English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

تاریکی زودرس

۱۳۹۹-۱۱-۱۰

صدای تلویزیون آنقدر بلند بود که از هال تا آشپزخانه شنیده می شد؛ اما هیچ کس به آن توجهی نمی کرد:

… بر اساس تحقیقات ،حدود ۲۵٫۱ درصد از کودکان بین ۱۳ تا ۱۸ سال تحت تأثیر اضطراب قرار دارند…

آرمیتا با تشر سر پسر سیزده ساله اش فریاد زد که :

  • کاوه؟ راست بشین! قوز نکن !

پیش از این که کاوه راست بنشیند، برادر بزرگترش کیانوش ضربه ای به پشت سرش زد و گفت :

  • مگه از تو آخور غذا میخوری آقا گاااااوه ؟ بگیر بالا اون گاله رو …

و در حالی که پشت میز آشپزخانه می نشست ادامه داد :

  • مامان غذا چی داریم ؟

همچنان از دور صدای تلویزیون شنیده میشد.

… اضطراب می تواند هفته ها یا ماه ها و گاهی اوقات یک عمر طول بکشد. ممکن است شما به عنوان والدین نتوانید علائم اضطراب را به راحتی در نوجوانان تشخیص دهید…

آرمیتا ظرف سالا را از جلوی کاوه کشید و وسط میز گذاشت. اخمهایش را در هم برد و با چهره ای که انگار از آن انزجار میبارد گفت :

  • بقه هم آدم اند … عدس پلو …

کیانوش روی میز ضرب گرفت:

  • کاوه گاوه کاوه گاوه …

و با دست یک تکه خیار از ظرف سالاد برداشت. دهانش را رو به سقف باز کرد و از فاصله نیم متری، خیار را پرت کرد و مثل ماهی ای که تکه نان را از سطح آب می بلعد، آن را در هوا گرفت و شروع به جویدن کرد … همچنان ادامه داد :

  • کاوه گاوه کاوه گاوه …

… تکرار ادرار، اختلاق در خواب، درد یا تنش در …

صدای تلویزیون قطع شد و شهریار با حوله حمام وارد آشپزخانه شد. با کلاه حوله مشغول خشک کردن موهایش بود. اخمی به کیانوش کرد و گفت:

  • فکر می کنی با نمکه ؟ منم صبح تا شب راه برم بگم « کیانوش عن بنوش ، کیانوش عن بنوش!»

کاوه با شیطنت به حرف پدرش خندید و از این جانبداری احساس خرسندی کرد. کیانوش با دیدن خنده کاوه، از زیر میز لگدی به پای او زد و تا کاوه نگاهش کرد، انگشت اشاره اش را زیر گردنش حرکت داد، یعنی « میکشمت». کاوه با ترس خنده اش را خورد و سرش را پایین انداخت. از زیر میز مشغولِ ور رفتن به موبایلش شد.شهریار از یخچال پارچ دوغ را در آورد و روی میز گذاشت . سرش را کمی کج کرد تا از بالای سر کاوه ببیند زیر میز مشغول چه کاری است. موبایل را محکم از دستش کشید و گفت :

  • باز یادت رفت موبایل گردی تو خونه ممنوع؟

با اعتراض رو به آرمیتا ادامه داد:

  • نمیدونم چه اخلاق عنیه اینا دارند موبایلُ تو خونه با خودشون راه میبرند… جلو تلویزیون ، سر میز غذا، تو تختخواب …

کیانوش وسط حرف پدرش روی میز ضرب گرفت و با ریتم شروع به خواندن کرد:

  • تو مستراح ، واهُ واهُ واه …

کاوه که نگاهش کرد، موذیانه دهن کجی ای کرد و پنهان از چشم پدر و مادر، بی صدا و با حرکت لبها رو به او تکرار کرد:

  • کااااوه گاااوه … کاوه گاوه …

کاوه به بشقاب غذایش زل زد. آرمیتا دو دیس عدس پلو روی میز گذاشت. شهریار کاسه های ماست را کمی جا به جا کرد تا برای ظرف بعدی هم جا باز کند. کاوه با اعتراض پرسید:

  • عدس پلو بدون گوشت؟

آرمیتا در همین لحظه ظرف کوفته قلقلی آمیخته با پیازداغ و گردو و کشمش را روی میز گذاشت و گفت :

  • هااااارِ گوشتیاااااا!

کاوه بدون اینکه به حرف مادرش توجهی کند، هیجان زده دست کرد و یک کوفته کوچک از ظرف برداشت ؛ اما میانه راه گفت:

  • اوه اوه دااااغه سوختم

و کوفته را روی هوا پرت کرد. کوفته افتاد وسط کاسه ماست جلوی شهریار و  کمی ماست ریخت روی حوله حمام. کیانوش پخی زد زیر خنده. این بار شهریار با دست زد پشت سر کاوه:

  • دِ بیخود از صبح تا شب این بهت نمیگه گااااو که !! صبر کن هااااار…

آرمیتا بشقاب کاوه را از جلویش برداشت و برایش غذا کشید. در همانحال با نگرانی به شهریار گفت : فک کنم انگلی چیزی داشته باشه … ببریمش دکتر… این چرا سیرمونی نداره شهریار ؟

  • نه بابا خانم تو هم … اگه انگل میداشت باید مثه کیانوش نی قلیون میبود… این از من سنگین تره با نیم وجب قدش …

کاوه در ظاهر بی توجه به حرفهای اطرافیان، مشغول خوردن شد. تند تند غذا میخورد. شهریار پارچ دوغ را برداشت و توی لیوانش را پر کرد. در ادامه حرفش رو به کاوه پرسید:

  • ماه پیش چند کیلوبودی؟

کاوه با دهان پر و بلافاصله گفت : هفتاد و سه کیلو…

کیانوش پخ زده زیر خنده و گفت : من با صد و هفتاد سانت قد، شصت و سه کیلو ام …

هیچ کس نفهمید، اما کاوه لقمه های آخر بشقابش را به زور پایین داد. انگار چیزی راه گلویش را بسته باشد. مدتی بود که گاهی احساس می کرد چیزی به اندازه یک توپ پینگ پونگ، جلوس نفس کشیدنش را میگیرد؛ اما خودش نمیدانست این بغضی است که فرو میخورد.

کاوه و دوستش کیوان جدایی ناپذیر بودند. کلاس سوم دبستان در جریان یک دعوا با هم دوست شده بودند. کیوان بر عکس کاوه لاغر و کوچک اندام بود؛ تیز و زبر و زرنگ. او بیشتر خود را مربی و بزرگتر کاوه میدانست تا رفیق. ظاهرا کاوه هم این را میدانست؛ اما اعتراضی نداشت. همین برای کاوه بس بود که هر چیزی را می توانست به کیوان بگوید. هر چیزی را . و کیوان همیشه به او راهکارهای خوبی ارائه میداد. کاوه میدانست کیوان از او باهوش تر است؛ اما مهم این بود که از وقتی با هم دوست شده بودند، دیگر احساس تنهایی نمی کردند. کاوه پول توجیبی اش را با کیوان تقسیم میکرد و کیوان هم توی امتحان به او تقلب می رساند. گاهی برایش انشا می نویست. یاد گرفته بود امضای پدر و مادر کاوه را تقلید کند. بار اول که پایین برگه امتحان ریاضی کاوه به جای پدرش امضا کرده بود، کاوه به او گفته:

  • دادا نمیدونی چه باری از رو شونه هام برداشتی … حتما الم شنگه ای به پا میشد تو خونه از این نمره … تازه این آخر هفته قرار بود بریم شمال … اگه نمرمو میفهمیدن منو با این کیانوش روانی تو خونه تنها میذاشتن که درس بخونم…

خیلی وقتها کاوه آرزو میکرد، جای کیانوش، کیوان برادرش بود. کیوان خانه زندگی درست و حسابی نداشت. مثل توپ فوتبال بین خانه پدر و زن پدرش، مادربزرگ مادری اش، خاله اش و مادر و شوهر تازه اش دست به دست میشد. اما خودش از این وضعیت راضی بود. هر بار که کاوه از پدر و مادرش یا کیانوش با او درددل میکرد، با حالتی پر از افتخار و آسودگی می گفت:

  • چقدر خوشحالم که بین اینا دست به دست میشم . همشون یه جورایی دلشون برام میسوزه. از یه طرف هم عذاب وجدان دارن که طفل معصومو ببین ازین خونه به اون خونه … اما تامیخواد گند یکی از کارم در بیاد و بفهمن دارم چی کار می کنم، نوبت نفر بعدی میشه … هیچ وقت خدام که نمیتونن دو کلمه با هم حرف بزنن… تا اسم من یا یکی از کارم وسط میاد به هم می پرند و این میگه تقصیر توعه، اون میگه تقصیر توعه… منم با چشمایی که توش اشک حلقه زده ترحمشونو میخرم و یادشون میره که اصلن دعوا سر فلان دسته گل من شروع شده …

بعد رذیلانه میخندید و می گفت: کاوه راه حل راحت شدنت اینه که مامان بابات طلاق بگیرند. کاوه ساده هم ناامیدانه جواب میداد: بعید میدونم بابا…

تازگی کاوه با کیوان هم راحت نبود. کمی پیش از این وقتی کیوان برای بازی به خانه اشان میآمد انگار دنیا را بهش داده باشند. سر از پا نمیشناخت. این روزها وقتی قرار بود کیوان بیاید دلواپس و مضطرب میشد. کیوان توی شش ماه گذشته صدایش کلفت شده بود. قدش روز به روز در حال بلندشدن بود. پشت لبهایش در حال تیره شدن بود. دیگر زود از بازیهای قدیمشان خسته میشد و تا فرصتی پیش می آمد میرفت روی سایتهای پورن و فیلم هایی پخش می کرد که کاوه از دیدنشان حالش به هم میخورد. بار اول به نظرش جالب و خنده دار آمده بود. اما بار دوم و سوم که کیوان نور اتاق را کم کرده و دست کاوه را برده بود بین پاهایش،کاوه ترسیده بود. یک بار ناگهان احساس کرده بود کیوان چوبی، چماقی چیزی لای پایش گذاشته تا او را بترساند. یا یکی از آن شوخی های احمقانه همیشگی. اما کیوان او را با زنها یا مردهای توی فیلم عوضی گرفته بود. کاوه نمیدانست باید چه کار کند. کیوان که بی قراری کاوه را دیده بود، یک دستش را روی دهن کاوه گذاشته بود و آرام گفته بود : هیس…

حالا کاوه دیگر از کیوان هم میترسید.

  • … پس از انقلاب اسلامی، همه کارهای استخراج و پالایش نفس توسط متخصصان ایرانی انجام می شود. در فصل یازدهم با مبارزات مردم ایران برای ملی شدن نفت آشنا می شوید. خب !نفت خام پس از استخراج از لوله به کجا منتقل می شد؟ به پالایشگاه ها ! روی نقشه صفحه ۳۷ کتابتون مهترین پالایشگاه های نفت و گاز رو پیدا کنید… ارندی، یکی از پالایشگاه های نفت و گاز مهم ایرانُ که روی نقشه پیدا کردی اسم ببر!

کاوه در کلاس درس بود، اما ذهنش جای دیگری بود. ناخن شستش را آنقدر جویده بود که کنار انگشتش خونی شده بود. اما باز هم مثل توله سگی که دندانهایش خارش گرفته و گاز کندن استخوان آرامش کند، به جویدن آن ادامه میداد. آنقدر در عالم ناکجا غرق شده بود که متوجه نشد معلم برای بار دوم دارد اسمش را فریاد می زند:

  • ارندی؟

کیوان با آرنج سقلمه ای به او زد. کاوه به خود آمد. تمام کلاس به سمت او برگشته بود. یکی از بچه های کلاس با دیدن شست کاوه در دهانش با لودگی گفت : آقا کاوه گشنشه … نفر جلویی کتاب کاوه را سمت خودش چرخاند و در حالی که داشت از خنده روده بر میشد گفت: آقا کتاب ریاضی گذاشته جلوش … با مسخرگی زیر کتاب زد و ادامه داد:کلاس مطالعات اجتماعیه اُسسسکُل… و همه کلاس خندیدند.

کیوان با غیض به پسر نیمکت جلویی نگاه کرد و آرام خم شد و از زیر میز نیشگون محکمی از پهلوی نسبتا گوشتی او کند و آرام گفت: حالتُ می گیرم. اما کاوه همچنان در سکوت و بهت به اتفاقاتی نگاه می کرد که در اطرافش در جریان بود. انگار هیچ چیز در ک نمی کرد. معلم به سمت میزشان آمد. نگاهی به کتاب ریاضی مقابل کاوه و کتاب مطالعات اجتماعی جلوی کیوان کرد. با نگاهی حاکی از ناامیدی، به کیوان گفت: تو نام ببر … کیوان بلافاصله پاسخ داد:

  • آقا سرخون، کنگان، عسلویه ، خانگیران…

معلم با سرزنش و ناراحتی رو به کاوه گفت: از همکلاسی کنارت یاد بگیر! کجا سیر میکنی تو ؟ هپروت ؟

همان دانش آموز که اندکی قبل گفته بود «گشنشه» دوباره مسخرگی کرد: نه سر یخچاله … و کلاس خندید. کیوان آرام دستش را روی پای کاوه گذاشت که از او دلجویی کند؛ اما کاوه پایش را از زیر دست او کنار کشید. باز چیزی به اندازه یک توپ پینگ پونگ، یا نه توپ تنیس، راه گلویش را بسته بود.

 

تلویزیون در حال پخش بود، اما هیچ کس به آن توجه نمیکرد:

در خدمت مجید ابهری هستیم رفتار شناس و آسیب شناس اجتماعی تا درباره دلایل خودکشی در میان نوجوانان بپردازیم…

  • شهریار به آقای صادقی زنگ زدی ؟
  • بعله خانوم …
  • کی میاد ؟
  • فردا !

شهریار کنار کاوه روی کاناپه لمید. با اخم موبایل را از دست کاوه گرفت و گذاشت روی دسته مبل. صدای تلویزیون را کم کرد و در عوض خودش سرش را کرد توی گوشی اش.

…بله … نشانه‌های افسردگی از قبیل تغییرات در خوردن و خوابیدن ، از دست دادن علاقه به فعالیت‌های مورد علاقه ، خروج از گروه دوستان و انزوا به عنوان اصلی‌ترین عامل هشدار دهنده برای ایجاد تفکر خودکشی در کودکان و نوجوانان است…

آرمیتا که انگار داشت با خودش بلند بلند حرف میزد گفت : خب آقای صادقی بیاد سقف اتاق کاوه رو رنگ کنه ، بعدش زنگ میزنم صفیه خانم بیاد پرده هاشو باید باز کنه …  بعد بگم یارو کاغذ دیواریه بیاد اتاقشو کاغذ کنه … کاوه میشنوی ؟ کاوه با توعم؟

کیانوش کنترل تلویزیون را از رویز میز برداشت. روی مبل کنار کاناپه ولو شد و شروع کرد به عوض کردن کانالها:

  • این قدر بیخود لوسش نکن مامان … اتاق منو تغییر دکوراسیون بده …
  • اتاق تو رو هم وقتی به سن بلوغ رسیدی عوض کردیم … یادت رفته مگه ؟ اتاقش دیگه هم خیلی کهنه شده بود هم اسپایدر من و بن تن خیلی بچگونه بود واسش…. شهریار فردا وقت داری بریم واسش یه کارپت بخریم ؟ شهریااااار با توعم ! همه کر شدن تو این خونه …
  • با خودش برو خب …
  • نه خودش که عقل نداره … با تو میخوام برم … میای ؟
  • ساعت چند ؟

کاوه از جا بلند شد و به طرف اتاقش رفت. ارمیتا پرسید: کیک هویج نمیخوری؟ کاوه گفت اشتها ندارم.

شهریار و کیانوش بدون برنامه ریزی هر دو با هم گفتند : اوووووووو …. و خندیدند.

کاوه به اتاقش رفت و در را بست. آرمیتا به شهریار پاسخ داد: عصر خوبه … حوالی هفت و هشت؟

شهریار با دست تکه ای از کیک هویج روی ظرف پایه دار کریستال را کند و به دهان برد: خوبه … با ماشین تو باید بریم … فردا روز زوجه . آرمیتا با اخم و اندکی انزجار از کار شهریار، چاقو را برداشت و شروع به بریدن کیک کرد و در همان حال غر زد: زندگی با سه تا مرد توی یه خونه بدترین بلای آسمانیه که خدا میتونه سر یه زن بیاره … تو مگه نامتمدنی که با دست میخوری ؟ پسراتم به خودت رفتن… شهریار انگشتانش را با ولع لیسید و رذیلانه خندید و رو به کیانوش گفت: بخور خوشمزش…

ناگهان صدای بلند شکسته شدن چیزی از بیرون آمد. آرمیتا پرسید: توی کوچه تصادف شد؟ کیانوش رفت دم پنجره و گفت : آره انگار! توی کوچه شلوغ پلوغ شده… پنجره را باز کرد و خودش را خم کرد تا بتواند پایین پیاده رو را ببیند.

شهریار داد زد: خودتو اونقدر خم نکن پدر سگ می افتی … و باز با دست تکه ای کیک هویج به دهان گذاشت. کیانوش اخمهایش را به نشانه تعجب در هم برد و چشمهایش را جمع کرد: دم آپارتمان ما جمع شدن بابا…

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: مُماس

مماس : قسمت اول

  عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس   نیلوفر آه بلندی کشید و به حمید خیره شد، اما

ادامه مطلب »
روزنوشت‌ها

دایره‌المعارف رنج

  و من زبان نگاه او را می فهمیدم. من گونه‌شناسیِ رنج را خوانده‌ام و از آخرین دسته اش بیزارم: رنجِ تکراری بودن رنج‌هایم!

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

چند تا زردآلو

  زن برگشت و به ته کوچه پهن و بزرگ نگاه کرد. حتی درخت‌های این منطقه هم با درخت‌های پایین‌شهر فرق داشت. گفت «نوزدهمی» و

ادامه مطلب »