( بچه ها جون، خوندن دوباره اش برام خیلی دردآوره، حوصله ندارم دوباره این مسیرو طی کنم، میشه اگه غلط دیدید کامنت کنید؟ من برم یک داستان تخیلی بنویسم که اینو بشوره ببره؛ هر جا هم زیاده گویی یا چیزی بود پیشنهاد کنید اصلاح کنم پلیز)
جان براخام دوباره برایم ایمیل زده که
«فانی این روزها به خاطر قرنطینه با والری و بچهها همگی دست جمعی آمدهایم جنوب استرالیا و بیشتر با هم وقت میگذرانیم. والری دارد روی مقالهای کار میکند که به باز- تقویت روابط خانواده در دنیای غرب بخصوص نیوزلند میپردازد. والری میگوید از تو تشکر کنم آخر ایده آن را از روابط تو و خانوادهات گرفته و ما هر دو تغییر روابط خانوادگی این سالهای اخیرمان را مدیون سفر به ایرانیم»
و من دارم به بابک خرمدین فکر میکنم و پدر و مادرش که از ده سال قبل تا حالا با خونسردی کامل مشغول ارتکاب قتلهای زنجیرهای بودهاند و به دختری که از رئیس بانک کتک میخورد و پرت میشود توی خیابان و به رهگذرانی که بیتفاوت از کنار او میگذرند و حتی سر کج نمیکنند تا نگاهش کنند که «سرما سخت سوزان است»، به خواهرم فکر میکنم و به روابطم در دانشگاه با اساتید و همکارانم و به ترسی که شبیه آن روزهای اسیدپاشی اصفهان، از پایین دادن شیشه پنجره ماشین داشتم، نکند هر مرد رهگذری که پیاده یا سواره از کنارم رد میشود اسیدپاش باشد و حالا از پیرمردها و پیرزنها میترسم و به خیلی چیزهای دیگر فکر میکنم که دارد درهموبرهم درونِ هم توی ذهنم پیچوتاب میخورد اما ترجیح میدهم تا مسیر این طوفان فکری را ببرم بهسوی آشناییام با جان براخام.
ساعت حوالی ده و نیم شب بود که موبایلم زنگ زد. آن زمانها مثل الآن نبودم که مدام موبایلم را میگذارم روی فلایت مُد/حالت پرواز، موبایلم همیشه روشن بود و همیشه هم زنگ میخورد. با سایلنت کردن هم هنوز انگار آشنایی خاصی نداشتم. برخلاف این روزها که آلرژی دارم به زنگ موبایل. بدون یک ریال بدهکاری به کسی، حالوروزم شبیه به ورشکستههای بدهکاری است که از هر زنگ و تلفنی واهمه دارند. این آدم گریزی اما عجیب حال میدهد. عجیب. ما همیشه زود میخوابیم. وقتی ده و نیم شب کسی زنگ بزند من و خسرو با این سؤال به هم نگاه میکنیم: «یعنی کی مرده؟» البته این هم مال روزگاری بود که خبر مرگ روال نسبتاً عادیای را طی میکرد و به سالمندان بالای هشتادوچند سال فامیل تعلق داشت و مثل این روزها مدام در حال شاهکار آفرینی و تراژدی خلق کردن نبود.
جواب دادم. استاد فرخی بود. عجب! آخرین باری که با او تماس گرفته بودم، بعدازآن همه خدمتگزاری که اغلب دانشجویان ایرانیِ دستکم همدوره با ما بهخوبی از مراحلش آگاهاند، مثل مسخرهبازیهای بچه تین ایجرهایی که با هم قهر میکنند، قبل از اینکه جوابم را بدهد گفته بود: «شما؟!!!» با تأکید بر میم و کشیدن الف. خیلی سکسیستی است که بگویم مردک گنده مثل دخترهای شانزده سال الف شما را کشید تا مثلاً تمام تلاشش را بکند و بگوید: «تو برای من مهم نیستی. آنقدرها مهم نیستی که حتی تو را یادم نمیآید. تو که استاد راهنمای دوره ارشدت بودهام. تو که هر وقت میآمدم مشهد مثل کرهخر یتیم تاکسی تماموقت من بودهای، تو که …» خندهام میگیرد. از این کارهای آدمها خندهام میگیرد؛ اما همیشه طوری وانمود میکنم که بدهکار من باشم. یکجور مرض جالب خود توهم دهی به آدمها دارم که تازگی روانکاوم دارد تلاش میکند آن را کنار بگذارم. من هم باید همانقدر کودک میبودم و همان شب تا گوشی تلفن را برمیداشتم میگفتم: «ببخشید شما؟» با شین شش نقطه و الف کشیدهای که مثلاً سه ثانیه آوایش طول بکشد. بعد توی دلم فکر کنم «زدی ضربتی؟ ضربتی نوش کن!» اما من هیچوقت با قانون قصاص و مقابلهبهمثل همسو نبودهام. تا صدایش را شنیدم مثل بوشوگ از تُن مؤدب و شاد صدایش که هر وقت با آدم کاری داشت آنطور میشد، ذوقمرگ شدم. گاهی فکر میکنم آنقدر بیادبی و توهین اطرافمان را گرفته که وقتی آدمها به وظیفهشان که احترام گذاشتن به شأن انسانیمان است، عمل میکنند، چنان برخورد میکنیم که انگار بهمان لطف کردهاند.
ها های خنده معروفش توی تلفن پیچید و بعد معلوم شد سلام گرگ بیطمع نیست. نمیخواهم بدجنس باشم. دکتر فرخی در مسیر پیشرفت تحصیلی من بهطور سینوسی کج و دار و مریز کمکحالم بوده اما زخمهایش همیشه کاریتر بوده. تمام زخمهایی که این سالها وانمود کردهام متوجهشان نشدهام؛ اما حالا روانکاوم میگوید: «چرا باید خودت را بزنی به نفهمی؟ چرا نباید کارهایشان را توی چشمشان فروکنی؟ چرا نباید مجبورشان کنی که نسبت به رفتار زشتشان پاسخگو باشند؟ تا آنوقت چنان فشار تمام این فروخوردنها از یک جایت بزند بیرون که فکر کنی شاید تنها راه رهایی، پایان باشد؟ چرا به استادت نگفتی اگر نتوانستی راهنمایم شوی برای این بود که خودت کد نداشتی. من که حاضر بودم پای کد نداشتن تو بایستم، اما استاد عزیز چرا وقتی همکارت روی اسم خودت جلوی خودت خط کشید و اسم خودش را بهعنوان راهنما نوشت، جرئت نکردی و نگفتی که من میخواهم با این دانشجو کار کنم چون راهنمای ارشدش بودهام؟ چرا انتظار داشتی که من بهجای تو بجنگم؟ من! زنی که از نشانههای خوب و نجیب بودنش سکوت کردن است. هر جا که به نفعتان است زن خوب زن نجیب زن شریف زن قابلاحترام، زنی است که سکوت کند و هر جا که به نفعتان نیست، زنی که سکوت میکند، فرصتطلب و منفعتطلب و سوداگرا و مکار به نظر میرسد؟»
اما نگفتم. من هیچوقت هیچچیزی به استادم نگفتم. خودش کوتاه آمد که مشاور اولم شود. مشاور دوم را یکی از محبوبترین اساتیدم گذاشته بودم. خودش میدانست چقدر دوست دارم اسم استاد نخعی روی رسالهام باشد؛ اما توی جلسه دفاع از پروپوزال از حذف اسم او هم به پیشنهاد استاد راهنمایم استقبال کرد و بعد یکی از داوران ناظر جلسه را بهعنوان مشاور پیشنهاد داد تا به سبب شرم حضور نتوانم مخالفت کنم. من هم مخالفتی نکردم. چندی گذشت. جنگ معروف دکتر فرخی و دکتر سعیدی استاد راهنمای من بالا گرفت. من هم از دست دکتر فرخی شاکی بودم. از نمره دیر دادنش. از سرکار گذاشتنهایش. از توقعش. از همهچیزش. استاد سعیدی با همان شیوه دیکتاتور مآب همیشگیاش، فرخی را از مشاوری اول حذف کرد و استاد دیگری را جای او گذاشت. من هم نه جنگیدم، نه اعتراض کردم. حتی آن زمان استقبال هم کردم. آخر بهتازگی فهمیده بودم که برای دو تا از همکلاسیهایم که اگرچه در درس حقوق کیفری از من بهتر بودند، اما هنوز و با اعتمادبهنفس بالا میگویم که الفبای جرمشناسی را بهزور بلد بودند، نامه اصلاحیه نمره فرستاده بود برای آموزش و نمره جرمشناسیشان را اضافه کرده بود. یک سال بعد از آزمون جامع. مسخره بود. مسخره. روانکاوم میگوید «چرا مثل یک آدم بالغ کارهای آدمها را به رویشان نمیآوری. میگویم چون میدانم عکسالعملشان بالغانه نخواهد بود؛ اما حالا دارم یک داستان مینویسم. یک قصه. کسانی که واقعیت را میدانند که میفهمند دارم چه میگویم. کسانی هم که در دفاع از خودشان، مرا به دروغگویی متهم کنند، یکمشت ابلهاند. چون من ادعا نکردم اینها حقیقت است. اینها قصهای است برای تمرین نوشتن و این یک فراداستان است نه یک فراروایت. این روایت من از آن روزهاست.
اساتید مشاور و راهنمای رساله دکتری من آن تیمی نشدند که تمام یک سالی که توی خانه برای کنکور دکتری درس میخواندم، آرزویش را کرده بودم؛ اما اگر دو تا اتفاق خوب توی کل دوره رساله دکتری من افتاده باشد، آن هم آشنایی با دو استاد غریبه مشاورم است که به من درس زندگی دادند. درس برخورد با دانشجو. درس بزرگواری. حالا اینکه توانسته باشم آن درسها را پس بدهم یا نه دیگران باید قضاوت کنند. مسئله آشنایی با دو استاد خارج از گروه جزا بود که هر دو عضو هیئتعلمی دانشگاههای دیگری بودند و تنها خاطرات خوب دوران رسالهنویسی دکتری من همین دو آدماند.
ده و نیم شب دکتر فرخی زنگزده بود بگوید که استاد جان براخام یکی از فلاسفه بزرگ معاصر دنیا از نیوزلند آمده تهران همایش برگزار کند. مایل است به چند شهر در ایران سفر کند، مترجم و همراه و راننده و خلاصه خرحمال میخواهیم که در مشهد فقط فکرمان به تو رسید. «کی خرتر از تو خانم؟ که مثل بوشوگ هر وقت به تو احتیاج دارم؛ زنگ بزنم و بگویم سلام خانم فلانی و هر وقت هم احتیاج نداشتم و تو تلفن کردی، بیادبانه بگویم: شما! و بعد هم که خودت را معرفی کردی، بگویم: آها!»
قرار شد جان براخام بیاید مشهد. همایشی توی دانشکده حقوق برگزار کند. چند تا هم مصاحبه راجع به دوران جنگ ایران و عراق با چندنفری که از قبل تعیین کرده بودند و من در جریان چندوچونش نبودم برگزار کند و چند تا هم مصاحبه فکر کنم راجع به کشف رود. یا شاید این مال سال بعدش بود که جان دوباره آمد ایران. جان آمد مشهد و من از همان لحظه اول عاشقش شدم. مردی هفتادوچندساله. پوست سفید. موهایی که نمیدانم از بس طلایی بود سفید بود یا سفید بود. قدکوتاه. چاق و مربع. با لبخندی مهربان. انگار از توی چشمهایش نور محبت بیرون میپرید. برای من که یک پدربزرگم را هیچوقت ندیدهام و پدربزرگ دومم را هفتسالگی ازدستدادهام، نگاه مهربان جان نگاه پدربزرگهایی بود که نداشتم. سازوکار استثماری دکتر فرخی برایم یکی از بهترین اتفاقهای دنیا را رقم زد. آنهم آشنایی با جان، والری و میراندا که در سالهای بعد ادامه پیدا کرد.
وقتی توی ماشین نشست کلی تعارف کرد که مرسی آمدی دنبالم و چقدر دارم بهت زحمت میدهم و … ازش پرسیدم شما همیشه این قدر تعارف میکنید؟ خندید و گفت نه میدانم شما ایرانی ها تعارف جزو فرهنگتان است، تمرین کرده ام. از یک جامعه شناس کیفی کار و یک فیلسوف کمتر از این انتظار نمیرفت.
انگلیسی را با یکجور لهجه خاصی مثل نیشابوری مثلاً صحبت میکرد و من بهسختی حرفهایش را میفهمیدم؛ اما یکساعتی که گذشت کمکم به لهجهاش عادت کردم. اولش هی میگفتم «پاردن؟ پاردن؟» اما بعدش اکی شدم و طبق معمول همیشه که قوی بودن گوشهایم در کپی کردن ناخودآگاه آوا و صدا باعث میشود دیگران فکر کنند چقدر جو گیرم که با شمالیها میافتم در کسری از ثانیه لهجهام شمالی میشود، با جنوبیها جنوبی، توی مهمانی با عروس کرمانی خانواده همسرم حرف میزنم دقیقهای بعد من هم تغییر لهجه میدهم و ناخودآگاه مثل او حرف میزنم و خلاصه … حتی لهجه آمریکاییام تبدیل شد به انگلیسی جان براخامی! جان عشق میکرد؛ همیشه میگفت من باید با تو زیاد صحبت کنم که لهجه آمریکایی از یادت برود. اولین بار هم گفت خیلی انگلیسی خوب حرف میزنی اما حیف که لهجهات آمریکایی است. کلاً این بخش ماجرا روی اعصابش بود.
تمامروزهایی را که از آن روز تا امروز جان با همسرش یا دانشجوی محبوبش میراندا که حالا یکی از بهترین دوستهای من است، گذراندهام، جزو بهترین روزهای زندگیام بوده است. چرا؟ چون خارجیاند؟ چون ما همیشه مقهور خارجیهاییم؟ چون مثل دکتر ثناپور دلم میخواهد همه بدانند که دوست خارجی دارم؟ دکتر ثناپور که توی راه برگشت از حرم، جان را هایجک کرد و برد دفترش و به قول جان و دانشجویم محمدرضا فرهمند با هر تابلو و دیوار و گلدانی که توی دفترش داشت با جان عکس گرفت که بگوید من با فلان فیسلوف معاصر خارجی خیلی عیاقم؟
نه! هیچکدام از اینها نبود. علتش این بود که ما در رابطهای برابر از هم یاد میگرفتیم. تمامروزهایی که باهم میگذراندیم من از جان، جان از من، من از میراندا، میراندا از من و من و والری از هم یاد میگرفتیم. هیچکس بر دیگری برتری نداشت. هیچکس مرشد و مراد دیگری نبود. هیچکس نفر برتر این حلقه نبود. هیچکس دستور نمیداد. هیچکس انتظار خدمت از دیگری نداشت. هیچ ترتیب و آدابی نبود. دو روز که جلوی جان و والری صبحانه گذاشتم، روز سوم من و خسرو را نشاندند و گفتند «حالا دو روز هم نوبت ماست، خانه شماست که باشد، دلیلی ندارد که هرروز شما به ما خدمت کنید» و در برابر هیچکدام از دفاعهای ما از فرهنگ مهماننوازی ایرانیها هم کوتاه نیامدند؛اما من چهار سال تمام راننده استادم بودم، هر وقت دلش خواست با من خوب بود،هر وقت خواست بد بود و بیادب. جالب است گاهی به قدرتش در امکان قبولی من در دوره دکتری هم بالیده و ادعا کرده که «اگر من نبودم تو قبول نمیشدی!» و من هیچ وقت به او نگفته ام که «من رتبه یک کنکور کتبی حقوق کیفری بودم! چطور قبول نمیشدم؟ من جز دانشگاه خودمان تمام، لطفاً الفِ «تمام» را چندین ثانیه بکشید، تمام دانشگاههایی که آن زمان دوره دکتری حقوق کیفری داشتند قبول شده بودم، دکتر نخعی مصاحبه جرمشناسی را جلوی چشمهای خودت از من به زبان انگلیسی و فرانسه گرفت» و آخر انگار که من متقاضی یکی از این دانشگاههای پولی بودهام که همهمان میدانیم مصاحبه و همهچیزش کشک است، به اینوآن و خودم از قدرتش میگوید : «من اگر نمیخواستم تو قبول نمیشدی!» همین آدم ساعتها راجع به دموکراسی حرف میزند و قدرت را نقد میکند. چقدر جالب در برابر هم ابراز قدرت میکنیم. اساس روابط ما یا توی سر هم کوبیدن و دیکتاتور بازی است یا ایجاد عذاب وجدان کردن و مظلومنمایی: «تو چرا برای من با دکتر سعیدی نجنگیدی» ؛ و من بهجای اینکه به او بگویم «همان اندازه که من بزهدیده استاد سلطه دکتر سعیدیام، بزهدیده توقعهای مداوم تو هم هستم»؛ در عوض بهجایش دلیل می آوردم؛ عذر میچیدم، بهانه میساختم تا تقصیرم را توجیه کنم. حتی کار اشتباهتر اینکه از بزهدیدگی ام از دکتر سعیدی حرف میزدم تا او شاید بهطور ضمنی متوجه کارهای خودش بشود. اما اگر یک درس توی دنیا از رابطه با آدمها یاد گرفته باشم این است : « کسی که میفهمد نیاز به تلنگر ضمنی ندارد، کسی که نمیفهمد وقتیکه به او تلنگر ضمنی هم بزنی، آن را علیه خودت یا دیگری استفاده میکند». البته من تا ماه پیش نمیدانستم این کار چقدر غلط است. تا اینکه روانکاوم به من گفت: « این توهم دادنها و سکوت کردنها یک روزی از یک جای آدم میزند بیرون. پس قبل از اینکه تعفن آن غده چرکی از یک جایتان بزند بیرون، خودتان را بکاوید و با هم حرف بزنید. مسئولیت زخمهایی که خواسته یا ناخواسته به روح هم زدهاید بپذیرید و افرادی که مسئولیتشان را نمیپذیرند آگاهانه از زندگیتان حذف کنید» .
و من فکر میکنم ما در تمام سطوح زندگیمان همینطوریم. یک نفر غالب است، یکی مغلوب. یکی صدا دارد دیگری صدا خفه کن. یکی مرید است یکی باید مراد باشد. یکی از مسئولیت بری است و دیگری سیبل تمام مسئولیتها. تردید ندارم که اگر فردا روز پدر خرمدین را بابت قتل دامادش اعدام کنند، با این توهم از دنیا خواهد رفت که آدم خوبی بوده. چون خیلی چیزها را با خودش حل نکرده و مسئولیت خیلی چیزها را نپذیرفته. همانطور که ما نمیپذیریم که چقدر در تداوم این خشونتها نقش داریم.
اما توی رابطه من و جان و میراندا و والری ما رفیق هم بودیم. مثل رابطه من و خسرو. هرکداممان هر ملیت و هر وضعیت و هر سن و هرسال و هر عقبه و هر کوفتی که داشت به خودش مربوط بود. ما انگار پشت دستگاه ایکس ری با هم رفیق بودیم که فقط آدم بودنمان قابلتشخیص است(میدانم جنسیت هم از روی استخوانبندی معلوم است؛ اما دوست ندارم به آن اشارهکنم، الکی مثلاً اشاره هم نکردم) ما بهجای آنکه سر همدیگر را بگیریم و بهزور بکوبیم پشت پنجرهای که خودمان از آن به دنیا نگاه میکنیم، پنجرههایمان را به هم میچسباندیم. پنجرهای که من از آن به دنیا نگاه میکردم، هر بار که با آنها معاشرت میکردم بزرگ و بزرگتر میشد و این را خود هم نمیدانستم. تا روزی که جان برایم ایمیل زد :
« آمدهام جنوب استرالیا و پانزده روزی قرار است با نوهام وقت بگذرانم. بعد از سفر به ایران احساس خلائی در وجود من و والری بیدار شد که تا پیشازاین نبود. با فرزندانم قرار گذاشتهایم تا دیدارهایمان را بیشتر کنیم. ممنون که پنجرهای دنیای خودت را به من هم دادی.»
یک فیلسوف جامعهشناس که خودش نظریهپرداز یکی از رویکردهای رقیب نظام عدالتکیفری است، به دختری توی ایران ایمیل میزند و به او میگوید که از تو درس زندگی آموختم. اصلاً منظورم این نیست که بگویم من معلم خوبی بودهام یا درس خاصی به او دادهام. نه! اینکه کسی حتی از یک نادان هم درس بگیرد ذکاوت خود اوست و اینکه کسی پای درسهای یک فیلسوف بنشیند و بگوید حرف خاصی نمیزد، جهالت و حماقت خود اوست. آن روز که به نظر من یک ملاقات ساده بود، به جان و والری درس زندگی داده بود.
یکی از آن روزهایی که ایران بودند، باهم رفتیم پیادهروی و از جلوی خانه پدرم رد شدیم. صدای شیر آب از توی حیاط میآمد. به جان گفتم »حتماً پدرم توی حیاط است. دوست داری او را ببینی؟» یا طبق خودآموختههایش از فرهنگ ایرانی تعارف کرد یا واقعاً دلش میخواست با شم جامعهشناسی و فرهنگشناسیاش پدرم را ملاقات کند. چند تا تقه زدم روی در آهنی بزرگ حیاط و گفتم: «بابا شما تو حیاطید؟» پدرم با ذوق و شوق همیشگیاش که انگار همیشه برای اولین بار است بچههایش را میبیند آمد دم در. قبل از اینکه جان و والری را ببیند شروع کرد به قربان صدقه رفتنم و آنها را که دید کمی خودش را جمعوجور کرد. بخصوص که طفلکی از انگلیسی فقط چند کلمه هلو و هاواریو بلد بود.راستش همینکه در جواب جان نگفت «هپی نیو یر» کلی به خودم افتخار کردم. برادرزادههایم توی حیاط بودند و داشتند کنار بابا که آبپاشی میکرد بازی میکردند. چند دقیقه همانجا روی قالی ترکمنی نخنمایی که مادرم روی تراس کوتاه و بدون نرده حیاط انداخته و آفتاب هم تا توانسته به آن تابیده و رنگ سرخ قالی را سابیده، نشستیم و چای خوردیم. جان و والری از گلخانه پدرم دیدن کردند و با زبان اشاره با هم حرف میزدند. در آن تصویر هم هیچکس بر دیگری برتری نداشت. آخرش هم پدرم یک گلدان کاکتوس کوچک به والری هدیه داد که نمیدانم طفلکی با خودش برد یا یکجایی گموگورش کرد. این قضیه سوغاتی دادنهای ما ایرانیها هم ماجرایی دارد برای خودش.
وقتی توی راه برمیگشتیم جان از من پرسید: «همیشه وقتی پدرت را میبینی روبوسی میکنید؟» گفتم «تقریباً» و «برادرهایت را و زنبرادرهایت و خواهرت…» کمی فکر کردم و بازگفتم «تقریباً». جان به چیزی دقت کرده بود که به چشم خودم نیامده بود و والری گرفت: «جان! چقدر این کار محبت بین اعضای خانواده را زیاد میکند. ما هم باید با بچهها انجامش دهیم». بعد راجع به رابطه نوهها و پدرم پرسید و در پاسخ من او والری با تعجب پرسیدند: «هرروز؟ پدر و مادرت هرروز نوهها را میبینند؟» و من که آن روزها نسبت به خانواده نگاهی فراآرمانگرایانه داشتم و هنوز رخدادهای سال گذشته را تجربه نکرده بودم، با سینهای جلو داده از فرهنگ ایرانی و اهمیت خانواده گفتم و درنهایت با این جمله معروفم حرفم را تمام کردم که : «اگر فردا بمیری دانشگاه تو را با یکی دیگر جایگزین میکند، تنها افرادی که تا ابد داغدار مرگ تو خواهند بود، اعضای خانواده تو هستند، به نظر من هیچچیز در دنیا مقدس نیست، جز خانواده». به خانواده خرمدین که فکر کنید متوجه تناقض خواهید شد.
حالا از آن ایمیل تا ایمیل امروزش بارها با هم دیدار کردهایم. حرف زدهایم. یاد گرفتهایم. یاد دادهایم و البته بابت هر درسی که از هم گرفتهایم (شاید خیلی لوس به نظر برسد) اما از هم تشکر کردهایم.
امروز وقتی بعد از خبر همدستی پدر و مادر بابک خرمدین در قتل دختر و دامادشان، این جمله را خواندم «ما هر دو تغییر روابط خانوادگی این سالهای اخیر را مدیون سفر به ایرانیم» احساس کردم آن پز دادنهایم راجع به روابط خانواده در ایران چیزی شبیه لبخند مادر خرمدین است وقتی توی مراسم جایزه گرفتنش او را در آغوش گرفته. مغزم نهیب میزند با یک اتفاق و دو اتفاق نمیشود قوانین جاری را نقض کرد. مگر خودت همیشه سر کلاسهایت نمیگفتی؟ و من بیآنکه به نهیبش پاسخی دهم، به خواهرم فکر میکنم. به خانوادهام. به شهرم. به معلمهایم. به اساتید دانشگاه. به مجری معروفی که دهانش را مثل گراز باز میکند و به بیکاری نویسندهها میخندد. به ایران. به ایران فکر میکنم. یکچیزی اینجا در حال ناپدید شدن است. یکچیزی دارد غیبش میزند. باید دنبالش بگردیم. نمیدانم چیست؛ اما جان و والری آن را در ایران یافتند و ما گمش کردهایم.
نه به اون اسم هنری مک گافینم؛ نه اینکه آخرش شد ادبیات تعلیمی جامعه شناسی/جرم شناسی/خودشناسی
9 پاسخ
عالیییییی بود👌👌👌❤❤ تماما واقعیت های تلخ و دردناک 💔💔
غلط ملط نداشت؟
نه غلطی به چشمم نیومد درست بود همه چی
“چند تا تقه زدم روی در آهنی بزرگ حیاط و گفتم: «بابا شما تو حیاطید؟» پدرم با ذوق و شوق همیشگیاش که انگار همیشه برای اولین بار است بچههایش را میبیند آمد دم.”
آخرش دم در نباید باشه؟
“وقتی توی راه برمیگشتیم جان از من پرسید: «همیشه وقتی پدرت را میزنی روبوسی میکنید؟” همیشه وقتی پدرت را می بینی منظورتون نبوده؟
.
.
.
.
.
خییییلی غم انگیز بود😔
یادش بخیر دکتر شیخ الاسلامی همیشه از تز دکتری شما تعریف می کردن از اینکه سر جلسه ی دفاع شما چقدر حظ کردن😊😍👏👏👏
مرسی مرسی😍😍😍 … آره اصلاح میکنم… فدای تو بشمممم… دکتر شیخ الاسلامی در این جامعه بیمار ما جزو معدود اساتیدیه که از پیشرفت و ترقی دانشجوهاش لذت مییبره . به نظرم معلمی رو به معنای درستش بلده. چون خود من هم باور دارم اگر شاگردم بهتر از من نشه یعنی من در آموختن مشکل داشته ام. ولی بعضی اساتید متاسفانه با شاگردهاشون از در رقابت و زیرآب و زنی و حسادت و انواع سازوکارهای پست وارد میشن که تو رو مبهوت این پرسش میکنند: اگر توی دانشگاه که مثلا خیر سرمون فرهیخته های مملکت قراره جمع باشند، این بساط به راهه! وای به سطوح فرهنگی دیگر جامعه…
یاد روزایی افتادم که خیلی سالهای پیش توی کارگاه ساختمونی محمود به کارگرای روزمزد پول میدادم. پنج شنبه به پنج شنبه با کارپرداز محمود یک کیف پول نقد مینداختم سردوشم میرفتیم کارگاه ؛ از یه جایی به بعد دیگه همدیگه رو میشناختیم؛ یه هاشم نامی بود از افغانستان فرار کرده بود، اومده بود ایران، و من درس وفاداری و معرفت تا پای جان رو ازش یادگرفتم … اگه بخوام بگم چرا، خودش از متن این داستانه بیشتر میشه اما در این جمله خلاصه کنم که من اونقدر نکات اخلاق زیبایی از هاشم و رسول و رضا و عموقربان و غیره دیده ام که در دانشگاه ندیده ام و این اغراق نیست. متاسفانه واقعیتی است که من رو از دانشگاه فراری داده. اون وقت آدمهایی با این حد از انحطاط اخلاقی به خودشون اجازه میدن که برای طبقه به اصطلاح خودشون فرودست نسخه اخلاقیان بنویسند و کارفرمای اخلاقی جامعه بشن… اینجاست که به این نقطه میرسیم که بگیم : این خانه از پای بست ویران است!!!! و شاید باید بیرون کشید از این ورطه رخت خویش…
خدانکنههه😘😘😘
بله واقعا حرفاتون درسته، متاسف شدم وقتی می بینم بین استاد و دانشجو بنای رقابت هست😔
وقتی با خودم فکر می کنم اگه من استاد بودم چه لذتی می بردم دانشجوم مدام در حال پیشرفت باشه، چه افتخاریه اگه منِ استاد سهم کوچکی در پیشرفتش داشته باشم و رسیدن دانشجو به مرتبه های بالاتر و حتی هم رتبه ی استادش چقدر لذت بخش میتونه باشه برام(من هنوز اینو درک نکردم اما قطعا شما خوب میدونید چی می گم😍) مثل مادری که کودکشو پرورش میده و یک روز اون کودک به مقام مادری میرسه لطمه ای که به مادر بودنِ مادرش وارد نمیکنه هیچ افتخارِ مادر هم هست و این دقیقا حکایتِ استاد و دانشجویه…
چه خوب که این چنین آدم های خوبی بودن که شما ازشون درس گرفتید و تعریف می کنید😍😍😍گاهی اوقات آدم معرفتو جایی پیدا میکنه که اصلا دنبالش نمیگرده و توقعی هم نداره☺
امیدوارم شما خوش قلب جان همیشه آدم های زندگیتون همینجور با معرفت و مهربون باشن و حضورشون تو زندگیتون چیزی رو یاد بده و نگاهتون رو به آدم ها تغییر بده…
..
بله کاملا موافقم👏👏و امیدوارم حداقل اگه از یک جایی دل می بُریم جای دیگه ای معرفتی برای دل بستن وجود داشته باشه😍😍😍که قطعا هست و خوبه که هست😍😍😍
مثل همیشه عالی بود، با تمام تلخی هایش، درس های قشنگی داشت مثل معاشرت با آدم هایی که پنجره دید آدم رو بزرگ تر میکنند و آموختن از همه…
درباره غلط املایی هم که گفتین، اصصلا نداره ولی اشکال تایپی یکی دو تا دیدم و چند تا جمله رو هم نفهمیدم،
– به چیزهایی فکر میکنم که « درهم و برهم درون هم» توی ذهنم پیچ و تاب میخورد
– از یک جامعه شناس «کیفی کار»…..
– چون «ما» همیشه مقهور خارجی «هایم»؟
-دو روز که جلوی «جان والری» صبحانه…. (فک کنم «و» جاافتاده)
– عذر می چیدم، بهانه «میاسختم»…
-قبل از اینکه تعفن آن غده چرکی فرو ریختن از یه جایتان بزند بیرون….
-ممنون که پنجره ای دنیای خودت را…
-آن روز که به نظرم من یک ملاقات ساده بود…
-پدرم با ذوق و شوق….. می بیند آمد دم. (فک کنم «در» جا افتاده)
-همیشه وقتی پدرت را «می زنی» روبوسی…
-مگر خودت همیشه سررده هایت نمی گفتی؟
درباره کشک بودن دانشگاههای پولی هم موافقم😂👍
مرسی که این قدر دقیق خوندی مهربون. 😍😍😍😍جامعه شناس کیفی کار یه اصطلاحه … یعنی کسی که روش تحقیق کیفی رو برای رسیدن به سوالاش انتخاب میکنه؛ به روشهای کمی اعتماد نداره ؛ چون زیادی مسائل اجتماعی رو ساده سازی میکنند؛ مرسی بقیه اش همه غلط بود ؛ بهانه میساختم باید درستش کنم؛ آها اون وسط فروریختن هم باید حذف کنم؛ آها اون سر رده هایت رو هم باید بگم خاک بر سر ویراستیار؛ معادل فارسیِ “کلاس” یه جاهایی میشه “رده”! بعد منم همینطور تند تند با پیشنهادهای ویراستیار اکی کردم(ویراستیار یک افزونه کمکی توی وُرده … کلاس رو تبدل کرده به رده)… مرسی مرسی عالی بود… دلم میخواست این قدر دقیق خوندنت اینجا برام بمونه یادگاری ؛ پس با اجازه ات منتشرش کردم…
با لذت و عشق میخونم همیشه❤️ ممنونم بابت توضیحاتتون، درباره جامعه شناس کیفی و ویراستیار وُرد هیچی نمیدونستم🙏 فدای شما استاد بااستعدادم که توی هر زمینه ای ورود پیدا میکنید، درخشان و بی نظیر هستید👏👏👏🌹🌹🌹🌹😘😘😘