English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

مماس : قسمت اول

۱۴۰۰-۰۶-۱۷

 

عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی

اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس

 

نیلوفر آه بلندی کشید و به حمید خیره شد، اما نگاهش به دوردست‌ها بود.

  • امروز قرار بود من اعدام بشم…

باد از لای پنجره‌ی نیمه‌باز، با پرده‌ی حریرِ سفید قایم باشک بازی می‌کرد. حمید به گل‌های قالی خیره شده بود. «سه روزه جورابامو عوض نکرده‌م». نیلوفر ادامه داد:

  • اگر پولی نبود که پرداخت کنیم الآن من زنده نبودم … به همین سادگی …! باورت می‌شه؟ حالا زنده‌ام واسه خاطر پول … ولی عفت فردا اعدام می‌شه… به نظرت مسخره نیست؟

حمید مثل اسبی که سم بر زمین می‌کوبد تا خود را برای دویدن آماده کند، شست پایش را روی پرزهای قالی می‌کشید … با صدایی که به‌زور از نهادش برمی‌آمد، پاسخ داد:

  • به گذشته فکر نکن … آینده پیش روی ماست.

قطره‌‌های اشک به نرمی روی گونه‌های نیلوفر غلتید.

  • نمی‌دونم خوشحال باشم یا ناراحت… مسئله بودن یا نبودن حالا انگار به پول وابسته است. خنده‌دار نیست؟ احساس می‌کنم روحم فلج شده… دیگه هیچ‌چیز مهم نیست…

حمید خواست بپرسد «ما چی؟ من چی؟» اما سکوت کرد و به گل‌های قالی چشم دوخت.

ساعت ده و نیم صبح ۲۵ مهرماه – یکشنبه

پیرمرد سرایدار باعجله به سمت خروجی بزرگ باغ دوید و درهای سنگین آن را از هم گشود. هنوز در کاملاً باز نشده بود که ماشین صاحب‌خانه خارج شد. عمو قربان با حسرت دور شدن ماشین را تماشا کرد و گذشته او را در خود کشید.

به‌روز زایمان همسرش … وضع حمل در خانه کاه‌گلی کوچکشان … بی‌آنکه کسی کنارش باشد. بی‌آنکه وسیله‌ی نقلیه‌ای باشد … بی‌آنکه پزشکی در روستا باشد … بی‌آنکه خدا بخواهد تا همسر و فرزندش زنده بمانند و قربان از آن روز برای همیشه خدا را از زندگی‌اش پاک کرد.

از کارخانه‌ای که در آن کار می‌کرد بیرون آمد. برای مدتی سرگردان و آواره بود … از این کوچه به آن کوچه … از این شهر به آن شهر و درنهایت برای همیشه در منزل بهزادی‌ها ماندگار شد و فراموش کرد … فراموش کرد که روزگاری ساکن روستایی بوده … در آن روستا عاشق دختری شده … با آن دختر ازدواج‌کرده و برای آن‌که فرزندش محرومیت‌هایی که او دید، نبیند به شهر رفته و در کارخانه‌ای کارگری کرده … عمو قربان از محبوب‌ترین جوان‌های روستا بود که هر خانواده‌ای آرزو داشت او دامادش شود؛ اما دیگر کشاورزی رونق نداشت … همه برای درآمد بیشتر به شهر می‌رفتند و در کارخانه‌هایی که پس از جنگ بازگشایی شده بودند کار می‌کردند.

او هم رفت. زنش را تنها گذاشت تا آتیه‌شان را بسازد. غافل از این‌که برای آن‌ها آتیه‌ای وجود نخواهد داشت و قربان فراموش کرد… فراموش کرد که زنده است و  قلبی دارد و روحی… او حالا ماشین خستگی‌ناپذیر و مستخدم وفاداری بود که یاد گرفته بود بی‌چون‌وچرا دستورات را اجرا کند، حرف نزند، نشنود، به خاطر نیاورد و در انتظار نقطه پایان روزگار بگذراند.

آن روز، روز تولد اولین نوه‌ی خانواده‌ی بهزادی بود. از ماه ششم اسمش انتخاب‌شده بود. نیلوفر… نیلوفر بهزادی که هنوز چشم به جهان نگشوده هزاران آرزوی دست‌نیافتنی کودکان دیگر این شهر را برآورده شده داشت و باقیمت یکی اسباب‌بازی‌های اتاقش می‌شد ده‌ها و بلکه صدها کودک را شاد کرد یا شاید هم سیر…

عده زیادی پشت در اتاق زایمان ایستاده بودند. بالباس‌های فاخر که نه ظاهرشان با دیوارهای آبی چرک، درهای کرم‌رنگ رو رفته و سنگ خاکستری کدر بیمارستان همخوانی داشت و نه عطرشان. حمید پدر بچه، نزدیک به در اتاق زایمان ایستاده بود و به‌رسم دوران کودکی گوشت کنار انگشتش را می‌جوید. مادر و مادر زنش هم فارغ از نگرانی او با آب‌وتاب از زایمان‌هایشان حرف می‌زدند:

  • حمید من وقتی به دنیا اومد وزنش اندازه نوزاد شش‌ماهه بود…
  • فتانه قدش خیلی بلند بود، اونقدر مو داشت که همه فکر می‌کردند کلاه گیسه.
  • حالا مو که می‌ریزه. وزنش چقدر بود؟
  • پنج کیلو و دویست…
  • به نظرم این بچه باید ریز باشه، شکم فتانه اصلاً بزرگ نشده بود …
  • اینایی که پهلو دارند شکمشون به چشم نمیاد، دکتر گفته بچه درشتیه.
  • حالا ایشالا که طبیعی بزاد، آخه شنیدم سزارین بچه رو خنگ می‌کنه.

خواهران حمید و فتانه موضوع بحث دیگری داشتند:

  • مزون سانیا از هر لباس فقط یک دست و یک سایز میاره، ولی زویا دروغ میگه. از هر لباس صد تا میاره. دفعه پیش توی مهمونی فریده، من و سیمین یک شکل بودیم، خیلی بدم اومد، ده دقیقه ای برگشتم خونه.
  • خیلی گرون نیست قیمتاش؟
  • به نظر من که ارزش داره. چی؟ بری توی مهمونی ببینی دو تا دیگه ازت هست مثل اسب درشکه، خوبه؟
  • من تا حالا ازش خرید نکردم.
  • همین امروز عصر بیا با هم بریم. چون باید از قبل وقت بگیری. همینطوری نیست سرت رو بندازی بری.

آقای بهزادی در سکوت بر نیمکت رنگ و رفته ای نشسته و دستهای بزرگش را بر روی عصای منبت کاری قهوه ای اش تکیه داده بود. گویی رگهای سبزآبی برجسته دستهایش را با رنگ انگشتر فیروزه اش سِت کرده بود. به در اتاق زایمان خیره شده بود و چهره اش هیچ احساسی نداشت. شاید آنقدر به دنیا آمدنها و از دنیا رفتنها را دیده بود که رخدادی نامعمول تلقی اش نمیکرد. پرستار فربه کوتاه قد با موهای زرد و ابروهای پهن سیاه در را گشود:

  • مژده و مشتلق … یک دختر مو سیاه خوشگل. هر دو هم سالم و سلامت.

بوسه‌ها و در آغوش کشیدن‌ها و تبریک گفتن‌ها برای لحظاتی نه چندان کوتاه سکوت و آرامش بیمارستان را بر هم زد. حمید دست از ناخن جویدن برداشت.

ساعت ده و نیم صبح ۲۵ مهر ماه – یکشنبه

زری روی پله‌ها نشسته بود و با هیجان راجع به النگوی پهن طلایی که شب گذشته از شوهرش هدیه گرفته بود، حرف میزد.

  • زن باید دلبری بلد باشه. زن باید برای مردش به خودش برسه. زن باید توی چارچوب اتاق خواب لوند باشه. همینه که آقا صمد جونش به جونم بسته است. من که میگم هر زنی هوو میاد سرش، کم کاری از خودشه.

سه زن دیگر در حیاط غرق در سکوت به غصه ها و قصه های خود می اندیشیدند. تنها خانم بزرگ در حالی که بادنجان پوست میگرفت، هر از چند گاهی با نگاهی عاقل اندر سفیه به زری خیره میشد و سر تکان میداد. کوکب دخترش کنار شیر آب ظرف میشست. سوز پاییزی مهر ماه دستهایش را سرخ و زبر کرده بود. پوست دستهایش خشک و ترک خورده بود. گو اینکه خودش متوجه سرما یا سوزش فلس های  دستانش نمی شد.

در میان چانه جنباندن‌های همیشگی زری و دویدن کودکان قد و نیم قد وسط حیاط، آسیه با صورتی کبود از کتک های شب گذشته شوهرش، سعی میکرد تا با درد، دست و پنجه نرم کند و دم نزند. با وجود آن که نعره های دیوانه وار حجت، آرامش شبانه ی همه را بر هم زده بود و بی تردید همه همسایه ها شمار الفاظ رکیکی را که نثار آسیه کرده بود، داشتند؛ باز هم حس آبروداری آسیه بیش از این حرفها بود که بتواند با چهره کبود در مقابل دیگران آفتابی شود. بی صدا اشک می ریخت و به حال کودک بی گناهی که در بطن داشت افسوس می خورد.

دیشب همه ی پس اندازی که از کارگری در خانه ی و این و آن جمع کرده بود از دستش رفت و بدتر از همه این که حجت دیگر تا چند هفته پیدایش نمی شد و او فرزنش را در تنهایی به دنیا می آورد. با این که بودنِ حجت جز درد و تحقیر برایش حاصلی نداشت، اما باز هم بهتر از نداشتن سایه سر بود. گو اینکه فکر بی پولی و فشار عصبی وضع حمل را نزدیک کرده بود. آخر درد چنان چنگ به جانش انداخت که دیگر نتوانست تحمل کند. فریاد آسیه روی وراجی زری و سکوت دیگران خط عمیقی انداخت. همه به سوی اتاق آسیه دویدند. آن وقت صبح هیچ مردی خانه نبود. یکی فریاد زد:

  • تاکسی خبر کنید.

دیگری کیفش را برای پیدا کردن سکه زیر و رو می کرد. خانم بزرگ دامن آسیه را بالا زد و با تحکم گفت:

  • وقت نیست. آب گرم و حوله تمیز بیارید…

صدای گریه ی کودک در خانه پیچید. دختری با موهای سیاه و چشمان درشت به دنیا آمد. خانم بزرگ او را در ملافه تمیز و رنگ و رو رفته ای پیچید و با خستگی گفت:

  • پیشونیش که بلنده ‌انشالله بختش هم بلند باشه و عاقبت به خیر بشه…

کوکب دختر خانم بزرگ رو به آسیه گفت:

  • آسیه جان خانم بزرگ دستش خوبه … ایشالا خوشبخت میشه دخترت…

زری خانم که تلاش میکرد هر حرفی را با تاکید دستهای النگو زده اش ادا کند، پرسید:

  • اسمشو چی میذاری؟

و آسیه که نای حرف زدن نداشت با چشمانش را بست و زمزمه کرد:

  • نمیدونم.

زری خانم با قر و اطوارهای همیشگی اش گفت:

  • بذار نیلوفر … اسم باکلاسیه … تازگیا خیلی تو پولدارا مد شد… دیگه کسی اسم بچه اشو زهرا و زینب نمیزاره …

آسیه چشمانش را گشود به دخترش نگاه کرد و زیر لب گفت: نیلوفر…

و نیلوفر حکمتی ساعت یک ظهر بیست و پنجم مهر ماه در گوشه ی دیگری از این شهر بزرگ به دنیا آمد … همچون هزاران کودک دیگری که در همان لحظه در نقطه ای جهان به دنیا آمده و جایگزین آدم‌هایی شده بودند که با دنیا وداع کرده بودند…

 

 

 

 

پ ن: فکر کنم حوالی سال هشتاد و نه نود این داستان اومد توی ذهنم … اینی که گذاشتم عینا و خط به خط همون چیزیه که اون روزا نوشتم… ولی محمود خان هی سیخ زد که هپیلی اور افتر باشه داستان از وسطش باهام قهر کرد… حالا شروع کردم دوباره ببینم باهام آشتی میکنه … واسه اینکه خودمو به چالش بندازم عمدا قسمت اولشو آپلود کردم تا از فردا مجبور شم درست و حسابی روی پلانش کار کنم. راستش حال روحیم اونقدر عنه که نمیتونم توی دنیای واقعی زندگی کنم… این چند روزی که طول کشید تا قسمت آخر گرگ و میشو بنویسم یادم اومد زندگی واقعی چقدرررررررررررررررر چرنده … امیدوارم چیز خوبی از کار در بیاد… طنز نیست. رئاله و حقوقی… آل ردی واقع گرا بودنش داره اذیتم میکنه … ولی خب همزمان دارم به یه داستان تخیلی ولی سیاسی نمادین فکر میکنم که اگه اون زودتر بیاد اینو سرهم میارم در حد یه نوولا… گفته باشم 😂😂😂

 

پ ن ۱: نقاشیام جدیدا خیلی اندام بدن و لخت و پتیه … توی قسمت آخر دو تا آپلود کرده بودم از اتاق فرمان اشاره شد برشون دار نمایش برهنگی صحنه مستهجن محسوب میشود… ولی از فردا چند تا منظره و چشم و چال شروع میکنم که قابلیت پخش داشته باشه … ای خدا کی من از اینجا برم برای همیشه ؟

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

13 پاسخ

  1. خیلییییی خوب بود خیلیییی بی تعارف میگم واقعا لذت بردم از قسمت اول👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻 این همه فاصله ای که بین اقشار جامعه وجود داره دلم و به درد آورد🥺🥺اما مثل همیشه یه پیام زیبا قراره دل این داستان بیرون بیاد 👌🏻👌🏻یعنی این نیلوفری که قرار بر اعدامش بوده و پول داد و به قول خودش نجات پیدا کرد همون نیلوفر بهزادیه؟ یا نیلوفر دیگه؟ 😬ولی اون اسم باباش حمید بود..به قول خودتون بریم جلوتر ببینیم چی میشه❤❤❤
    موزیک هم عاااالی😍😍😍👌🏻👌🏻

    1. 🙈🙈آبروم رفت که ولش کردم… اصلا توان نداشتم… چون ماجرای نیلوفر از یک داستان واقعی الهام گرفته شده و شاید ده درصدش یا نه بیست درصدش ساخته ذهن من باشه … واسه همین واقعا برام سخت بود برگردم بهش فکر کنم… اونم این روزا که … چی بگم … هر دم که فرو میرود ممد حیات است …. مال ما شده ممات حیات…

  2. ” و با قیمت یکی اسباب بازی‌های اتاقش میشد ده ها و بلکه صدها کودک را شاد کرد..” از بعد یکی جا افتاده.
    .
    “خواهر حمید و خوهران فتانه…”خواهران.
    .
    “و او فرزنش را در تنهایی به دنیا می‌آورد” فرزندش.
    .
    “و آسیه که نای حرف زدن نداشت با چشمانش را بست و زمزمه کرد” با اضافه است.
    .

  3. چه خوبه که ما غصه (از دیکته اش مطمئن نیستم) نبود داستان هاتون رو نمیخوریم 🤩🤩🤩 اگه باز یه داستان دیگه یهو اومد اومد اونو هم بنویسین کلا شما هرچی بنویسین ما لذت میبریم🤩🤩😻😻 امیدوارم این حس و حال های این روزاتون به زودی تغییر پیدا کنه 😻😻❤️❤️ واسه نقاشی هایی که گفتین حذف کردینم خب اتاق فرمان شاید مثلا نگران بسته شدن سایتتون بوده که تنها دلخوشی یه عده تو این روزا هست ❤️❤️🥺🥺کماکان احساس میکنم جمله بندی هام مشکل داره🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️

  4. از این داستان ها
    من داستان های اینجوری دوست دارم
    اینو ادامه نمی دی ؟

    ها نقاشی اونجوری خیلی خوبه یه پیج پیدا کردم کلی از اونا با جزییات خواستی برات بفرستم 😬😬😬

    1. توانشو ندارم هدی…. از نوشتن پلانش به هم ریختم نصف روز… خیلی خونوک و ننر و کم طاقتم… فقط میخوام بزنم به در بازی کردن و هزل … شاید سرنوشتن خی خی بخاطر شخصیت آیسا که اونقدر سرخوش بود حالم اونقدر خوب بود… خدا کنه این جن جدیده که دارم مینویسم شخصیت شیطونی از کار بیاد… فعلا که عاشق و مکار از کار از درومده 😂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: خی خی

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت دهم)

آیسا از اتاق بیرون رفت و چشمش به پنجره بزرگ تراس افتاد که حالا پرده‌هایش را کشیده بودند.«وااااای… چه منظره‌ای… لعنتی… عالیه ….» پنجره قدی

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۲۴

  قسمت قبلی  متن داستان  قسمت بعدی پ ن: اولین جلسه خلق شخصیت‌های کارتونی … یه کلاس آنلاینه با بوچ هارتمن که خیلی دوسش دارم.

ادامه مطلب »