جایزه مسابقه نقاشی ۲۰۱۹ کنیا را من برنده شدم. اسم نقاشیام را گذاشتم شاهد؛ اما آن روز، آنجا دم کافه، هیچکس او را ندید. فقط من دیدم. همه توی کافه خورشید، همان پاتوق همیشگی جمع شده بودیم. کافه خورشید یکی از پاتوقهای روشنفکری شهر بود. بخصوص از وقتیکه اساتید دانشکده هنر و معماری هم گاهبهگاه با دانشجوهایشان آنجا دورهم جمع میشدند. تازه از تئاتر برگشته بودیم. بحثمان به خاطر چند تا از دخترهای قرتی دانشکده حقوق و علوم سیاسی داغ شده بود و ما همدلمان میخواست با دانشنمایی و سردادن آهنگ والای موسیقیِ روشنفکریِ ایسمایسم مخ بزنیم.
- هم این چه تئاتر مزخرفی بود ما رو بردین؟ یعنی چی که بازیگرا داشتن توی حلق ما بازی میکردن؟ چرا مثه آدم صندلی نذاشته بودن؟ این همه پول دادیم که لنگ این حسام خیکی وامونده توی کل دو ساعت توی حلق من باشه؟
- خاعک بر سرت که لیاقت تئاتر پست مدرن نداری!
- پست مدرن چه عنیه باز شروع نکنین!
- بابا ما خیلی عقب مونده ایم! آنتوان آرتو …
- آنتونن نه آنتوان!
- خبالا! آرتو دهه سی و چل قرن بیست میگفت باید دیوار چهارم رو بکشنیم و تماشاگر بشینه وسط و تئاتر دورش اتفاق بفته …اونوقت ما هشتاد سال بعدش این گاگولُ داریم که میگه پول دادیم چرا صندلی نداشتیم…
- ولی اگه قرار بود خوانش پست مدرنیستی از جنس آرتو داشته باشه نباید اینقدر مضمونش سیاسی میبود! آرتو تئاتر سیاسیِ برشتُ نقد میکرد!
- مضمون کجاش سیاسی بود؟
- تو هم که گاو کامل!
- بچه ها اون یارو که اون بالا بودُ دیدین؟ مثلن داشت با کنترل از راه دور بازیگرا رو هدایت میکرد؟
- کدوم؟ کدوم بالا؟ من که اصلا ندیدم!
- آره اتفاقا من خوشم اومد. داشت خیلی نمادین هژمونی و سلطه رو توی جامعه دچار اختناق نشون میداد که حتی خود مردم هم نمی فهمن چطور و از کجا دارن هدایت میشن!
- اینا چیه شما ها میگین؟ مگه کل ماجرا کیک تولد زرد دختره نبود؟
- آها آها کیک زرد هم دیدی منظورش چی بود؟ خدایی کارش خیلی درست بود من که حال کردم!
شهریار دوستم با اسکل بازی و ادای خنگ و پپهها را درآوردن مخ میزد. من و مرتضی با کلمههای قلمبه و سلمبه و تفسیرهایی که تا وقتی نگفته بودیم خودمان هم به آن فکر نکرده بودیم. یکی از دخترها با آن لباس پوشیدن آوانگاردش، تاتوی چینیژاپنی روی مچ دستش، موهای کوتاه آبیرنگ و ماتیک قرمزش بدجوری دل من را برده بود. کفشهای کانوِرسِ سیاهِ خاکی و کثیفی پایش بود، انگار قبل از آمدن به تئاتر یک دور توی زمینهای خاکی گلکوچیک بازی کرده باشد. مقنعه گشادش را از هر دو ور داده بود پشت گوشهایش. سمت چپ مقنعهاش را با یک سنجاق به موهایش وصل کرده بود. روی سنجاقش یک گل زنبق زرد و سفید بود. یک پاچه شلوارلی آبی روشنش، از دم ساق پا تا بالای ران پاره پاره بود. مانتوی جلوباز سورمهای پوشیده بود که پارچهاش بافت خاصی داشت. انگار حریر را مچاله کرده باشند یا حرارت داده باشند. یا نه اصلاً پُف پُف، تیکه تیکه با هوای داغ بادش کرده باشند. زیر مانتواش هم یک تیشرت سیاه تنش بود. با گل زنبق. شکلات داغ سفارش داده بود. نمیدانم عمدی این کار را میکرد یا نه واقعاً در عالم خودش بود. روی انگشت اشاره دست راستش یک انگشتر عجیبوغریب داشت. یک حلقه طلا با دو تا توپی قرمزِ قرمز. سنگش انگار عقیق بود، اما قرمزتر و البته غیرشفافتر، جنسش شبیه مداد شمعی بود. یکی از توپها دو برابر آنیکی بود. مدام همان انگشتش را میکرد توی فنجان شکلات داغش و بعد با ولع میلیسید. نمیدانم میخواست انگشترش را نشانمان بدهد؟ یا تریپ دلبری بود؟ انگارنهانگار اینهمه آدم آنجاست.
- البته کل ماجرای درست کردن کیک تولد به نظر من میتونست نماد مالکیت مشترکِ وسایل تولید با دسترسی آزاد به کالاهای مصرفی باشه … نبودن اون یارو، آخر ماجرا هم میتونه بیانگر پایان بهره کشی از کار و جامعه بدون طبقه باشه …
- چه جالب بود این برداشتت… من که کلا یه جور دیگه دیدم ماجرا رو …
- به نظر منم که کل قضیه فقط ماجرای درست کردن یک کیک تولد مسخره بود توی یه سالن تئاتری که صندلی نداشت!
تا حوالی ساعت نه و نیم که بخواهیم یکچیز شکم سیرکن سفارش دهیم که جای شاممان را هم بگیرد، تقریباً یکبار هم نگاهش به نگاهم نیفتاد. یا سرش توی فنجانش بود. یا داشت پوست کنار انگشت شتسش را با دندان میکند که یکی دوبار واقعا دلم خواست بگویم «بابا به گوشت روسوندی اون شصت بیچاره رو». توی این فاصله به اکثر دخترها خودم را یک جوری چسباندم و لوس کردم و به اسم کوچک و فالو کردن روی اینستاگرام رساندم؛ اما او انگار توی یک عالم دیگر بود. فهمیده بودم دانشجوی کارشناسی ارشد علوم سیاسی است و دارد روی پایان نامه اش کار می کند. تا حوالی شام حتی یک کلمه هم خودش را قاطی بحث ها نکرد. گویی به بیهودگی کل ماجرا یا اهداف مخ زنی پشت آن واقف بود. گاه گداری هم وقتی ساعتش زنگ میزد، انگار پیام مهمی روی آن دیده باشد، بلند میشد، موبایلش را از جیب عقب شلوار لی اش در می آورد، جوابی میداد، دوباره دستش را از کنار مانتو میبرد عقب، موبایلش را میگذاشت توی جیب شلوار لی عقب و روی آن می نشست. نمیدانم این کار را هم عمدی میکرد؟ یا کلا آن شب نگاه من جور دیگری بود.
تمام هوش و حواسم رفته بود به این دختر. من که اول کار داشتم تمام تلاشم را می کردم تا در بحثها از افاده کلمات قلمبه سلمبه عقب نمانم و هر چه پیچیده تر حرف بزنم که نه خودم بفهمم، نه دیگران و در عوض همه فکر کنند باسواد جمع ام، بعد از بیست دقیقه نیم ساعت، بادم خوابید و رفتم توی کوک او. اسمش آنیتا بود؛ یعنی آناهیتا بود، آنیتا صدایش میکردند. یکی دو بار دوستش سعی کرد او را بکشاند توی بحث ها؛ اما در وادی خودش غرق بود و پا نداد.
- آنیتا هم داره روی موضوع جالبی کار میکنه، آنیتا چی بود موضوع رساله ات؟
مدتی بود که انگار حوصله اش سر رفته بود. دستش را زده بود زیر چانه و به یک نقطه کور خیره شده بود. فکر کردم حتی به حرفهایمان هم گوش نمیدهد؛ اما همانطور دست زیر چانه جواب داد:
- واکاوی نقش زنان در دوران رایش سوم …
انگار دنیا را به من داده باشند. از زیر میز به سرعت موضوعش را گوگل کردم و توی ایران داک یک پایان نامه پیدا کردم راجع به بررسی موقعیت و نقش زنان در آلمان هیتلری و با خواندن چکیده شروع کردم به افاضه فضل:
- به نظرم خیلی موضوع جالبی میاد… بخصوص که در منش ناسیونال-سوسیالیسم زن شغل نداشت و مسئول آموزش فرزندان و خانه داری بود… البته به جز استثناهایی مثل ماگدا گوبلز یا لنی ریفنشتال که فیلمساز بود یا هانا رایچ که خلبان بود…
منتظر بودم واکنشی نشان دهد؛ اما انگار نه انگار. همچنان به همان نقطه کور خیره شده بود. دوستش هم که طفلکی نگاه های مداوم من و پیگیری حرفهایش را به خودش برداشته بود، پا میداد و ادامه بحثم را می گرفت. کلافه ام کرده بود.
- آره آنیتا اوایل که میخواست پروپزوالش رو تصویب کنه واسم تعریف می کرد این چیزا رو … اصلا تا قبل از جمهوری وایمار زنای آلمانی تا وقتی ازدواج نکرده بودند که تحت اقتدار اقتصادی و انضباطی پدراشون بودن، بعدشم که تحت سلطه شوهراشون … جمهوری وایمار اصلا انگار یه سکوی پرتاب میشه واسه زنا… حق رای و حق شهروندی هم توی همون دوره به دست آوردن…
اما تلاشهای مستمر من برای ادامه دیالوگ مرتبط با پایاننامه آنیتا او را سر ذوق نیاورد و حتی یک کلمه هم در بحث شرکت نکرد. نمیدانستم چه چیزی تحت تأثیرش قرار میدهد. کافه خورشید یک مجموعهی فروشی سیگار برگ کوبایی گرانقمیت هم داشت که هر وقت کسی سفارش میداد با مراسم و مناسک خاص و یک تاج مقوایی برایش میآوردند و آهنگ «هاوانا هاوانا» را پخش میکردند. بااینکه اوضاع مالیام مثل هر دانشجوی طبقه متوسط دیگری بود، حسابوکتابی کردم و آخر زدم به در پوچگرایی فلسفی و یک سیگار برگ سفارش دادم. آنیتا که برای اولین بار شاهد آن مراسم مسخره بود، توجهش جلب شد و با کنجکاوی نگاهم میکرد. انگار که آن تاج مقوایی واقعاً تاج باشد، ذوقمرگ بودم و در دل از موفقیتی که به دست آورده بودم شاد. درعینحال به بیپولی تمام ماه فکر میکردم و اینکه امشب باید خودم را توی ماشین چه کسی بچپانم که تا خانه برساندم؟
بعد از اتمام آن مراسم مسخره سیگار را برداشتم و از جایم بلند شدم و گفتم: من رفتم بیرون تو کوچه بکشم هوا بخورم… و بیمقدمه چشمهایم را به آنیتا که نگاهم میکرد دوختم و با صمیمیتی زورکی پرسیدم: میای؟ از جا بلند شد و همراهم آمد. دوتایی رفتیم بیرون کوچه. آنیتا دستهایش را در جیبهای بزرگ مانتوی گشادش فروبرد و روبهرویم ایستاد. من هم به دیوار چوبی رنگ کافه تکیه دادم و یک پایم را هم بالا بردم و به دیوار چسباندم. روبه روی کافه یک بوستان یا پارک کوچک و چند متر جلوتر از آن سطل آشغال بزرگ و سبزرنگ شهرداری قرار داشت. با بوی گندی که تا چند متر آنطرفتر را بهخوبی پوشش میداد. معمولاً من و دوستانم هر وقت میخواستیم سیگار بکشیم، سیگار برگ که نه، سیگار بهمن یا کَمِل، میرفتیم کنار همان سطل آشغال میکشیدیم و در عین بدوبیراه گفتن به شهرداری برای بدسلیقگی قرار دادن سطل آشغال کنار پارک و روبه روی چهار پنجتا کافه قطار شده کنار هم بوهایی که از سطل میآمد را تجزیه تحلیل میکردیم و دلقکبازی درمیآوردیم و میخندیدیم. گاهی هم البته گل میزدیم و برای کم شدن اثر بویش کنار سطل آشغال میچپیدیم.
اما این بار آنیتا آنجا بود. پس سعی کردم از ماجرای سیگار کشیدن کنار سطل آشغال چیزی به او نگویم. سیگار را اول به او تعارف کردم. سرش را تکان داد و گفت: اول تو چاقش کن… من خیلی تا حالا برگ نکشیدم…
پکی زدم و بیاختیار به سطل آشغال شهرداری نگاه کردم. انگار برقگرفته باشدم. یخ کردم. نگاه من و نگاه او باهم گره خورد. آنیتا نه. با آن پسر. پسری که آنجا کنار سطل آشغال ایستاده بود. نگاهش روحم را از درون سوراخ کرد. سرد بود، اما پیروزمندانه بود.
پسری همسنوسال خودم، لاغرتر، نحیفتر، با یک کیسه روی دوشش، یک شلوار گشاد خردلی کثیف و بلوز سفید پارهای که دیگر سفید نبود. خاکستری هم نبود. کرم هم نبود. چرک بود. چرک چرک، سرش را تا کمر کرده بود توی سطل آشغال، لحظه پک زدن من با آن تاج مقوایی طلایی، با آن حس شکوهمند پیروزی و نگاهم بهطرف سطل آشغال با لحظهای که او شاید به همان اندازه من با همان حس شکوهمند پیروزی، ساندویچ نیمخوردهای را از سطل آشغال بیرون کشیده و به دهان برده بود، باهم تلاقی کرده بود. نگاه او مثل تیر از تمام وجودم عبور کرد. رنگ چشمهایش تا زمانی که آن را روی تابلو نکشیدم، دست از سرم برنداشت. مرا دچار جنون کرد. دچار خفگی آنی. دچار احتباس نفس یا احتباس ادراری که جمع شود توی خونم و بوی گند بگیراند روی تمام وجودم.
نفهمیدم چطور سیگار کشیدم. نفهمیدم کی دادم به آنیتا . کی بچههای دیگر آمدند. نفهمیدم کی تمام شد. چطور آنیتا رفت. چطور به خانه رسیدم. یک ماه و نیم توی خانه داشتم صورت او را میکشیدم که جلوی من بود توی آینه و چشمهایش را که نمیدانم چه رنگی بود و نگاهش را که نمیدانم چه میگفت؟ و صورت خودم را میکشیدم که اینطرف آینه ایستاده و کرم و کثافت افتاده زیرپوستش و دارد دست میکند توی چشمانش تا آنها را بکند و از شرشان خلاص شود. انگار آن پسر آن شب آنجا من را به واقعیت آنچه بودم آگاه کرد. شاید برای همین بود که خبرنگار کنیایی توی خبرش نوشته بود: برنده امسال جایزه ۲۰۱۹ کنیا تابلویی بود که بو میداد.
پایان
یک پاسخ
اااااا من اینو تا الان نخونده بودم و الان تو ستون مطالبی که خود سایت به صورت تصادفی نشون میده دیدم و خوندم😻😻🥺🥺خیلیییییییی خوب بوددددد👏👏👏❤❤❤چقدر اسمش هم ابتکاری و جالبببب بوددد👌👌👌