اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

آخرین تصویر

۱۴۰۰-۰۲-۰۶

مچاله شدن یک آدم را با دو تا چشمهایم دیدم. آدمی که آن روزها پر از شیطنت بود و خودش بود. آدمی که انگار بیخیال و در عین حال دقیقترین و جدی ترین موجود دنیا بود؛ آدمی که به اکثر چیزها اهمیت میداد؛ اما به خیلی چیزها هم اهمیت نمیداد. آدمی که من فکر میکردم به سبک خودش زندگی میکند، اما نمیکرد… بار آخری که دیدمش هم… هیچ کدام اینها نبود.  هر بار که میدیدمش از خودش دورتر میشد… حالا هم که … توی روزنامه به عکسش خیره شده ام. عکسی شبیه به آن روز اولی که دیدمش، اما هیچ شباهتی به آخرین تصویر او توی ذهنم ندارد.

هفته اولی بود که دانشگاه میرفتم. مثل همه جوانها جو گرفته بودمان و اولین جایی که کشف کرده بودیم، کوچه پشت دانشگاه بود که سال بالایی ها آنجا گروه گروه می ایستادند به حرف زدن و سیگار کشیدن. چند تا پسر مزاحم دختری شده بودند که خب واقعا هم سر و وضعش مناسب دانشگاه نبود؛ اما به نظرم باز هم دلیل نمیشد که کسی به خودش اجازه بدهد پیله کند. اصلا آن دختر دلش خواسته بود آن طور لباس بپوشد، لزوما به این معنی نبود که دارد به ما چراغ سبز میدهد. این یکی از همان چیزهایی است که همیشه باعث میشود خونم به جوش بیاید. پک سوم یا چهارم را به سیگارم زده بودم که دیدم یکی از پسرها دست دختر را گرفته و دارد میکشد به طرف ماشینش. دیگر حال خودم را نفهمیدم. آنقدر عصبانی و وحشی شده بودم که فکر عاقبت هیچ چیزی را نکردم. پریدم آنطرف خیابان و تا به خودم بیایم یک کتک کاریِ اساسی گروهی میان دفاع کنندگان از آن دختر و مزاحمها به وقوع پیوست. صدای ترمز تیز ماشینی آمد و خانومی شروع کرد به جدا کردن ما از هم. غیرتمان اجازه نمیداد وقتی زنی میکشدمان عقب، دعوا را ادامه بدهیم. مداخله او ما را به خودمان آورد.

  • عه بچه ها ! چتونه؟ چرا به هم پریدید؟ ول کن دیگه خروس جنگی!

سرزنشمان میکرد، اما توی سرزنشهایش طنزی وجود داشت که کل ماجرا را انگار عادی تلقی کرده. دهانم مزه خون گرفته بود و کنار لبم خیس بود. یقه ام کاملا از هم باز شده بود و دو تا دکمه وسط پیرهنم کنده شده بود. دکمه بالایی هم از یک نخ به سر یقه ام آویزان مانده بود. دخترک هم اصلا نبود. مثل اینکه وسط ماجرا فلنگ را بسته بود. ماشین آن خانم کوچه را بند آورده بود. نمیدانم چرا دعوا که تمام شد تماشاچی ما بیشتر شد؛ اما آن خانم دستهایش را از هم باز کرد و با خنده و شوخی به بچه ها گفت:

  • کیش کیش … برین خونه تون. نمایش تموم شد… زودی برین پی کارتون الان کلاساتون شروع میشه…

بعد دستش را چند بار جلوی بینی اش تکان داد و گفت:

  • چه دودکش خونه ای هم راه انداختین وروجکا! منم بوی سیگار گرفتم، رفت!

بعد هم در حالی که برای صف ماشین های منتظر پشت ماشینش دست تکان میداد، سوار شد و رفت.

آرمین داشت به ریشم میخندید:

  • قیافه ت خیلی ضایع است. میخوای بپچونیم کلاسو؟

نگاهش کردم. پخی زدم زیر خنده:

  • خودت که داغون تری بابا! کی اون وسط ماتیکیت کرده؟

دستش را به لپش کشید:

  • ماتیک؟ کجام؟

خندیدم:

  • اُسُکل منظورم قرمزیِ روی لباسته…
  • دلقک! حالا بریم کلاس یا بپیچونیم؟
  • بریم اولین جلسه ببینیم چه خبره؟ وسطش بپیچونیم بیاییم بیرون.
  • خب لباسم چی؟ پیرهن خودت؟
  • بریم از تو ماشین بهت کتی چیزی بدم.

دکمه های پیرهنم را باز کردم و بقیه اش را از توی شلوارم کشیدم بیرون.

  • چرو ک نیست؟ تی شرتم تو باشه یا بکشم بیرون؟
  • هیمنطوری خوبه.

با چند دقیقه تاخیر رفتیم سرکلاس. استاد هنوز نیامده بود؛ اما به محض آنکه وارد کلاس شد، فهمیدم همان خانمی است که آمد توی کوچه ما را از هم جدا کرد. او هم تیز بود. کیفش را گذاشت روی میز و نگاهی به کلاس کرد:

  • خب خب خب… سلام به همه. سال تحصیلیتون تسلیت… روح رفتگانتون شاد… ببینم افتاده از ترم قبل که نداریم نه؟

بچه ها خندیدند و از روحیهی پر نشاطش حس خوبی بهشان دست داد. ناگهان چشمش به من و آرمین افتاد. نگاهش برق زد:

  • به به! دو تا خروس جنگیِ آشنا هم داریم سر کلاس… کاریتون نشد؟ خوبین بچه ها؟

تقریبا تمام کلاس برگشتند و مسیر نگاه او را دنبال کردند. بعضی ها فهمیدند منظورش من و آرمین بوده ایم و بعضی ها هم نه. او هم دیگر ادامه نداد. از کارش عصبانی شده بودم. روی کاغذ برای آرمین نوشتم: چه استاد گاویه. چرا اینطور ضایمون کرد؟ آرمین شانه انداخت بالا و سرش را کرد توی موبایلش. توی عالم خودم میرفتم و می آمدم و منتظر بودم که حرفهای مقدماتی اش تمام شود تا از کلاس بزنم بیرون که گفت:

  • خب خروس جنگیا، الان تنها آشناهای من سر این کلاس شما دوتایید. این بار دومیه که من کلاس مبانی جامعه شناسی دارم، بچه ها! معمولا با ترم اولیا کلاس بر نمیدارم. واسه خاطر همین اول کلاس که بچه ها هنوز منو نمیشناسن و یخشون باز نشده. یکی از شما دو تا یک کاغذ آچهار برداره و بده بچه ها اسماشونو روش بنویسن، چون من تا بعد از حذف و اضافه لیست حضور غیاب نمیگیرم از آموزش.

سقلمه ای به آرمین زدم که یعنی با من و توست. سرش را بالا گرفت و به استاد خیره شد، یعنی مثلا من دارم گوش میدهم، اما استاد گفت:

  • بچه ها یه چیز باحال بهتون بگم؟ وقتی من همسن و سال شماها بودم، اون عقب کلاس میشستم و با موبایلهای نوکیای گوشت کوب اون زمانا که تنها سرگرمیشون بازی اسنیک بود، یه مار سیاهی که نقطه ها رو میخورد و هی بزرگتر میشد، بازی میکردم. وقتی دانشجوی ارشد شدم سر کلاس همین آقای دکتر شیخ الاسلامی خودمون که ترم های بالاتر حتما باهاشون کلاس خواهید داشت، یه جور بازی هوایی انجام میدادم که باید موبایلو این ور اون ور میکردم و گاهی اونقدر توی بازی غرق میشدم که یادم میرفت توی کلاسم، بعد وقتی اولین جلسه اومدم و این بالا واستادم، فهمیدم همه استادا از جمله دکتر شیخ چنان اشرافی روی کل کلاس دارند که امکان نداره ،ندیده باشن من اون ته کلاس داشتم چی کار میکردم. پس بهتون توصیه میکنم با آرنج به هم آسیب نزنید، چون فایده نداره و من میبینم.

ازش خیلی بدم آمده بود. با صورت در هم و مچاله کاغذ بزرگی از توی کلاسورم بیرون کشیدم و اسم خودم و آرمین را توی آن نوشتم و دادم به نفر جلویی. داشتم توی مغزم بهش فحش میدادم که باز متوجه شدم توی حرفهایش دارد به ماجرای دعوای من و آرمین ارجاع میدهد. روی تخته با ماژیک آبی و خط عجوج وجوج نوشته بود :

 

  • خب همه اینها رو با ماجرای خروس جنگیهامون بررسی میکنیم… خروس جنگی ها دقت کنید! یکی به خودش اجازه میده تا به خاطر ظاهر دختری به اون تعرض کنه. این تعرض در تفکر یک آدم دیگه، برای مثال خروس جنگی های کلاس ما نقض ارزش اجتماعیِ جوانمردی یا شرافت تلقی میشه. چون با واژه جوانمردی مشکل زیادی دارم، همون ارزشِ شرافت رو در نظر بگیرید.  خروس جنگیهای ما که حالا بهشون میگیم تختی های کلاس، در برابر نقض ارزششون واکنش نشون دادند و یه دعوای خیابونی راه انداختند…

یکی از دخترها پرسید:

  • استاد راجع به کیا حرف میزنید؟
  • لیلی که مَرد بود…
  • چی استاد؟

ترسیدم. فکر کردم الان ما را با انگشت نشان میدهد.

  • مهم نیست راجع به کیا. کل ماجرا رو دارم میگم دیگه. روشن نیست؟
  • چرا استاد روشنه.
  • خب پس … داشتم میگفتم توی دودکش خونهی پشت دانشکده یه دعوای اساسی راه می افته…
  • استاد دودکش خونه کجاست؟
  • تو الان داری تک به تک حرفای منو جزوه برمیداری؟
  • بله استاد.
  • بله و کوفته! گوش کن و تحلیل این کلمه های قلمبه سلمبه رو توی زندگی عادیت یاد بگیر. اکثر بچه های حقوق بعد از فارغ التحصیلی، مغزشون کنسرو میشه توی کلیشه ها و تبدیل میشن به موجوداتی دُگم و بلا نسبت شما زبون نفهم ! اما اگر شیوه مشاهده و تحلیل اجتماعی رو با همین روش یاد بگیرید، اونوقت دیگه یه عینکی روی چشماتون قرار میگیره که همه عمر با شما خواهد بود….

عینکی که او به ما داد، همیشه روی چشمهایم ماند. اما چطور شد که خودش این عینک را دور انداخت؟ چطور شد که زندگی خودش را با عینک چیزهایی که میدانست تغییر نداد؟ او همه ما را تغییر داد… دست کم من، آرمین و بچه هایی که من میشناسم… اما خودش چرا این قدر دردناک … این قدر… نمیتوانم چشم از عکسش بردارم…

  • خب می گفتم… دِ! ننویس دیگه دختر ! اصلا اینا نوشتنی نیست! گوش دادنیه! این دعوای خیابونی یکی از شدیدترین واکنشهای غیررسمی به نقض ارزشهای ماست… تختیِ عصبانی ؟ اسمت چیه ؟

به من نگاه میکرد:

  • حیاتی …
  • حیاتی اسمته؟
  • بیژن حیاتی استاد.
  • خب تختی عصبانی ما که اسمش بیژنه الان از اینکه من توی کلاس رسوابازی در آوردم و کل ماجرا رو براتون گفتم، از من عصبانیه. یعنی ارزش محرمانگی رو براش نقض کردم . اخماشو کشیده توی هم. این هم یکی دیگه از واکنشهای غیررسمی به نقض ارزشهای ماست و حالا داره لبخند میزنه چون خوشش اومده که فهمیدم که خوشش نیومده بوده … چی گفتم!

راست میگفت. داشتم لبخند میزدم. همین الان هم دارم لبخند میزنم. فکر کردن به آن روز همیشه روی لبهایم لبخند می آورد.

  • خب خروس جنگی ها ! اما میدونین در عین اینکه عملتون هم شرافتمندانه بود و هم ذهن بازتون رو نسبت به تفاوتهای اجتماعی نشون میداد، ممکن بود منجر به ضمانت اجرای رسمی بشه ؟ دعوا و منازعه در قوانین کیفری مجازات داره، یعنی چی؟ یعنی دعوا کردن خودش نقض ارزش اجتماعیِ امنیت و آرامشه و ضمانت اجرای رسمی داره… یعنی مجازاتی که در قانون کیفری اومده…

همیشه همینطوری درس میداد. زندگی واقعی را با کلمات قلمبه سلمبه ای که روی تخته مینوشت در می آمیخت و طنز و جدیت را در هم به ما درس میداد. البته تا زمانی که دانشجویش بودم. آن سالها. وقتی هنوز دههی اول کارش در دانشگاه بود. آخرِ همان جلسه تبدیل شد به استاد محبوبم و تا پایان دوره کارشناسی دیگر با هم حسابی رفیق شده بودیم.

سال آخر کارشناسی بودم که یک بار مرا توی راهروی دانشکده دید که دارم به آرمین غرغر میزنم. صدایم زد:

  • بیژنِ تختی بیا اتاقم ببینم.

حرفم را قطع کردم ودنبالش راه افتادم.

  • چته ؟ چرا اعصاب نداری؟
  • استاد از زندگی دیگه…
  • از چیِ زندگی دیگه؟ هنوز بیست و دو سالتم نشده این قدر چس ناله میکنی! زندگی خیلی سختی های بیشتری قراره جلوی پات بذاره… بگو ببینم کمکی از من بر میاد؟
  • نه استاد میدونم جوابتون چیه…
  • جوابم چیه؟
  • مسخره ام میکنین.
  • بگو شاید قول دادم آدم باشم.
  • نه استاد این چه حرفیه. خب نمیخوام وکالت شرکت کنم. از حقوق بدم میاد.
  • خب نکن. کی اجبارت کرده؟
  • شماها… خانواده ام…
  • میدونی چی دوست داری و میخوای چی کار کنی؟
  • آره استاد میخوام کارگاه بزنم سه تار بسازم…
  • ای ول ! دمتم گرم!
  • واقعا استاد؟
  • آره ! مگه چقدر زنده ای که بخوای کاری رو بکنی که دوس نداری؟ برو همین کارو بکن…
  • استاد پس بی خیال ترم آخر شم؟
  • تو عقل نداری؟
  • چی استاد؟
  • سر بیست واحد باقی مونده میخوای بزنی چهار سال عمرتو بریزی توی چاه توالت؟ من گفتم وکالت شرکت نکن! اما لیسانستو باید بگیری. شاید فردا روز پیشمون شدی. پس جون بکن این ترم آخری رو هم تموم کن بعد هم برو دنبال کارگاهت… راستی فرامرزو میشناسی؟
  • استاد فرامرز شکرخواه؟
  • آره…
  • بعله استاد شاگردشم… شما از کجا میشناسیدش؟
  • استاد سه تار منم بوده.
  • استاد سه تار میزنید؟
  • دیگه نه… وقت نمیکنم… یه زمانی میزدم…
  • وای استاد حیفه … چرا ول کردید؟ دوباره شروع کنید…
  • مگه شما وروجکا میذارید؟
  • راست میگید استاد…
  • خب وَخِه برو پی کارت که منم به زندگیم برسم. از این به بعد هم به جای چسناله فقط از خودت یه سوال بپرس! واسه تغییر این شرایط چسناله زا چه کار میتونم بکنم؟ هر جوابی به ذهنت اومد، عملیش کن! البته با کمی چاشنی عقل…

هر دو خندیدیم. من فارغ التحصیل شدم و به رغم تمام غرغرهای خانواده، عزمم را جزم کردم و زیر نظر فرامرز شکرخواه تبدیل شدم به یک سازنده سه تار حرفه ای و چند سال بعد هم کارگاه خودم را زدم. دورهی کارشناسی حقوق هم مانند هزاران آدم دیگر برایم تبدیل شد به خاطره ای مثل سربازی که فقط گذراندم که گذرانده باشم.

چند سال بعد، روز خاکسپاری فرامرز شکرخواه، دوباره دیدمش. پژمرده بود. مچاله بود. ده سال تقریبا از آن روزی که من دانشجویش بودم گذشته بود. چیزی که در او اتفاق افتاده بود، پیری نبود، افسردگی و زوال بود.

  • هر روز به خودم گفتم، این هفته میرم دیدن فرامرز… اما مرد و تموم؛ دیگه هیچ وقت نمیشه برم دیدنش!
  • استاد حق دارید خب سرتون خیلی شلوغه…
  • خودمم نمیدونم چرا دارم این قدر میدوم؟ که چی ؟ تهش همینه دیگه… دلم میسوزه که فرصت نکردم بیشتر ببینمش. خوش به حال تو…
  • استاد بهتر که این اواخر ندیدینش… خیلی خراب شده بود…
  • آره آخرین تصویری که ازش دارم همون عکسشه که میخنده و یک ردیف دندون صدفی سفید از لای انبوه ریشهای جوگندمیش برق میزنه و یه گربه توی بغلش گرفته…
  • آره استاد اون عکسو منم خیلی دوست دارم. شما خوبین استاد؟
  • چی بگم… نمیدونم… همه چی خوبه … اما من خوب نیستم…
  • استاد نکنه مریضی چیزی باشید، خیلی از دفعه آخری که دیدمتون تغییر کردید…
  • نه خوبم… تازه آزمایش دادم… جسما مرگیم نیست… روحا مرگیمه…
  • دور از جون استاد…

و چند سال بعد، دوباره دیدمش. برادرزاده ام دانشجوی حقوق شده بود، با هم رفتیم دانشکده حقوق تا او را به استادم معرفی کنم. حالا دیگر رئیس دانشکده بود. برعکس آن روزهای ما دانشجوها مثل سگ ازش میترسیدند. پشت در اتاقش منتظر بودیم، صدای داد و هوارش بیرون می آمد.

  • عمو! این چه سگه… نمیخواد منو بهش معرفی کنی. بچه ها خیلی ازش بد میگن. خیلی بی اعصاب و وحشیه…
  • نه بابا… بچه ها گه میخورن. بهترین استادمون بود…
  • عمو الان اینطوری نیستا… همه ازش متنفرن… میگن گَه گیره…یه وقت خوبه… بیشتر وقتا دیوانست!

او اصلا او نبود. آن زن شوخ طبعی که از ماشین پایین پرید و ما ها را که مثل خروس جنگی به جان هم افتاده بودیم با کلمات خنده دار از هم جدا کرد و بچه ها را مثل دسته مرغ و خروس کیش کرد و قائله را خواباند. ما را که دید لبخندی زورکی زد. اما آن لبخندی نبود که آن روزها میزد. لبخندهایش، نگاهش، کلماتش همه چیزش بوی آن فنجان قهوهی تلخی را میداد که توی آن اتاق تنها یادگار آشنای روزهایی بود که تازه شناخته بودمش.

و امروز… عکس سیاه و سفیدش توی روزنامه و مراسم تدفینش که فرداست… چرا خودش آنطوری زندگی نکرد که به ما یاد داد؟ شاید بعضی ها فقط معلم های خوبی اند… اما راستی او این اواخر هم هنوز به خوبی آن روزها معلمی میکرد؟ خوش به حالش که آخرین تصویری که از فرامرز در ذهنش داشت، تصویر مردی بود با صورتی بشاش و لبخندی به وسعت آسمان. آخرین تصویری که من از او در ذهن دارم، حتی از این عکس توی روزنامه هم غمگین تر است.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

13 پاسخ

  1. چرا اینجوری شروع و تموم شدددد؟ کاش شروع و پایانش اینجوری نبود تمام دلم مثل سنگ به هم داره فشرده میشه حتی تو همین حالت داستان و تخیلی😠😠🥺🥺😭😭💔💔

    1. عه … یادم رفته بود عکس تخته سیاهو بذارم… 🤣🙈خب آینده فرضی من بود… غصه نداره که… ❤❤مهم اینه که قرار نیست اونطوری زندگی کنم… 🤩🤩خیلی ها بهم میگن میتونستی تا ریاست دانشکده وکوفت زهرمار پیش بری و همه ش توی دلم میخوان حسرت ایجاد کنند که خر شم و احساس کنم اگه نرم دانشگاه چیز مهم و بزرگی رو از دست دادم… اما من مطمئنم آخرش همین تصویر میشه که توی این داستان اومده … پای ترجمه هام بودم وقت نداشتم بیشتر بسطش بدم… خودم فکر میکنه میشه در حد خلازیر یه داستان بلند بشه…

  2. اره واقعا قوی بود و قابلیت داستان بلند شدن رو خیلی دارهو مهمم همینه که قرار نیست اونجوری زندگی کنین ❤❤❤😻😻ولی خب اونجوری تموم نشه دیگه 😭😭🥺🥺💔💔بعدشم هرکی هرچی میگه در وصف اینکه میشه تا کجا برین و فلان و بیسار واقعا مهم نیست چیزی که مهمه اینه که شما تو اون فضا از حال خوب و شور زندگی و آرامش یه دنیا فاصله گرفته بودین و الان با دور شدن از اون فضا به آرامش و حال خوب دارین روز به روز نزدیک تر میشین همین هم فقط مهمه و بس….. حیف این دو روز زندگی که آدم به خاطر تصویر به اصطلاح موفقیتی که تو ذهن یه عده به صورت کلیشه شکل گرفته بخواد به خودش آرامش و حال خوب رو حروم کنه…❤❤❤

  3. 🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😢😢😢😢😢😢🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺

  4. خیلی غم انگیز بوود فکر نمیکردم آخرش اینطور بشه☹☹☹😥😥خوندنش که خیلی سخت بود…
    .
    “دلمه های پیراهنم”دکمه های.
    .
    “هیمنطوری خوبه” همینطوری خوبه.
    .
    “خروس جنگ‌های ما که حالا بهشون میگییم تختی های کلاس” یکی از ی های میگیم اضافی.
    .
    “از روحیه‌ی پر نشاطش” روحیه ی.
    .
    دودکش خونهی پشت دانشکده” خونه ی.
    .
    “دههی اول کارش”.
    .
    “دورهی کارشناسی حقوق” دوره ی.
    .
    “بوی آن فنجان قهوهی تلخی را میداد”قهوه ی.
    ❤❤❤

    1. 😍😍😍مرسی بابت نکات اصلاحی و خب یه جورایی خواستم آینده خودمو تصور کنم اگه توی دانشگاه بمونم… میدونی تصمیم سختی بوده برام. هنوز هم گاهی دو دل میشم که اصلا کار درستیه یا نه… پس این داستانها کمک میکنه به من که خودمو بشناسم…

  5. اون اوایل که متوجه شدم تصمیمتون چیه با خودم می گفتم حیف از دانشجوهایی که وارد این دانشگاه بشن و شما رو نشناسن، درس حقوق بخونن و با شما آشنا نشن، نه تنها از علم شما بلکه از درس های زندگیتون چیزی یاد نگیرن، اما یکم بعد تر به این نتیجه رسیدم آدم خودش هم خیلی مهمه اینکه شاد باشه و لذت ببره از جایی که هست، مقام و جایگاه اجتماعی وقتی خوبه که کسی که اونا رو داره هم از داشتنشون خوشحال باشه کما اینکه به نظر من شما تا ابد این مقام و دارید و هیچی از ارزشتون کم نشده و حتی تو هر زمینه ای که قدم بذارید می درخشید…
    و به نظرم، آدم از زندگی کردنش انرژی می گیره و اون و به کارش منتقل می کنه متقابلا باید از کارش هم انرژی بگیره و ببره برای زندگی.
    حالا اگر مدام انرژی زندگیو برای کار ببریم و هیچ انرژی و حال خوبی از کار کردن برای زندگی نیاریم این چرخه از کار می افته و اون وقت نه زندگی لذت بخشه نه کار…
    😘😘😘❤❤❤

  6. سلام خانم دکتر
    نمیدونم فامیلمو ننوشتم منو یادتون میاد یا نه. الان که بگم خواهرم توی نیشابور دانشجوتون بود بعد خودم دانشجوتون شدم بعد یکسال بعد خانومم و چهار سال بعد پسرم امیر یادتون میاد. این داستان و یه داستان دیگه که تهش نوشته بودید نمیخوام ایوان ایلیچ باشم خیلی منو تحت تاثیر قرار داد. راستش سال اولی که من و خواهرم دانشجوتون بودیم همیشه خانومم با یه نیشخندی نگام میکرد که مثلا استادت جوونه خوشت اومده و گاهی هم تیکه و کنایه بارم میکرد. من اومدم بهتون گفتم نمیخوام متون حقوقی بیام کلاس و سرم شلوغه و از این خالی بندیا و شما بهم گفتید اصلا ایرادی نداره، بهم گفتید تو میتونی وکیل قاضی یا حقوقدان خوبی باشی بدون اینکه زبان بدونی، پس من کف نمره رو بهت میدم. اما اگه میخوای پژوهشگر بشی باید زبان بدونی. اصلا باورم نمیشد . آخه همیشه همه استادا درسشون مهترین درس دنیاست. حتی اگه آبیاری گیاهان دریایی باشه. خلاصه که هر هفته پا به جفت اومدم کلاس و با همه نفرتی که از زبان داشتم لهجه شما و شخصیت و منش و رفتارتون منو جذب کرد که یک جلسه هم غایب نشم. بعد یکسال خانومم هم دانشجوتون شد. اونقدر توی خونه از شما حرف میزدیم که بچه هامون به صدا در می اومدند. من و خانومم بالاتفاق میگفتیم باید خانم دکتر رو ببینین تا عاشقش بشین. به نظر من و خانومم شما ، لبخندهاتون احوالپرسی گرمتون منبع نور و انرژی بود. واقعا ما رو سرحال می آورد. وقتی امیر دانشجوتون شد شما مدیر گروه شده بودید. امیر خیلی دوستون داشت اما همش میگفت حالتون بده و مثه همیشه نیستید. فقط موقع درس دادن خودتون میشدیدو بقیه وقتها کلافه و آشفته بودید. یه روز حونه خواهرم بودیم حرفتون شد. همه گفتند شما دارید عوض میشید. خواهرم گفت روز اولی که شما رو توی نیشابور دیده گفته این آدم یا در آینده میشه کسی شبیه میم ها و شین ها و الف ها و بقیه حروف الفبای اساتید دانشگاه یا خسته میشه از ایران میره. این آدم با این شخصیت نمیتونه اینجا وسط این جنگل دووم بیاره. این آدم زیادی واسه این فضا شیک و تر و تمیزه. منظورم ظاهرتون نیست؛ منظورم ذهنتونه. شخصیتت و مرامتونه و من و خانومم بی اختیار گفتیم ایشالا که دومی بشه چون اصلا دوست نداشتیم که شما تبدیل به اون آدما بشید. شما مال این فضاهای پلشت نیستید. باید بخونید و بنویسید و بنویسید. دارم میبینم که دارید خودتونو کشف میکنید و میدونم که به زودی دوباره خانم دکتر پرانرژی خودمون میشید که به قول خانومم یه لبخندش تا دو ماه به آدم انرژی میده. خوشحالم که قرار نیست مثله استاد توی این داستان پژمرده از دنیا برید. شما باید منبع انرژی امثال ما ها باشید که به اندازه شما از کثافتکاری های اطرافمون خسته ایم.زهرا و مریم بهتون سلام زیاد میرسونن و هممون براتون بهترین آرزوها رو داریم.

    1. سلام سلام . بله بله قبل از این که این پیامتون رو بخونم توی کامنت دختر پرتقالی گفتم که امیر هم کامنت گذاشته بود واسم و شناختم از روی ایمیلش. آره من دانشجوی خانوادگی زیاد داشتم. یعنی توی حقوق مرسومه. پسر و دختر و خانم آقای دکتر صفا کیش. کل خانواده آقای اشراق. خواهران و برادران معظمی و طیبی و کلی اسم دیگه میتونم براتون بیارم. ولی شما و زهرا جان و مریم جان رو هم خوب به یاددارم. بخصوص که مریم جان یک بار منو از نیشابور رسوند مشهد. اینکه شما و بقیه من رو خوب میبینید به قول دکتر آزمایش به نقل از یونگ، این نیست که من خوبم، شما دارید منو توی آینه وجود خودتون مبینید. آدمهایی هستند که شنیدم از خنده های من متفرند، به نظرشون سبکسرانه و حتی نمایشیه. پس اینکه آدما من یا شما رو چطور تفسیر کنند، به ویژگی های درونی خودشون خیلی ربط داره. بله درسته در اون بستر یا باید شبیه دیگران شد یا فاصله گرفت چون حتی اگر تلاش کنی به شیوه خودت راهتو ادامه بدی ، کاری که من میخواستم بعد از استعفا از مدیرگروهی انجام بدم، دوستان عزیزمون نمیذارن، به هر حال ممنونم از پیام هاتون. ممنون که میخونید و ممنون که بهم لطف دارید. امیدوارم شایسته محبتون باشم. شاد و تندرست باشید. به همگی سلام برسونید. راستی مریم جان دکتر قبول شد؟

    2. Hi dad😅😅

      How come i didn’t read this story…

      It wad sad … but i m happy the outcome was good for you👍🏼👍🏼👍🏼

      I remember sometimes you were really sad back at university
      Now i m happy u r happy doing what u like

  7. خانم دكتر😖😖😖😖😖😖😖😖😖😖🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺اين چه داستاني بود🤕🤕🤕🤕😞😞😞😞بخدا قلبم واستاد… اون وسطاشو اونقدر دوس داشتم قشنگ داشتم خودتونو تصور مي كردم دور از جون گرش شيطون كر 🥺🥺🥺❤️🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿❤️❤️❤️❤️❤️❤️🧿

    خيلي تحت تاثير قرارم داد😖😖😞😞اينا رو صوتي كنين لدفند❤️❤️❤️❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

صوتی برنشین

صوتی برنشین: ۳

  قسمت بعدی متن قسمت سوم پ ن: خیلی داغون شد. چقدر صدای ماشینای خیابون میاد. باید همون چهارصبح رکورد کنم. واسه سارا که فهمیدم

ادامه مطلب »
معرفی کتاب

دانشنامه جرم شناسی

دانشنامه جرم شناسی: انگلیسی، فرانسه، فارسی، علی حسین نجفی ابرندآبادی و حمید هاشم بیگی، نشر گنج دانش، مال من چاپ قدیمه. یادمه حوالی سال ۹۴

ادامه مطلب »