من توی یک دهکده به دنیا آمدهام. پدربزرگم همیشه میگفت دهکده ما با تمام دهکدههای دنیا فرق دارد. وقتی هم ما بچهها میپرسیدیم چرا فرق دارد؟ جهانگرد را بهمان نشان میداد که بعد از دیدن ۱۹۴ کشور و ۵۶۰ تا شهر به دهکده ما که آمد ماندگار شد و الان چندین سال است همینجا زندگی میکند. فکر کنم دو یا سه سالم بود که اولینبار جهانگرد به دهکده ما آمد. الان حداقل ده سالی از آمدن جهانگرد میگذرد. اما هفته پیش بعد از مراسم انتخاب باغبان جدید، جهانگرد تصمیم گرفت دهکدهمان را ترک کند. گفت «اینجا هم دارد میشود مثل بقیه جاها». جهانگرد همیشه به پدربزرگ میگفت «تفاوت دهکده شما با بقیه دنیا چهارباغش نیست، رسم زندگی مردم است». میخواهم یک نامه بنویسم و توی جیب جهانگرد بگذارم، شاید هم توی یک بطری کنم و بیندازم توی دریا. شاید کسی به فریادمان برسد. پدربزرگ همیشه میگفت: «فریادرس درون آینه است». ولی من توی آینه جز خودم کسی را نمیبینم.
جهانگرد میگوید: «همه خوبیها از سفر است و همه بدیها از سفر است». میگوید «اگر باغبان جدید به شهرهای دیگر سفر نکرده بود و برنگشته بود، راه فریبدادن مردم را یاد نگرفته بود». اما من هنوز هم نمیفهمم چرا انتخاب این باغبان اینقدر جهانگرد را ترسانده. به قول خودش آنقدر که چهارباغ را بگذارد و برود. آخر کل دهکده ما توی یک فضای ششضلعی است. چهار ضلعش باغ است. یک ضلع خانههایمان. یک ضلعش آسمان. ما توی ضلع بالایی زندگی میکنیم. ضلع پایینی آسمان است که وقتی وحشی میشود میتوانیم در دهکدهمان را ببندیم و از شر بلایای آسمانی یا هجوم بیگانه راحت شویم. البته این در همیشه وجود نداشته، تدبیری بوده که سالها قبل از بهدنیاآمدن ما بنا به شرایطی به آن رسیده بودند. توی اضلاع این دهکده درختهایی رشد میکند که جهانگرد میگوید تابهحال در هیچ شهر و دیاری ندیده است.
خاک ضلع اول که ما به آن میگوییم «باغِ پایین-چپ»، شبیه خاک بقیه دنیاست. همان ضلعی که پر است از درختهای میوه و مزارع سبزیجات و صیفیجات. توی ضلع دوم که به آن میگوییم باغِ «پایین-راست»، درخت فکر میکاریم، البته توی باغ بالا-راست هم درخت فکر میکاریم اما این فکر با آن فکر فرق دارد. تا پیشازاین آدمهای زیادی توی باغ پایین-راست کار میکردند. اما حالا اکثرشان یا خیلی پیر شدهاند و دیگر توان ندارند یا سالهاست مردهاند. معمولاً هم باغبان از میان افرادی انتخاب میشد که توی باغ پایین-راست اندیشه پروری میکرد. پدربزرگ خود من یکی از همانها بود. اما از ما جوانها کسی علاقهای ندارد که برود صبح تا عصر توی آن زمین دانه فکر بکارد و سالها آبیاری کند و مرارت بکشد بلکه یک درخت اندیشه رشد کند یا میوه بدهد. الان چند سالی است که درختان تازهای رشد نکرده و میوههای درختها هم کم و کوچکاند. این باغ پایین راست از زمان مرگ باغبان قبلی روستا علف کشی نشده. جهانگرد همهاش میترسد درختهای این باغ از بروند. چند بار از ما کمک خواسته و با هم رفتهایم بهجای باغ بالا-راست آنجا را علف کشی کردهایم، اما واقعاً کار پرمرارتی است. نمیدانم جهانگرد چه علاقه عجیبی به این باغ دارد. خوب یادم است که دو سه سال پیش هم که هنوز پدربزرگ زنده بود، آمد پیش پدربزرگ و گفت: «بچهها را مجبور کنید توی این باغ کار کنند». اما پدربزرگ گفت «توی مرام این روستا قهر و اجبار نیست». نمیدانم جهانگرد چرا اینقدر نگران است.
توی خاک باغ «بالا-راست» هم با فکر دانه میکاریم اما محصولاتشان با هم خیلی فرق دارد. باغ بالا-راست، باغ سرگرمیهاست. به هر چیز باحالی که فکر کنیم دانه میشود میافتد توی خاک و بعد کلی محصول میدهد. دوهفته پیش من و دوستم با هم قایقی ساختیم که توی حباب پرواز میکرد و عصر دم میدان به همه مردم دهکده سواری دادیم. این سختترین محصولی بود که تابهحال کشت کرده بودیم. همه خوششان آمده بود و حسابی تشویقمان کردند. روز انتخاب باغبان هم دوستم میوههای آوازه خان را که مدتی بود روی پرورششان کار میکرد، توی میدان رونمایی کرد. الان بیشتر جوانهای دهکده یا توی باغ بالا-راست کار میکنند یا توی «بالا -چپ» که باغ نوشیدنیها و کشیدنیهاست. محصول هر چهارباغِ دهکده متعلق به همه مردم است. ما توی دهکدهمان از آن چیزهای بی ارزشی که بهش میگویند «پول» نداریم. هیچکس مالک هیچچیز نیست و همه مالک همه چیزند. اصلاً اولین باری که راجع به چیزی به نام پول شنیدیم وقتی بود که همهمان دور هم جمع شده بودیم. ما شبها توی میدان اصلی دهکده که به آن میگوییم «میدان معلق» دور هم جمع میشویم و از محصولات چهارباغ استفاده میکنیم.
گاهی شبها بزرگهای دهکده یا جهانگرد برایمان قصه تعریف میکنند. از چیزهایی که شنیدهاند یا تجربه کردهاند. اما توی چند سال گذشته جهانگرد بیشتر از بقیه قصه میگوید. آخر قصههایش واقعاً عجیباند. مثلاً جهانگرد برایمان گفته که توی شهرها و روستاهای دیگر هر کس مالک چیزی است و بعد یک چیز بیارزشی را برداشتهاند کردهاند واسطه بهدستآوردن چیزهایی که لازم دارند و ما اصلاً نفهمیدیم جهانگرد چه میگوید. چون آخرش گفت که الان همان چیز واسطه بیارزش، ارزشش از همه سرگرمیها و نوشیدنیها و کشیدنیها و خوردنیها بیشتر شده. ما هم با خودمان فکر کردیم چه احمقهایی. کافی بود فقط مثل ما یک انباری بزرگ برای خودشان درست کنند.
آخر ما وسط میدان یک انباری بزرگ داریم که تمام محصولات چهارباغ میرود توی این انباری. هر کس هر چه میخواهد بهاندازه نیازش از آنجا برمیدارد. ما توی خانههایمان انباری نداریم. برای همین است که وقتی از کار در باغ فارغ میشویم، توی میدان جمع میشویم و همهمان آنقدر میخوریم و مینوشیم و بازی میکنیم و کتاب میخوانیم که خسته شویم تا وقتی به خانه میرویم دیگر بخوابیم و مجبور نباشیم برای برداشتن چیزی به میدان برگردیم. میدان معلق بهترین جای دهکده ماست. همه کارهای مهم دهکده و تصمیمگیریها هم همان جا انجام میشود.
هر بار که باغبانی میمیرد مردم توی میدان دور هم جمع میشوند و برای انتخاب باغبان جدید مشورت میکنند. هرکسی که بخواهد کاندید میشود و برنامههایی که برای بهترشدن محصولات باغهای چهارگانه دارد معرفی میکند. آخر زندگی همه مردم دهکده به همین چهارباغ بسته است. مردم حرفههایش را گوش میدهند و بعد هرکسی دستش را میکند توی یک ظرف رنگ سیاه و میمالد به صورت کاندید مورد علاقهاش. صورت هر کاندیدی که زودتر سیاهِ سیاه شد، او میشود باغبان جدید. بعد از مرگ پدربزرگ این هشتمین انتخابات باغبانی است. دیگر مردم هم خسته شدهاند. همه باغبانها پیرند و زودبهزود میمیرند. دیگر مثل قدیمها نیست که از وقتی من یادم است تا وقتی پدربزرگ بود، خودش باغبان بود. این بود که هفته پیش یک شب جمع شدیم توی میدان و چند نفر کاندید شدند.
دو نفر از کارکنان باغ پایین راست، دو نفر از کارکنان باغ بالا چپ و یک نفر از کارکنان باغ بالا-راست. کارکنان باغ پایین-راست برنامههای خوبی داشتند، اما مشکل این بود که ما همه میدانستیم عمرشان کفاف انجام برنامهها را نمیدهد. کاندید باغ بالا-چپ را هم همهمان میدانستیم چهکاره است. آخر مگر میشود کسی توی باغ بالا-چپ کار کند و هوشیار باشد. به قول مادرم دهکده را آب ببرد او را خواب میبرد. پس رقابت اصلی بین دونفری بود که از باغ بالا-راست کاندید شده بودند.
به جز جهانگرد هیچکس اینقدر نگران نبود. مردم میخواستند مثل دفعه پیش که پدربزرگ سالها باغبان بود، یک باغبان بیاید که جوان باشد و حالا، حالا ها انتخاب باغبان تازه نداشته باشیم. مردیم توی این دو سال گذشته بسکه کار را تعطیل کردیم و انتخابات برگزار کردیم. اصلاً پدرم میگوید «وضع باغهای پایین برای همین خراب شده. بس که توی مدیریتش تغییرات اتفاق افتاده». آخر برای معیشت دهکده، باغهای پایینی از باغهای بالایی مهمترند. خلاصه رقابت افتاد بین پدر دوستم که با هم قاباب یا قایق توی حباب اختراع کرده بودیم و خاله خودم. خالهام از همان اول موضعش را مشخص کرد. همه میدانند بین خالهام و جهانگرد یک رفاقت و صمیمیتی وجود دارد. اصلاً فکر کنم برنامههای خاله را جهانگرد ریخته بود. خاله گفت:
«من فکر میکنم حالا که جمعیت دهکده دچار تغییراتی شده، باید یک برنامه تقسیمبندی نیروی کار برای هر باغ پیشبینی کرد. اهالی دهکده اگر یادتان باشد، فاصله بین سن پدربزرگها و بچههای ما زادوولد کم شد. بادهای شدید و طولانی میآمد و نوزادها را با خود میبرد. آن سالها خیلی از مردم هم از ترس بچهدار نمیشدند. برای همین تعداد افراد نسل ما خیلی کم است. بچههای ما نمیتوانند آن آزادی قدیم را در انتخاب باغشان داشته باشند. الان وضع باغ پایین راست را ببینید. هیچکس توی آن باغ کار نمیکند. علف هرز همهجا را برداشته. باغ پایین چپ هم دارد به همین وضع دچار میشود. اگر وضعیت همینطور پیش برود، ما هم مجبور میشویم به سهمیهبندی انبار، همانطوری که جهانگرد توی قصههایش برایمان میگفت. دیگر نمیتوانیم هر شب هر شب اینجا مهمانی به پا کنیم و خوش بگذرانیم. برای تداوم این روزهای خوب، باید یک برنامه تقسیمبندی و آموزش برای احیای باغ پایین راست و بهبود وضعیت باغ پایین چپ داشته باشیم. من برنامه خیلی خوبی آماده کردهام که بتوانیم تا ده سال آینده به این هدف برسیم. آنوقت برای انتخابات جدید نیروهای تربیت شده داریم …»
دوستم وسط حرفهای خالهام «بوووو» کرد و بقیه هم دنبالش از خودشان صدا در آوردند و نگذاشتند او برنامههایش را بگوید. جهانگرد میگوید اینها از آن تکنیکهایی است که باغبان جدید در سفرش به دور دنیا آموخته. کارهایی که اینجا تازگی دارد. خالهام هی خواست حرف بزند حرفهایش لای هو کشیدن و بو کشیدن و عو کردن طرفدارهای بابای دوستم گم شد:
- «من از تجربه کاندیدهای باغ پایین-چپ برای اجرای برنامههایم استفاده میکنم …»
- «بووووو، ما از این حرفها خسته شدهایم …»
- «یک سال و نیم گذشته هر دو ماه یکبار از این حرفها شنیدیم»
- «من فکر میکنم رسیدگی به باغ پایین راست خیلی مهم است، از میان باتجربهترین باغبانهای آنجا چند نفر را بهعنوان مشاورم انتخاب میکنم و …»
- «هوووو …»
- «ول کن بابا بگذار ماجرا تمام شود …»
آخر خاله مجبور شد، بیخیال کند و بگوید:
«همهتان مرا میشناسید پس بر اساس شناختتان رأی بدهید»؛
اما بابای دوستم! انصافاً که چه مایهای از خودش گذاشت. اصلاً این انتخابات با انتخابات همیشه فرق داشت. همه میگفتند اگر قرار باشد همه انتخابها همینطوری برگزار شود ما هر روز باغبان انتخاب میکنیم. بهجای آنهمه حرفهای تکراری و خستهکننده که جلوی کار و سرگرمی و شب زنده داریهایمان را میگرفت شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن. دوستم هم از میوههای رقصان و آوازه خوانش رونمایی کرد. دوست دیگرم پروانههای چراغدار پرورش داده بود که توی هوا میرقصیدند و میچرخیدند و باغبان تازه که آن شب هنوز باغبان نشده بود، چقدر خوب آواز میخواند. دست همه را گرفت و برد وسط میدان معلق و یک شب رؤیایی برای همهمان ساخت. آخرش هم که همه خسته شده بودند، گفت:
«من هم مثل شما از این وضعیت خستهام. اصلاً مگر باغبانهای دیگر چهکار میکردند که ما بلد نیستیم؟ به من رأی بدهید تا هر شب همین کارمان باشد. مگر دو روز زندگی چیست که بخواهیم هی بترسیم و غصه فردا را بخوریم. فردا هروقت آمد فکرش را میکنیم. هر کس با من است بگوید هورا».
روی لپهای خالهام چند تا انگشت سیاه خورد، اما صورت بابای دوستم در کسری از ثانیه سیاه سیاه شد.
حالا از آن شب هر شب خانه ما جلسه است. خالهام هم میخواهد با جهانگرد برود. آخر برنامههای خالهام هم خیلی خوب نبود. تازه من به دوستانم گفتم که این حرفهای خاله را جهانگرد چند سال پیش به پدربزرگ گفته بود و پدربزرگ هم با آنها مخالفت کرده بود. پدربزرگ میگفت «بچهها خودشان عقل دارند و بهترین انتخاب را میکنند»؛ اما خالهام مثل جهانگرد فکر میکند ما تسلیم و بیخیال و وابستهایم. پدرم میگوید به گوشش رساندهاند که «باغبان جدید توی خانهاش انباری زده برای روز مبادا». خودش هم میداند یک قحطیای چیزی در کار است. جهانگرد هم میگوید «دیگر اینجا هم شد به همان گندی دنیاهای دیگر».
من فکر میکنم شاید جای بعدی که جهانگرد برود آدمهای به درایت پدربزرگم وجود داشته باشند که به داد ما برسند. کاش میدانستم باید توی آینه چه کسی را ببینم تا به دادمان برسد. من هنوز نمیدانم چه اتفاقی دارد میافتد، اما همین را میدانم که دیگر پدربزرگی نمیتواند به نوهاش بگوید: «دهکده ما با همه دهکدهها فرق دارد چون جهانگرد بعد از دیدن ۱۹۴ کشور و ۵۶۰ تا شهر اینجا ماندگار شده». در عوض باید به این سؤال بچهها پاسخ دهد که «چرا جهانگرد دارد میرود؟» کاش من میدانستم دقیقاً چرا؟
- صورت تمرین: با شش ضلعی یک داستان بنویسید.
5 پاسخ
چقدررر دلنشین و قشنگ بودددد❤️❤️❤️😻😻😻چقدر دلم خواست اونجا زندگی میکردم (البته تا قبل کاندید شدن باغبون جدید و گند زدن به دهکده) طرح دهکده وسط داستان هم خیلیییی جالب بود و تصویر کلی از دهکده به تو ذهن میساخت❤️❤️❤️😻😻😻
بهترین داستان با شش ضلعی بود😍😍😍😍😍 عالی ❤️
😍😍😍😍
خیلی رویایی و قشنگ بود 😍😍😍❤️❤️❤️
چقدر کلمات عجیب و قشنگن کنار هم چه دنیایی میسازن البته نویسنده 😎 هم خوب بلده کلمات بچینه کنار هم که اینقدر داستان جذاب بشه 😍😍😘❤️ دمت گرم 👏
دلم یه دهکده یا جزیره اینجوری البته بدون مردن میخواد
I liked it👍🏼👍🏼👏🏼👏🏼
Really??? You could not draw this???
عزيزممممم😍😍😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿 واقعا ميترسيدين اين شيش ضلعي رو بكشين؟ الهي بگردمتون😍😍😍😍 واقعا باهاتون مواققم! همش مانع ذهنيه!!! منم الان كه بدون ترس و با عشق ميرم كلاس زبان با خودم مي گم مگه همين زبان چي بود اين همه سال اينقد ازش ترسيدم؟
ماشالله بهتون😍😍😍 داستانو هنوز نخوندم.
اينم صوتي كنين بي زحمت🙈🙈❤️🙈