفتم؛ اما او هر بار به بینی‌اش چین داد که یعنی چقدر سخت می‌گیری. آخر هم به یکی دو نفر لو داد و عکس خال تازه‌ای که روی بازوی چپم درآمده بود برایشان فرستاد. چیزی شبیه ستاره بود، یا نقاشی‌ای از رد زخمی قهوه‌ای‌رنگ که هیچ‌وقت هم نفهمیدم چطور یکهو بعدازآن شب روی دستم ظاهر شد.

ازآنجاکه رفتم تا چند روز نه او پیامی داد، نه من. درونم اتفاق‌هایی در حال رخ دادن بود، یا درهایی در حال باز شدن که سال‌ها محکم بسته بودمشان وانمود می‌کردم کلیدش را گم‌کرده‌ام. تمام مدتی که می‌رفتم برای کوک، صدای آوا توی سرم بود و سمفونی بی‌نظیر آن شب که انگار تمامش توی مغز خودم داشت اجرا می‌شد. تمام هنرجوهایم را آوا می‌دیدم. اصلاً همه‌چیز رنگ دیگری گرفته بود. یک‌جور خوبِ بد. یک‌جور شیرینِ تلخ که ملس نیست. گس هم نیست. مثل وقتی‌که روی توت‌فرنگی نمک پاشیده باشی یا توی هندوانه، وُدکا تزریق کرده باشی. هم از شبی که باهم گذرانده بودیم، حال خوبی داشتم، هم عذاب وجدانِ آرش را داشتم، هم متعجب بودم که چرا پیامی نمی‌دهد. چرا زنگی نمی‌زند.

تا اینکه چند روز بعد، به‌محض اینکه زنگ در خانه‌ای را فشردم که از یک ماه قبل وقت کوک پیانو داشتند، آوا  پیام داد. پیام که نه. هیچی نگفته بود و همه‌چیز گفته بود، آن‌هم انگارنه‌انگار چند روز است غیبش زده. یک استیکر فرستاده بود که دافی داک و باگز بانی در حال ماریجوآنا کشیدن اند و زیرش نوشته بود:

What s up duck? wanna hang out?[1]

در باز شد. مانده بودم چه‌کار کنم. شل شل در را نصفه باز کردم و هم‌زمان پیام دادم:

  • دو تا کوچه پایین‌تر از خونه شما دارم میرم کوک. خوبی؟

و او بدون مقدمه نوشت:

  • میای اینجا؟

آنجا حداقل دوساعتی کارم طول می‌کشید؛ اما دیگر طاقت هم نداشتم. مثل بچه سیزده چهارده‌ساله‌ای شده بودم که تازه دارد عشق را تجربه می‌کند:

  • الآن؟
  • آره دیگه. بریم فضا؟

در را بستم و دوباره زنگ زدم:

  • جانم؟ باز نشد؟
  • سلام خانم سلماسی ببخشید، همین الآن یه کاری پیش اومد، من میتونم فردا خدمت برسم؟
  • ممم. ایرادی نداره. ساعت چند تشریف می آرید؟
  • باهاتون هماهنگ می‌کنم.

نفهمیدم چطور خودم را رساندم؛ اما همان لحظه اول خورد توی ذوقم. باز توی همان اسکن اول کار، همه‌چیز دستم آمد. خانه تبدیل شده بود به یک آشغالدانی محض. انگار تمام این روزهای گذشته که من داشتم فکر می‌کردم “آوا  هم همه این سال‌ها من را دوست داشته و اصلاً آن روز با برنامه‌ای از قبل تنظیم‌شده‌ای فیلم بازی کرده که یادش رفته کلاس داریم و چه چه و خلاصه خواسته این یخ فاصله را بشکند و حالا هم توی شرم و خجالت مانده و منتظر است تا من زنگ بزنم،” مشغول خوش‌گذرانی بوده. آن‌هم از نوع خیلی شلوغش؛ اما مثل همیشه ناراحتی‌ام را پنهان کردم:

  • چه خبر بوده؟ سفینه رو منفجر کردین وسط خونه تون؟
  • نه بابا. سفینه واسه این همه آدم خیلی خرجش زیاد میشه. دورهمی عادی بود.

با پایم سوتین سیاهی را که وسط قوطی‌های مچاله شده آبجو و خرده‌های چیپس افتاده بود روی زمین کشیدم. سگک فلزی‌اش روی سنگِ کف، صدای تیز چندش‌آوری درآورد:

  • دورهمی عادی؟

آوا  خندید؛ اما توی چشم‌هایش آن برق شادی همیشه نبود:

  • مال این سروناز بیشعوره. دورهمی عادی‌ای که یه کم اوضاع از دست خارج شد.

اما بلافاصله قبل از اینکه بخواهم واکنشی نشان دهم، پرسید:

  • شهاب؟ به نظرت من دیوونه ام؟ یا کم‌عقل؟
  • نه چطور؟
  • راستشو بگو تا بگم چطور.
  • دیوونه که نه…
  • ولی؟
  • ولی چی؟
  • بعدِ “دیوونه که نه” حتماً یه ولی هست!
  • نه ولی نیست. دیوونه که نه. زود اعتماد می‌کنی. یه کمی هم بی‌باکی.
  • ولی داشت؛ «دیوونه که نه ولی زود اعتماد می‌کنی و یه کمی هم بی‌باکی»؛ و همه اینام مؤدبانه همون دیوونه ای بود که بقیه بهم میگن. خب چرا اعتماد کردن بده؟ چرا بی‌باک بودن یا ترسو نبودن بده؟
  • خب بد نیست واقعاً. ولی ممکنه بهت آسیب بزنه.
  • تا حالا که نزده.
  • خب امیدوارم هیچ‌وقت نزنه.

اما زد. باید همان موقع مثل یک برادر بزرگ‌تر گوشش را می‌پیچاندم که کار به آن جای باریک نرسد. حالا اگر هم بعدازآن شب نمی‌شد مثل برادر، مثل یک دوست بزرگ‌تر که می‌شد. شاید جواب‌های آوا مانع موضع‌گیری‌ام به‌عنوان یک آدم عاقل‌تر شد و خودم هم زدم به در بی‌پروایی:

  • اما این دیوونه دیوونه گفتنای آدما، این مبادا مبادا و اگر اگراشون، بیشتر بهم آسیب میزنه. احساس امنیتمو مخدوش میکنه. احساس میکنم بقیه منو یه بچه احمق و بی عقل میبینن.
  • نه احمقی. نه بی‌عقل.
  • پس هوراااا. حالم خوب شد حالا. مرسی.

پرید توی بغلم.

  • حرفای تو همیشه برام مهم بوده شهاب.

نفهمیدم چطور دوباره سر از همان جای قبلی درآوردیم؛ اما شرایط مثل قبل نبود. تالاب و جنگل و حیوانات همان‌قدر زیبا بودند، ولی یک‌چیز متفاوتی توی صداها بود. صداها مثل چرخ خوردنِ آب وقتی سیفون توالت فرنگی را می‌کشی، دنده‌عقب می‌گرفتند و جمع می‌شدند و می‌رفتند سوی کوهی که شبیه دماوند بود. انگار کوه آتش‌فشانی باشد که به‌جای بیرون ریختن گدازه‌ها، صداها را از دهانه تنگ خود به درون می‌کشد و در عوض سکوت را جاری می‌کند. آوا دست من را ول کرد و باز پرید توی بغل اورانگوتان نارنجی. اورانگوتان داشت آواز می‌خواند. راجع به همان کوه صداخوران، یا صداکِشان یا مفهومی شبیه به این. کوهی که هر چند صد سال یک بار فعال می‌شد، اما اورانگوتان می‌گفت به‌زودی ژوس، برای خاموش کردن کوه خواهد آمد و مثل تمام افسانه‌ها قهرمان، سرزمین را نجات خواهد داد.

آن شب و شب‌های بعد هم پیش آوا ماندم. کوک خانم سلماسی تا زمانی که پدر و مادر آوا از سفر برگردند عقب افتاد. روز و روزهای بعد هم تمام کلاس‌ها و کوک‌هایم را کنسل کردم. تمام‌روز را با سفینه می‌رفتیم به سرزمینی که هنوز کوه صداخوران داشت تمام صداها را می‌خورد. گاهی تلاش هم‌زمانِ چند نفرمان موسیقی‌ای خلق می‌کرد؛ اما کوه آن را هم به‌سوی خودش می‌کشید.

هر بار که می‌رفتیم اوضاع بدتر از قبل بود. دیگر آن شیرینیِ شب اول را نداشت. فیل‌ها هی سرشیپوریِ توبای شان را بالا و پایین می‌کردند تا بلکه صدایی را که از آن درمی‌آوردند، جایی حبس کنند و بشوند. آن را در آب فرومی‌کردند و صدای قل‌قل حباب‌های آب راضی‌شان می‌کرد؛ اما کوه همان را هم با خود می‌برد. غزال‌ها اولین حیوان‌هایی بودند که طاقتشان طاق شد. آن‌قدر چنگ‌هایشان را محکم به شاخ و تن درخت‌ها کوبیدند که سیم‌های چهل‌گانه اشان از هم درید و فقط دو شاخ کنار سرشان باقی ماند. اورانگوتان افسانه‌ها را تکرار می‌کرد که همیشه نجات‌دهنده‌ای می‌آید و نمی‌گذارد تا کوه صداخوران تمام صداها را فروبکشد؛ اما در افسانه‌ها نگفته بودند که بعد از فرو بلعیدنِ تمامی صداها چه می‌شود؛ شاید توی همان سرزمین هم این افسانه‌ها کسانی را ساخته بودند که صدا کشان کوه را تجربه نکرده بودند.

صداخورانِ کوه آن‌قدر ادامه یافت که شب‌ها گوش‌هایم از شنیدن زوزه شغال لذت می‌برد و روزها از وزوز بال‌های مگس، خرخر خوک و از عربده و نعره خر! آن چنانکه در این زشتی زیبایی می‌دیدم. اصلاً من فکر می‌کنم زیبایی علت زندگی است. اگر زیبایی نباشد، زندگی پوچ است و شاید برای همین بود که به نبودِ صداهای زیبا و بودِ صداهای زشت عادت کردم؛ اما حیوانات آنجا مثل من نبودند. گدازه‌های عظیم صداخواری که کوه از دهانه تنگ قیف وار خود به درون می‌کشید و سکوت را جاری می‌کرد، بعضی از حیوانات را به خودکشی واداشت یا مهاجرت، به فرار یا تخریبِ خود. فیل‌ها از همه بیشتر تلاش می‌کردند تا اوضاع را مثل سابق کنند. آن‌ها آن‌قدر آن توباهای برنجی طلایی را بالا و پایین کردند که نرم شد و لَخت شد و حالا فقط می‌شد با آن آب کشید یا آب پاشید. کلارینتِ دم‌هایشان را هی بالا و پایین کردند و صدایش را نشنیدند تا آخر مثل دم شغال نازک و خسته بی‌هدف آن پشت افتاد. تنهای صدایی که از حرکت سریع آن دم‌های نازک درمی‌آمد، قطع ناگهانی هوا مثل صدای حرکت دادن ترکه نازکی بود که کوه صداکِشان چندان مایل به بلعیدنش نبود. برخی از حیوانات رفتند به خواب زمستانی و خود را راحت کردند، هرچند زمستان هم نبود. شاید هم دیگر هیچ‌وقت بیدار نشدند. نمی‌دانم، نفهمیدم. پلیکان‌ها خودشان را توی تالاب غرق کردند. سایرین هم هرروز به آخرین هورت کشیدن‌های کوه نگاه کردند و در ضعفشان تسلیم را آموختند. آن ابتذال همیشگی در برابر طغیان طبیعت را و بعد سکوت بود که دیمومت داشت، روزها و روزها و روزها. آن‌قدر که همه به نبود صدا عادت کردند و زندگی عادی از سر گرفتند.

یک‌بار من هم به تقلید از فیل‌ها تلاش کردم و آن‌قدر به سینه‌ام زدم تا شاید بتوانم چیزی خلق کنم؛ اما صداها پیش از زاده شدن محو می‌شدند. آخر خسته شدم. روی زمین دراز کشیدم. دست‌ها و پاهایم را مثل ضربدر از هم گشودم و به آسمان خیره شدم تا شب شد و ستاره‌ها آمدند به تماشای آن سکوت خیره‌کننده. آوا هم در هیئت همان بونوبو کنارم دراز کشید. انگشت سبابه را به‌سوی آسمان گرفت و ستاره‌ها را به هم وصل کرد و ساز ساخت و ساز نواخت. آن‌قدر توی سکوت ساز زد که ما هم به سکوت و تصور موسیقی عادت کردیم.

پدر و مادرش که آمدند بیشتر به من زنگ می‌زد. پیام می‌داد. داشتم باور می‌کردم که ارتباطی میانمان در حال شکل گرفتن است. مدام اس ام اس می‌داد که دلش تنگ شده و کی برویم فضا؟ می‌گفت بونوبو دلش برای او و گوریل دلش برای من تنگ شده. می‌خواست ببیند فیل‌ها خرطومشان دوباره برنجی شده یا دیگر دارند شبیه همین فیل‌های خودمان می‌شوند؟ همین‌ها بود که من هم وسوسه شدم یک‌بار دیگر آن را تجربه کنم. اصلاً شاید خودم ایده دوباره انجام دادنِ دست جمعی‌اش را به آوا دادم:

  • آوا عجیب نیست که هر دومون یه فضا رو مبینیم؟ یه چیزو می‌بینیم؟
  • نه. واسه همین بهش میگن سفینه.
  • یعنی اگه ده نفرم هم باهم بزنیم، همه مون دوباره میریم توی همین سرزمین؟ ادامه ماجراهایی که داره اونجا اتفاق میافته رو مبینیم؟ دقت کردی مثلاً هر بار که میریم انگار زمان، گذشته توی اون سرزمین؟
  • آره. مطمئنم که اگه ده نفرم با هم بریم از یه جا سر در میاریم؛ اما نمیدونم از کجا دقیقاً؛ یعنی نمیدونم این‌جایی که میریم فقط من و تو میتونیم بریم یا با چند نفر دیگه م باز میریم همین‌جا؟
  • خیلی دلم می‌خواست بفهمم!
  • خب امتحان کنیم دسته‌جمعی.
  • نه بابا. نمیشه. خیطه!
  • خیط چیه؟ بابا. میگم میخوای بیام خونه تو بزنیم، ببینیم فضا تأثیر داره یا نه؟
  • راستش من یه کم می‌ترسم از ادامه این کار. فکر می‌کنم یه جایی باید تمومش کنیم. این مواد شیمیایی‌اند مُخو تعطیل می‌کنند. آرش اگه بفهمه بیچاره م میکنه. همه خط قرمزاشو پوکوندیم ما آوا.

آوا غش‌غش خندید.

  • اوه اوه فکرشو بکن. آرش با سیگار و وید هم مشکل داره. چه برسه به این چیزا. ولی شهاب این دفعه، دفعه آخر. بیام باهم بزنیم؟

یک ربع مثل بچه‌های کوچکی که برای گرفتن اجازه یک کاری کنه می‌شوند به جان پدر و مارهایشان هی گفت دفعه آخر و دفعه آخر. چطور باید در برابر اصرارهایش دوام می‌آوردم؟ قبول کردم. قرار شد عصر بیاید. زنگ که زد در را باز کردم، اما صدای سروصدا از توی راه‌پله‌ها می‌آمد. انگار آوا  داشت با کسی حرف می‌زد. در کمال تعجب دیدم با چند تا دختر و پسر هم‌سن‌وسال خودش وارد خانه شد. دو تا شیشه از توی جیب‌های بزرگ پالتواش بیرون کشید و گفت:

  • تادا!

نمی‌دانستم چرا آن‌ها را با خودش آورده. بچه‌های راحتی بودند. بدون سلام و علیک پهن شدند روی مبل‌ها. با اشاره چشم آوا را صدا کردم توی اتاقم.

  • آوا؟ اینا کی اند؟
  • بچه‌ها.
  • بله دیدم. من هم نگفتم حیوان‌ها. منظورم اینه که اینجا چی کار میکنن؟
  • مگه خودت نگفتی که دوست داری ببینی چندنفری هم که هستیم از یه سرزمین سر در میاریم یا نه؟
  • بله و گفتم نمیشه امتحانش کرد چون خیطه.
  • خیط چیه باووو. اینا امن و امانن.
  • آوا ما کنترلی روی اینکه چه کاری ممکنه ازمون سر بزنه نداریم. اگه فردا بیدار شدیم همه لخت‌وپتی روی‌هم من باید چی کار کنم؟
  • هیچ کار! لباساتو بپوش و بهشون بگو شلوغ کاریهاشونو جمع کنن!
  • نمیشه آوا. به این سادگی نیست. اصلاً امشب نمیشه از این کارا کرد.
  • چرا نمیشه؟ من به بچه‌ها گفتم میاییم که بریم فضا.
  • و اون وقت بدون این‌که با من مشورت کنی برشون داشتی آوردی اینجا و بهشون گفتی منم میدونم و من گفتم که بریم فضا؟
  • آره مگه چیه؟ مگه تو پلیسی که نتونی؟
  • نه آوا. نمیشه. من بچه بیست‌وچندساله نیستم که بتونم این‌طور بی‌پروا رفتار کنم. واسم پیامد داره.
  • چه پیامدی؟
  • بابا من توی این شهر درس میدم. فردا به گوش ملت میرسه. خیطه دیگه!
  • اگه به گوش ملت نمی‌رسید خوب بود؟ دوست داشتی انجامش بدی؟
  • نه بازم خوب نبود. انجامش نمی‌دادم.
  • خب حالا یعنی به بچه‌ها بگم برن پی کارشون؟
  • یا اگه هم نگی، میشه که دور همی عادی باشه. البته نه ازاون عادیهای توخونه خودتون.

توی چشم‌هایش اشک حلقه زد.

  • تو هم مثل بقیه‌ای. مغزت بسته است. فقط ادای روشنفکرا رو در میاری. پای عمل که میرسه توی مغزت تارعنکبوت بسته.
  • آوا مسائلو باهم قاتى نکن. روشنفکری با بی‌بندوباری فرق داره.
  • یعنی الآن من بی‌بندوبارم؟
  • منظورم این نبود.
  • منظورت دقیقاً همین بود.
  • هزارتا پیامد واسه این کارا هست. حرفمون همه‌جا زده میشه. هزار تا مرض ممکنه بگیریم. اینا کی اند؟ چی اند؟ با کی بودن با کی نبودن؟
  • نگران حرف مردمی؟ واقعاً؟ نگران مرضی؟ چرا از من نترسیدی؟
  • خب فکر نمی‌کردم تو ارتباط پرخطر داشته باشی…

حرفم را قطع کرد.

  • وای شهاب حالمو داری به هم می‌زنی. عین مامان باباها میمونی. تا الآن فقط داشتی ادای باحال‌ها رو درمیاوردی!
  • راستش آره. فقط چون بودن با تو برام مهم بود. نه خود این کار. گفتم که باید متوقفش کنیم.
  • فکر کردم با تو میتونم خودم باشم؛ اما تو هم مثه بقیه‌ای. آدمو تا وقتی دوس داری که توی چارچوبت حرکت کنه!

یکی از بچه‌ها آوا  را صدا کرد:

  • کجایین بابا؟ نزده پریدین روی هم؟

چندشم شد. من اصلاً نمی‌توانستم این روابط را درک کنم. آوا صورتم را خواند. سرش را به‌سرعت از من برگرداند و به حالت قهر از اتاق بیرون رفت. خواست شیشه‌ها را از روی میز بردارد یکی‌شان افتاد روی زمین و قل خورد رفت زیر میز. آن‌یکی را باخشم برداشت و داد زد:

  • بچه‌ها بریم. برنامه تعطیله.

آوا  و بچه‌ها رفتند. همان شب یا بعدش نمی‌دانم، آوا من را در اینستاگرام بلاک کرد. من هم از این کار کودکانه لجم گرفت و آن را با کار کودکانه‌تری پاسخ دادم و تمام اکانتهای اینستاگرام و تلگرامم را بستم. چند هفته گذشت. حتی برای برگزاری کلاس هم باهم تماس نگرفتیم. انگارنه‌انگار چهارشنبه‌ها کلاس داریم. کم‌کم داشتم با خودم فکر می‌کردم آوا برای آدمی مثل من زیادی بچه و نپخته است که چشمم افتاد به شیشه‌ای که آن روز از دستش افتاده بود و رفته بود زیر میز. برش داشتم و وسوسه شدم. تنهایی برگشتم به همان‌جا. آن‌قدر احمق بودم که فکر می‌کردم شاید آوا را آنجا ببینم.

کوه خاموش شده بود. اورانگوتان گفت خیلی وقت است که صداکشان تمام شده. گفت کوه پس از خوردن تمام صداهای زیبا تک‌سرفه‌ای کرده و تکه‌ای سنگ مذاب از دهانه تنگش بیرون پریده و برگشته روی لب‌های غنچه شده‌اش که انحنای آن به زیبایی کلید فا بود. ماگمای گرم مثل رویه خمیر تارت دهانه کوه را بسته بود و زمان مثل همیشه کار خودش را کرده بود. اصلاً کار زمان عادت دادن است. انگار که آن کوه گرسنه هیچ‌وقت دهانه‌اش باز نشده و تمام زندگی را آنجا زیرورو نکرده. حالا توی آن سرزمین نسلی آمده بود که هیچ شباهتی به آن حیوانات شب اول نداشت. من دیگر گوریل نبودم. نظاره‌گری بودم که فیلمی را تماشا می‌کرد. با دنیایی به همین زشتی دنیای خودمان و به سینه زدن‌های گوریل، ژست توخالی و خنده‌داری بود که علتی نداشت. آن‌قدر فضای غمبار و دردناکی بود که دلم می‌خواست زودتر تمام شود. صبح که از خواب بیدار شدم حال بدی داشتم. تمام غم‌های دنیا توی دلم بود. گویی شیره وجودم را بیرون کشیده باشند. آن روز هم قرار بود با آوا کلاس داشته باشم. پیامی نداد. من هم به روی خودم نیاوردم. چند روز بعد جلوی یکی از آموزشگاه‌های موسیقی، آرش و شادی را دیدم. مدت‌ها بود هم را خیلی کم می‌دیدیم. این یکی دو ماه اخیر هم که من رسماً از خجالت یا شرم یا عذاب وجدان از دستش فرار می‌کردم. نگاهم که بهش افتاد احساس کردم صدسال است آرش را ندیده‌ام. مثل‌اینکه کرده بودنش توی کیسه خاکستر و درش آورده بودند. خموده و رنجور. تازه متوجه شدم هردوشان سرتاپا سیاه‌اند. آرش که گویی تازه مرا دیده و شناخته بود. بغض کرد.

  • سلام آرش. خوبی؟ چیزی شده؟

بار دیگر گویی جلوی من شکست و فروریخت. شادی خودش را انداخت زیر بازوی آرش و تکیه‌گاهش شد.

  • خبر نداری شهاب جون؟ آوا …

و او هم زد زیر گریه. ساقی مواد، به آوا سفینه ای تقلبی فروخته بود.

[۱] چه خبر اردک؟ میخوای با هم وقت تلف کنیم؟

صورت تمرین: با این تصویر داستانی بنویسید:

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

9 پاسخ

  1. برای اسمش سفینه. یا اگر اون آتشفشانه یه اسم خاصی توی داستان براش بذاری قابلیت اینو داره که اسم خود داستان هم بشه.

  2. چقدرررررررررر خوب بودددددددددد😮😮😮😮😮😮خیلییییییییی خوب بود، باورم نمیشه تشبیهات و تصویرسازی هایی رو که حین خوندنش واسم اتفاق افتاد😮😮😮😮😮عالیییییییی بودددد😮😮😮😮😻😻😻😻😻❤️❤️❤️❤️❤️🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

  3. اینقدر هیجان زده شدم یادم رفت پیشنهاد واسه انتخاب اسم بدم🙈🙈🙈به نظر من: بونوی بی ساز ❤️❤️

  4. چقدر عااااالی بود😍😍😍در یک کلام فوق العاده😍😍👏👏👏👏👏👏👏
    به نظرم سفینه خیلی اسم خوبی میتونه باشه😉😉

  5. فوق العاده بود 😍😍😍😍😍😍
    اصلا یه حالی بود دوسش داشتم 😬😬😍😍❤️❤️با اینکه آخرش تلخ بود

    «بونوبوی بی ساز »

    یا حیف نون یا حروم کن ( خاک به سرش نشه شهاب )
    باقی کامنتم برات خصوصی می‌فرستم 😬😬😬
    والا من بدون شیشه میشه همینجور خل و چلم😆😆😆😆😆😆😆😄😄

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

تا…!

جهان ساخته شده‌است “تا” کتاب زیبایی نوشته شود. استفان مالارمه… (یادم نمیاد از کدوم کتاب یا کجا؟ فقط روی یکی از دفترام یادداشتش کرده بودم

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

سه قصه

اومبرتو اکو، سه قصه، ترجمه غلامرضا امامی، انتشارات چکه، ۱۳۹۲، ۱۱۶ صفحه. شدیدا و قویا و واقعا توصیه میکنم داستان های امبرتو اکو رو بخونید.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

دارُلاَمان

همه‌چیز از یک خالی‌بندی شروع و به یک فاجعه ختم شد. شاهین عاشق سکه بود. سکه‌های عتیقه و کلکسیونی. همه‌چیز را راجع به سکه‌ها می‌دانست:

ادامه مطلب »