قایم شدن توی سوراخ سنبههای خانه ی بزرگمان به من اجازه ی کشف چیزهایی میدهد که دیگران نمیدانند و نمیخواهند من از آن خبر داشته باشم. من همیشه در حال پیدا کردن جایی دنج و آرام برای خواندنِ کتابهای غیردرسی ام که مدت هاست برایم غدغن شده: زیرِ پلهها، توی زیرزمین، پشتِ مبل، زیرِ تخت.
از وقتیکه خودم را شناختم عاشق کتاب خواندن بودم. رمان خواندن را از ۹ سالگی شروع کردم، با کتاب آناکارنینا. یکبار وقتی توی مدرسه کیفهایمان را میگشتند، توی کیفم کتاب بیداری کیت شوپن را پیدا کردند و والدینم را به مدرسه احضار کردند که این کتابها مناسب سنم نیست. مادرم بهشدت با کتاب خواندن ام مخالفت کرد، پدرم اما اجازه داد یواشکی کتاب بخوانم. این شد که من همیشه دنبال جایی برای کتاب خواندن میگردم.
هفته ی پیش، وقتی مادرم با دوستهایش رفت بیرون شهر، پدرم زودتر از حد معمول به خانه بازگشت. فکر کرده بود من هم همراه مادرم رفته ام؛ اما نمیدانست که بهانهگیری کردهام و برای اینکه بتوانم با خیال راحت کتاب بخوانم خانه ماندهام. زیرِ میز نهارخوری بین پایههای صندلی دراز کشیده بودم و کتاب پایان یک رابطه گراهام گرین را میخواندم. صدای باز شدنِ در آمد. همانطور زیر میز ناهارخوری، پاهایم را جمع کردم توی شکمم. کتابم را گذاشتم روی صورتم و گوشهایم را تیز کردم. پدرم بود. خواستم از زیر میز بیرون بیایم و برایش ماجرای نرفتن ام با مامان را تعریف کنم که صدای زنی غریبه را شنیدم. نشناختمش. با پدرم رفتند بالا. صدای قدمهایشان را دنبال کردم. رفتند توی اتاقخوابِ پدر و مادرم. توی همان یک ساعت بارها صدای خندههای از ته دل پدرم را شنیدم. مدتها بود نشنیده بودم اینطور بخندد. از خوشحالی پدرم لبخند به لبم آمد.
تمام هفته با خودم فکر کردم که به مادرم بگویم یا نه. از پدرم پرسیدم ممکن است روزی ما را ترک کند؟ با تعجب نگاهم کرد و دلیل سؤالم را پرسید. بهدروغ گفتم همینطوری بیدلیل. بغلم کرد و گفت من و مادر تمام زندگیاش هستیم و بدون ما هرگز نمیتواند زندگی کند.
امروز گوشه ی کمد اتاق پدر و مادرم روی تَل لباسهایی که از جالباسی افتاده بود کفِ کمد، لمیده بودم و داشتم کتاب مادام بوآری را میخواندم. صدای مادرم را شنیدم که پای تلفن با یکی حرف میزد. به او گفت دوستش دارد، اما نمیتواند پدرم را ترک کند. به خاطر من. به خاطر پدر که همیشه به او عشق ورزیده. به خاطر اینکه نمیتواند خودخواه باشد و فقط به خودش فکر کند. دلم برای مادرم به درد آمد. یک ساعتی با هم حرف زدند و مادرم چند بار گریه کرد.
حالا دارم کتاب بار هستی میلان کوندرا را می خوانم و می دانم که هرگز به مادرم ماجرای آن زنِ غریبه و به پدرم قضیه ی تلفن مادرم را نخواهم گفت.
3 پاسخ
من این داستانتون رو خونده بودم همون زمان، چی شده که نظر نذاشته بودم رو نمیدونمممم🧐🧐عالی، مختصر و در عین حال کامل …❤️❤️❤️😻😻😻👏🏻👏🏻👏🏻
کیش پیش خودت بودم نوشتمش… داشتین با هدی خانم تخس بازی در می آوردین و جفنگیات تماشا میکردین😂😁یادت اومد وروجک؟؟؟؟ محدودیت واژه داشتیم. باید زیر هزار کلمه مینوشتیم… یادمه ساعت چهار صبح فرستادم واسه استادم. همونجا سین کرد. فرداش دعوام کرد بین هشت شب تا هشت صبح بهم مسیج ندید👀 من این شکلی بودم😂😂بعد پنج دقیقه بعد بهم پیام داد کلی آفرین آفرین کرد من اینطوری بودم😍😁🙈
😂😂😂😂😂😂😂ااااااااااا، راست میگینننننننن، از وقتی خوندم ته ذهنم هی بود که من کی خوندم چرا نظر نذاشتم چه عجیب و اینا، الان گفتین یادممممممم اومددددد😂😂😂😂😂😂😂قشنگ یادمه، خودتونم واسمون خوندیننننن (الان ذهنم جواب سوالشو پیدا کرد چون موقعی هم که صوتیشو ظهر گوش کردم هی با خودم باز گفتم ای بابا من چطور ریز به ریزش الان به گوشم یه حالت شنیده طور داره و احساس میکنم کلیم مظر دادم براش چرا پس نظری نیست زیر داستان)😻😻😻😻❤️❤️❤️😂😂😂چقدر خوب بودددد.. عکسم دارم 😻😻😻 دلم خواست باززززز🥺🥺🥺❤️❤️❤️❤️چقدر اون شب با هدی جون خندیدیم ما داشتیم چیا میگفتیم😂😂😂😂 شما داشتین فعالیت فرهنگی میکردینننن، عالیییی بود 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂