پوستهام را نشکستم. در عوض خودم را رنگ کردم جای تخممرغ گذاشتم سر سفره هفتسین. پدرم گفت «به جای شاهنامه و خدای نامه و پهلوان نامه، نامه های خطی دنیای مجازی را بخوان». استادم گفت « اصلا مجازی نامه بنویس، شاید اسطوره جهان دیگری باشد»، اما من باز کار خودم را میکنم و دارم گنجنامه میخوانم و فکر میکنم باید جَنگ نامه بنویسم. آخر مگر کار آدمیزاد جنگ نیست؟ یا با دیگران، یا با خودش؟ یا با بیرونش یا درونش؟ اصلاً من فکر میکنم باید همیشه با بیرون جنگ داشت تا از جنگ درون راحت شد. شاید بعضیها برای همین اینقدر دیوانهاند. با همه سر جنگ دارند. شاید من توی زندگی قبلیام انیشتین بودهام. خواهرم میگوید «انیشتین خیلی آدم هوس بازی بوده، آدم هوسباز هرچقدر هم باهوش باشد به درد نمیخورد». من نمیدانم منظورش به درد کیست. برادرم میگوید «انیشتین ملیت آلمانیاش را باطل کرده، آدمی که ریشههایش را نفی کند به درد لای جرز میخورد». من بازهم نمیدانم این لای جرز کجاست که من و هر کس و هر چیزی که دوست دارم باید برویم لای جرز. من فکر میکنم چه خوب شد که انیشتین توی آن دنیای دیگر موسیقیدان شده، انگار همین یک زندگی برایش کافی نبوده. برادرم به ستاره بینی ایمان آورده، آخر ستاره بینم به او گفته که «توی خانه اول خورشید خوبی دارد که در برج لئوست». گفته «این نشان پادشاهی است». نمیدانم اگر به برادرم هم میگفت «ناکشاترای هاستایت فعال شده و ماهت آسیب دیده» هم به ستاره بینی ایمان می آورد؟
امروز باید بروم جلسه سیاسی کلاغها توی کوچه نخبهها و ساختمان روشنفکرها. جایی که هر ثانیهاش هزار سال است. شاید بهتر باشد فرار کنم به آن دنیا؛ اما انگار همه دنیاها در یکچیز اشتراک دارند: جلسات لج آور. من توی جلسات لج آور به دنیاهای دیگر سفر میکنم تا فشار زمان کم شود. گاهی آنقدر کم میشود که بادکنکی میشوم که هی رنگ عوض میکند.
دوستم از آن دنیا زنگزده میپرسد «به نظرت پانته ئیست باشم شیکتر است یا آتهئیست؟» صدایش توی جلسهمان میپیچد و تمام بادکنکهایم میترکد.آخر این حرفها توی این دنیا خطرناک است. هیس میکنم نمیفهمد. خودم را میزنم به آن راه و بوی گندش میافتد گردن آقای چاق بغلدستی. آخر به من نمیآید اینقدر چیزهایم بوی بدی بدهد. آدمها همیشه از روی ظاهر حکم میدهند. به من اصلاً نمیآید چیز بدهم چه برسد که بو داشته باشد. حالا نگو که نه من چیز داده بودم، نه این آقای چاق بغلدستی که شاید بوی عرق بدهد اما بوی چیز نمیدهد. همه این بویی که راه افتاد بوی حرفهای دوستم بود که لای بوی خودش گم شد.
توی راه برگشت از جلسه باز توی پارک دختر کولی را میبینم. صدایش میزنم: «آهای بیا پولت را بگیر». میآید و میگوید «مگر من گدایم؟ تا کف دستت را نبینم پول نمیگیرم». میگویم «پول فالبینی دفعه پیش». میگوید «حرفم تمام نشده، درخت شدی فرار کردی». میخواهد کف دستم را بگیرد، فکر میکنم خودش بهش کار یاد داد. پس فرار هم میشود کرد. همانجا آویزان میشوم به قاصدکی که میگوید «سواری به آن دنیای دیگر در ازای یک بوسه». حالا که جایم امن است، دم درآوردهام، فریاد میزنم: «کف دست چه ربطی به سرنوشت دارد؟ اگر کسی از همان تولدش اصلاً دست نداشت چه؟ زندگیاش را چطور پیشبینی میکنی؟» کم نمیآورد میگوید «خودت تمام زندگیاش را گفتی». فکر میکنم نه نگفتم، آدم میتواند بدون دست هم سرنوشت داشته باشد، مثل همان پسری که نه دست دارد و نه پا، سخنرانی میکند و کلی هم عاشق دارد. تعارضی که توی وجودم ریشه کرده همین حالا میوه میدهد. همین حالا که من سوار قاصدک شده ام. همین حالا که میخواهم بدانم طعم بوسه روی هوای چیست. کلاغ میخواهد میوه تعارضم را بخورد اما قاصدکم را نوک میزند.
پرت میشوم توی جوی آب. تا بخواهم از جا بلند شوم، جاری میشوم توی آب شهر. دختری مرا توی لیوان آب با والیوم میاندازد بالا. یکی میگوید «دختر جوان مگر قرص اعصاب میخورد». یکی دیگر جواب میدهد «به لطف این جهان همه میخورند». توی مریاش سرسره بازی میکنم. نمیخواهم از مقعدش دربیایم. یکی کنارم میگوید «زیست بلد نیستی؟ ما از مجاری ادرارش بیرون میریزیم»؛ اما من یک نیشگون حسابی میگیرم از توی مریاش. به سرفه میافتد مرا تف میکند کف آشپزخانه. اندازه خودم که میشوم، زن خانه به شوهرش میگوید: «باز به من خیانت کردی؟» من فکر میکنم خیانت دیگر چه کوفتی است که لق لقه زبان همه شده و زورم به فیلم های ترکی میرسد. من بونوبوها را خیلی دوست دارم. کاش نسلمان به جای آن که به شامپانزه ها برسد، به بونوبوها میرسید. آن وقت تمام مشکلاتمان حل میشد. آخر جواب همه چیزها توی ژنتیک است. یا توی ممتیک است. اگر من نظریه مدتیک را اختراع کنم کسی جدی اش میگیرد؟ مرد دستپاچه میشود. یکی را توی کمد حبس کرده، اما کتکهایش را من میخورم. تحقیر میشوم. دوباره کوچک میشوم. میافتم روی میز. میروم لای پنیرها گم میشوم.
موش از توی لانهاش مرا میپاید من و فکر میکنم کاش کسی چرا غ را خاموش کند تا من بتوانم فرار کنم. آخر مگر انیشتین نگفت «تاریکی غیبت نور است؟»
3 پاسخ
دوسش داشتم😻😻 حسش واسم شبیهه سری داستان های خورشید خانم مرد است ، بود😻😻😻خیلی به دلم میشینه
👍🏼
Where is everybody?
Miss Sanaz?
Miss Saiedeh?
Mr Mahmoud?
من امتحان ميان ترم زبان داشتم
فك كردم خانم دكتر سفرند مطلب نميدارند 🙈🙈
😍😍😍من جزو ياران هميشگي ام