English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

من کی گفتم خدابیامرز؟

۱۴۰۰-۰۲-۰۴

 

حالا باز از آن روز تا امروز یادت نیست. هیچی یادت نیست؟ یعنی همین چند ساعت پیش بیدار شدی و از اینکه این‌طوری و اینجایی متعجب شدی؟ چرا شهاب گفت. اما خب… آدم سوال میپرسد… خوشحالم که دوباره برگشتی… نه ! نگو. اینی که این دو ماه با ما بود، تو نبودی… خب شوکه کننده است قبول دارم… اما باز خوبی‌اش این است که حداقل خودت را می‌شناسی. خانواده‌ات را! من را … خب … چه بگویم؟ اصلاً یادآوریِ گذشته چه اهمیتی دارد؟ راست می‌گویی. باید بدانی چه شده که حالا این‌طور روی صندلی چرخ‌داری… چه بگویم دختر؟ آخر من چه بگویم؟ سخت است. شهاب در رفت و کار به این سختی افتاد به دوش من… توضیح یک چیزهایی انگار از تجربه‌اش سخت‌تر است. فکر می‌کردم وقتی حافظه ات را به دست بیاوری، این دو ماه گذشته را هم یاد بیاید… خب توی این دو ماه گذشته اتفاقهای زیادی افتاده… میدانی؟ ما اصلا خودمان را برای این سناریو آماده نکرده بودیم… خب … آخر ما که تا حالا کسی را ندیده بودیم که ضربه ای به سرش بخورد و حافظه اش را از دست بدهد… هرچه میدانیم از توی همین فیملهاست…  دیدی که دکتر گفت طبیعی است.  بعد از آن اتفاق… خب! خیلی سخت بود… برای همه سخت بود… برای خودت هم سختیهای دیگری داشت و دارد… باز حداقل خوبی اش این است که زمانی داری دور و برت را تشخیص میدهی که بدنت را از گچ در آورده اند… آخرین خاطره ای که داری یعنی همان است که از دفتر روزنامه رفتی خانه؟ خب نمیدانم این مال چند روز قبلش است یا همان روز. آخر میگویی که ماجرای فرهاد را هم یادت نمی آید! این یعنی حداقل تا یک هفته قبل از آن روز چیزی را به یاد نداری… آن روز… نه تصادف نکردی… خب … وقتی توی کما بودی… گفتم بیست روز توی کما بودی؟ پرستار گفته بود؟ آره! بیست و چهار روز … ما اصلا امیدی نداشتیم… یک روز همان هفته اول… فرهاد آمد اینجا… اشک ریخت بالای سرت و گفت تقصیر او بوده… نه! منظورش این بود که مسئول این اتفاق بوده… آخر چند روز قبلش بحثتان میشود… تو فرهاد را میبینی توی یک کافه … با آن دختر… دخترک را هم یادت نمی آید؟ ظاهرا اولش به روی خودت نمی آوری و توی کافه نمیروی. بعد به فرهاد زنگ میزنی و او هم به دروغ میگوید که جلسه است و تو هم همانطور تلفن به دست میروی توی کافه… فرهاد از کارت عصبانی میشود…. آره خیلی پر روست… همان موقع هم از پررویی اش لجت میگیرد… جلوی همه جر و بحث میکنید … خوبی؟ چیزی یادت آمد؟ میخواهی بقیه اش را بگذاریم برای فردا؟ دکتر گفت آرام آرام خودت را پیدا کنی بهتر است… ببین بدنت این چند وقت ضعیف شده…دختر چقدر لجبازی … خب پس آب میوه ات را بخور تا بگویم… بعد … میخواهی دمنوش درست کنم؟ خب همین دیگر… دعوایتان میشود و تو توی کافه میزنی توی گوش فرهاد… فرهاد هم پرروبازی در می آورد و میزند توی گوش تو… آنوقت تو میز را بر میگردانی روی دخترک و قهر میکنی و میروی دفتر مجله. وسایلت را جمع میکنی. اینها را علی به فرهاد گفته. چند روز بعدش هم نمیروی سر کار. آن وقت روز آخر… یعنی همان روزی که رفتی توی کما…همان روز که … خب … من واقعا نمیدانم چرا این کار را کردی؟ خبرِ مرگم، من بهترین دوست تو بودم… اما تو حتی ماجرای فرهاد را به من نگفته بودی… پس یادت آمد؟آها! فکر کردم یادت آمده… راستش آره… انگار یک چیزهایی توی ناخودآگاهت مانده که درست حدس زدی… آره … سخت بود گفتنش… از روی پل توی خیابان خیام… خودت را پرت کردی پایین…نه کسی هلت نداده بوده… پلیس کامل تحقیق کرد… پسر و دختری دم دکه روزنامه فروشی تو را دیده بودند… می گفتند چند دقیقه قبلش، داشتی مجله نگاه میکردی… یکیشان بهت سیگار تعارف کرده و خبر مرگ شیده لالمی را توی روزنامه بهت نشانت داده ، تو هم ناگهان دویدی طرف پل و از آن پریدی پایین… همه فکر میکردند لابد یک نسبتی با شیده داشتی… فکر میکردند فشار دفتر مجله و اینها بوده… بعد دیدند نه سیاسی نویس هم نبودی و بخش شعر دستت بوده، دست از فرضیه پردازی برداشتند.. ما که وقتی فهمیدیم، فکر کردیم تمام کردی… اما خب جای سالم هم توی بدنت نمانده بود… اوایل که دکترها به ماندنت هم امید چندانی نداشتند… چند تا عمل، شاید ده دوازده تا عمل رویت انجام دادند…آره، با این آخری میشود یازده تا… اما خب … پاهایت را نتوانستند کاری کنند… مامانت؟ او هم بنده خدا هر روز اینجا بود… صبح تا شب… شب تا صبح… گفتم بود؟ نه بابا دارم راجع به خودم هم با گذشته حرف میزنم دیگر. مارپل بازی در نیاور جان من شیرین! الان؟ خب می آید… حتما می آید… بابا تو چند ساعت است که به خودت آمدی! ما دو ماه جز و پر زده ایم… آره فکر کنم هفت هشت کیلو کم کرده ام… نه بابا! لاغری هم به خوشی خوب است! نه موقتی است… دیدی که دکتر جلوی خودت گفت این هم به احتمالِ قوی موقتی است و همه چیز یادت میآید… شهاب همین یک ساعت پیش به من زنگ زد گفت… من هم زودتر مرخصی گرفتم… مادرت؟ معمولا عصرها می آمد. یعنی احتمالا چند وقت دیگر این بخشهای حافظه ات هم بر میگردد… من… من هم هر روز همینجا بودم… روزهای اول که شاید تا یک هفته، شبانه روز. من بودم و مادرت… برادرت هم می آمد خب … دیدی برای شهاب هم گفتم می آمد؟ طفلک زن و بچه دارد، قسط، وام اجاره، بدبختی های دیگری که … خودت که بهتر میدانی … بقیه هم شرایطتت که بهتر شد آمدند… اما بعدش تا مادرت… یعنی شبها پیشت میماندم و صبحها میرفتم سر کار و ظهرها مثل الان می آمدم سری میزدم و میرفتم تا عصر که دوباره برگردم و تا صبح کنارت بمانم… نه امروز چند ساعت زودتر آمدم.. تا فهمیدم، مرخصی گرفتم و آمدم… وقتی به هوش آمدی؟ خب … چیزی یادت نبود… هیچ کس را نمیشناختی… فقط فریاد میزدی… ما نمیدانستیم بین تو و فرهاد چه گذشته… نمیدانستیم فرهاد چقدرش را گفته؟ اصلا چقدرش را راست گفته؟ میدانی؟ کاش به ما میگفتی. من باورم نمیشد که تو بخاطر او این کار را کرده باشی… واقعا فرهاد را اینقدر دوست داشتی که به خاطرش …؟ او هم خبردار شود حتما سروکله اش پیدا میشود… خب من نمیدانستم… یعنی من هیچی نمیدانستم… همه از من می پرسیدند… کسی که نمیدانست فرهادی در کار است… یک جورهایی هم همه مرا مقصر میدانستند… انگار که من میدانستم که تو چرا این کار را کرده ای … مادر خدابیا… مادرت هم … نه چرا بیتابی میکنی… حرفم را نخوردم…دفعه چندم؟ چه چیزهایی میگویی! نه حال مادرت خوب است… می آید… الان زنگ میزنم بیاید! چرا قسم بخورم؟ ببین آشفتگی برایت خوب نیست… شیرین! شیرین نکن این کارها را …من کی گفتم خدابیامرز؟ شیرین آرام باش… پرستار؟ آقای دکتر؟ یکی بیاید اینجا کمک کند … شیرین شوکه شده!

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

3 پاسخ

  1. ااااا ادامه اون داستان که قبلا نوشته بودین بودددد❤❤ چقدر داستان هاییتونو که میخونم و دوسشون دارم و مدتی بعد یه داستان جدید میبینم که وقتی شروع میکنم به خوندن میکنم یهو میفهمم ادامه داستان قبلی بوده رو ذوق میکنم واسشون❤❤😻😻

  2. دوست دارم بدونم استاد داستان نویسیتون وقتی داستان های شما رو می خونن چقدر کیف میکنن از این همه توانایی نوشتن و قلم شیوا و زیبا که ادم و مجذوب و غرق داستان میکنه..خیلی خوب بود لذت بردم:))))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستان کوتاه

هیچ‌کدام این‌ها دست من نبود

  من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست پولدار شوم، اما شدم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست چند تا زن بگیرم، اما گرفتم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست به کسی آسیب بزنم؛

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

لای بوته‌های بدون تمشک

  افتاد لای بوته ­ها. ظهر، وقتی دخترک، همان‌که آناهیتا صدایش می‌کردند، کتش را درآورد تا زیر سایه­ ی من بیندازد و روی زمین بنشیند.

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

خودارزیابی…؟

اولین پیش شرط هر فلسفه ای داشتن تفکر واضح و روشن در مورد همه امور زندگی است، از باورها و فرهنگ یک جامعه گرفته تا

ادامه مطلب »
چگونه مقاله بنویسم؟

قدم سوم: شناخت چکیده

    باید به خاطر داشت که سه جزء اصلی هر پژوهشی را (اعم از مقاله، پایان نامه یا رساله) پس از اتمام پژوهش می‌نویسیم:

ادامه مطلب »