English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

قلم زدنی با قلم‌زنی…

۱۴۰۱-۰۵-۰۱

با خودم لج كرده‌ام؛

ذهنم آبستن داستان‌ها و قصه‌های بسیار است. دستانم تشنه‌ی قلم زدن و نوشتن واژه‌ها…

اما چونان كه بخواهي كودك خواهانِ پفك را با خوراكي كم‌ضررتري گول بزني، قلم ديگري به دستم گرفته‌ام و قلم خود را  زده‌ام، پیش از آنکه آن را بزنند…

دلتنگم… دلتنگ سال پيش همين روزها كه غرق بودم در قصه‌ی زنانه‌ی آيسا و عطيه

گاه وقتي دستانم چكش و قلم را بر سينه‌ی ظرف پيش رويم مي‌كوبند، ناخودآگاه ذهنم در دام چراغ شخصيت‌هايي مي‌افتد كه در تاريكي مرا به دنبال خویش مي‌كشند و گويي در گوشم زمزمه مي‌كنند: داستان مرا دنبال كن… مرا بنويس تا رها شوي…

اما نیمه‌های راه رهایشان می‌کنم و از خود مي پرسم چه رها شدني؟؟؟

در این هیاهوی بسیار برای هیچ که صدا به گوش کسی نمی‌رسد- مگر آنان که می‌خواهند هر صدایی را خفه کنند،

بگذار به جاي واژه‌ها -با خط و تصوير- زمان را به نقطه‌ی پایان برسانم …

 

اتاق سی-دی
اتاق سی-دی

 

مگر همه‌مان همین کار را نمی‌کنیم؟

در مسیری که بر گزیده‌ایم چونان مهرههای شطرنج می‌دویم، تا کی که از صفحه بازی به در شویم…!

« بيزارم و خوش دارم،

مي‌پرسي چرا؟

نمي‌دانم؛اما احساس مي‌كنم…

خاطرم بر آتش است»

کاتالوس… به نقل از ويرجينيا وولف موج‌ها

 

 

رمان برنشین ذهنم رو رها نکرده، داره کامل‌تر و پخته‌تر می‌شه… خط داستانی روی زمینش خیلی تغییر کرده ولی اونای دیگه نه چندان…

رمان تازه‌ای به اسم «مرگ در اصفهان» مدت زیادیه که توی ذهنم می‌چرخه و خیلی بیشتر از برنشین آماده‌ی به دنیا اومدنه، پیرنگ اصلی و پیرنگ‌های فرعیش تقریبا کامل شده اند… ( اما هنوز از اسمش مطمئن نیستم)…

و رمان بدون اسم دختری که همه فکر می‌کنند، آلزایمر زودرس گرفته که از پارسال قبل عید دست از سرم بر نداشته…

دهلیزهای پیچ در پیچ ذهنم پره از داستان‌های بلند و کوتاهی که هنوز زاییده نشده‌اند و نمی‌دانم که در ازل می‌مانند یا راهی این جهان می‌شوند؛ فعلاً که با حال کنونی ام خوشم…

آرزو میکنم شما هم خوش باشید…

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

5 پاسخ

  1. چقدر متن خوبي بود🥹🥹🥹🥹😍😍😍😍😍

    چقدر دلم براتون تنگ شده؛ اميدوارم بتونم تك تك اين رمانها رو بخونم… حيف… حيف… دل من هم تنگه… دل هممون تنگه… فكر مي كنم خيلي از ماها هم بيزاريم ؛ هم ميدانيم و هم نميدانيم … هم خوش داريم و هم خاطرمان بر آتش است…

    جمله روي ديوار چقدر قشنگ بود:
    نشون دادن اينكه بي رحمي جنسيت نميخواهد ، ذهنيت ميخواهد…

    خوشحالم كه حالتون خوشه… حال خوشتون مانا و پايدار…

    😍😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿

    به اميد رو زي كه هيچ قلمي زده نشه… اتفاقا روز قلم هر پست و كطلبي ميديدم فقط به شما فكر مي كردم

    خيلي دوستون دارم
    مراقب خودتون باشين و به قول خودتون: هميشه باشين
    به اميد ديدار😍😍😍😍😍

    1. بگردمت مهربونم… 😍😍😍

      مگه خونده میشد عکسه ؟؟؟؟ چقدر تو وروجکی… تو و ساناز همیشه به یه چیزایی دقت میکنین که خودم نمیبینم 🙈🙈🙈

      آرزوی مشابه و من هم دوست دارم عزیز دل
      تو هم مراقب خودت باش
      به امید دیدار😍😍😍😍

  2. خیلی عالیه که حالتون خوبه😍

    تمام داستان ها به وقتش خودشون روی کیبورد جاری میشن و ما هم از خوندنشون لذت خواهیم برد❤️

  3. امیدوارم به روزی همه این داشتانا و ادامه برنشین موفق بشن خودشونو به تولد برسونن و بتونم همشون بخونم هم عشق کنم و هم کلی چیزی یاد بگیرم ❤️❤️❤️😻😻😻 گلدونووووو😻😻😻😻😻😻🤩🤩🤩🤩👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻هنرمنددددددد ترینین🤩🤩🤩👏🏻👏🏻👏🏻❤️❤️❤️نقاشی هم که معرکههههه🤩🤩🤩🤩🤩🤩👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

روزنوشت‌ها

انگار که نیستی…

چو هستی، خوش باش… چشم‌هاتو ببند و فرض کن همین الان همین لحظه مُردی… اولش ممکنه فکر کنی: کارهام؟ احتمالا بچه هام؟ شوهرم؟ زنم؟ مادرم؟

ادامه مطلب »
روزنوشت‌ها

دی سگ …!

دی سگ با دوربین همی گشت دور شهر کز آدم و انسان ملولم و حیوانم آرزوست!    

ادامه مطلب »
روزنوشت‌ها

زمان

کتابی که دارم ترجمه می‌کنم با این جملات شروع می‌شود: “معتقدم سرمایه‌ی اصلی من (که باید از آن مراقبت کنم و حتی پرورشش دهم) ناامنی

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستان دنباله‌دار

بَرنِشین : قسمت چهارم

  نمی‌دانم چه مدت من و طرثوث و دهاک و بوراک توی آن دهلیز پیچ‌درپیچ سیاه در هم تاب خوردیم. زمان گسترده بود. نقطه‌ای بود

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

قبرستان هم طبقه دارد

  سلام اینجا کجاست؟ تازه مُردی؟ آره معلومه تازه مُرده. هنوز گیج میزنه. مُردم؟ وسط یه دعوا بودم… توی خیابون…. باید برم… تولد بچمه. داداش

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

سقوط یا پرواز؟

  با خجالت و شرم در زد. مهندس سرپرست کارگاه و پسر صاحب بُرج پشت ميز بزرگ سياهي از جنس آبنوس نشسته بودند. توی تنها

ادامه مطلب »