English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

حقیقت تو!

۱۴۰۰-۰۹-۲۶

کتاب مرا به دور بینداز، مگذار متقاعدت کند!

گمان مبر که حقیقت تو را کس دیگری می‌تواند برایت پیدا کند

به خود بگو که این کتاب هم چیزی نیست، مگر یکی از هزاران شیوه‌ی رویارویی با زندگی.

تو راه خویش را بجوی!

آندره ژید، مائده‌های زمینی، به نقل از ویکی پیدیا

 

پ ن۱ :یکی از بهترین نصیحت‌ها یا جملاتی که شنیده‌ام…

دیروز با محمود داشتیم سریال «نیسان آبی» رو تماشا می‌کردیم.

(اولش خیلی جذبمون کرد و بعد مثل نود درصد سریالا (آمار دیمی و گلاب به روتون از روی معده-ولی یعنی اکثریت قریب به اتفاق سریال‌ها بخصوص سریال‌های ایرانی و امریکایی) دچار حشو و تکرار شد ( اینکه راوی نیسان بود دوست داشتم؛ اینکه توی گذشته و حال رفت و آمد می‌کرد دوست داشتم ولی خب دوست نداشتن‌هایم آنقدر از داشتن‌هایم بیشتر شد که نخواهم تا آخر تماشایش کنم))

یکی از شخصیت‌های اصلی داستان یعنی جمشید قاسم پور عاشق فیلم افعی و عاشق جمشید هاشم پور (آریا) بود؛ از اون نوع عشق‌هایی که من هیچ وقت نتونستم درک کنم.

مقهور یک کتاب شدن ، مقهور یک ایده، شخصیت یک آدم، یک تفکر، یک فیلم و هر «یک» دیگه ای شدن چیزیه که هیچ وقت نتونستم درکش کنم. حتی وقتی دختربچه بودیم عشق همکلاسی‌هام به مایکل جکسون یا داریوش اقبالی، نصرالله رادش یا بعدها گلزار و گروه آریان و خلاصه هر کسی که زمان ما مد بود و مد می‌شد رو هم نتونستم درک کنم. مگه می‌شد از لذت تنوع صداها ایده‌ها زیبایی‌ها دیدگاه‌ها و …. چشم پوشید و در یکی حل شد؟ چطور یک آدم این قدر میتونه با «یک» راضی و قانع بشه؟

برای من آدما همه آدم اند و ایده ها نیازمند به روز شدن مداوم… آبیم که اگر یک جا بمونیم مرداب می‌شیم… مصداق کامل همین حرفی که ژید می‌زنه. یک کتاب، یک فیلم، یک ایده ، یک … چیزی نیست جز یکی از هزاران و بلکه میلیون‌ها راه مواجه شدن با زندگی.  نمی‌شه تا ابد عاشقشون بود… باید راه خود را ساخت؛ حقیقت خود را یافت.

فکر میکنم حتی اگه من و محمود هم دچار رخوت بشیم و پا به پای هم با تحولات زندگی و تحولات هم، خودمون رو تغییر ندیم؛  یه جایی اونی که داره حرکت می‌کنه دیگه نمی‌تونه عاشق اونی که ثابت ایستاده باقی بمونه ( دست کم اینو توی روابط زوج‌ها و رفقا زیاد دیدم: از یه جایی به بعد یکی متوقف می‌شه و دیگری حرکت میکنه و بعد اونا می‌شن سنگ و رودخونه که دیگه راهشون از هم جدا می‌شه…) .

موفق‌تر، بهتر، زیباتر، جذاب‌تر و هرتر دیگه‌ای باعث نشده و نمی‌شه که خودمو هضمشون کنم … همیشه راه خودم رو جستجو کرده‌ام.

  • یه بار یکی از دوست دخترهای قدیم محمود وقتی تازه ازدواج کرده بودیم بهم گفت: آدما واسه محمود تاریخ انقضا دارند 😁 این حجم از خباثت هم برام جالبه که بخوای ذهن آدمی رو که تازه با یکی دیگه ازدواج کرده به هم بریزی… و یه بار یه دوستی به خودم گفت که آدما واسه تو تاریخ مصرف دارند… شاید واقعاً همین طوره … شاید هر آدمی ناگزیره راه خودشو بره… حقیقت خودشو جستجو کنه، چون اگر این کارو نکنه دچار فساد و اضمحلال می‌شه…

پ ن ۲: اقبال این کتابو واسه تولد نوزده سالگیم بهم هدیه داد. این کتاب و در تنگ. جواد شخصی یکی از دوستای محمود هم کتابه رو ازم قرضی گرفت و  پس نداد.

نمی‌دونم شوپنهاور گفته یا واقعا همون‌طور که توی کتاب تولستوی و مبل بنفش نقل شده این یه نصیحت عربی قدیمیه که می‌گه:

«کسی که کتاب را امانت میدهد احمق است و کسی که کتاب را پس میدهد، احمق‌تر!»

شاید من احمق بودم و جواد احمق‌تر نبود.

اما خب من هم مثل نینا سنکویچ به پیروی از توصیهی‌ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بوده‌ام: «کتاب‌ها هم مثل پول باید دائما در گردش باشند؛ تا جایی که بشود کتاب قرض بدهید و قرض بگیرید. هم پول را و هم کتاب را . مخصوصاً کتاب را . کتاب‌ها به مراتب بیشتر از پول چیزی برای عرضه کردن دارند…»

پ ن ۳: این کلاغه هم تمام مدتی که داشتم سایه : ۱۳ رو رکورد می‌کردم جلوی پنجره روی درخت اقاقیا نشسته بود. الانم نشسته. ندیده بودم کلاغی این همه خاکستری داشته باشه… شاید هم من دقت نکرده بودم…

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

9 پاسخ

  1. بايد راجع بهشون فك كنم. من خيلي به قول شما مقهور آدما و فكرا و ايده هاشون ميشم. حتي شما در مورد خودتونم زياد بهم گفتين اين حرفو. من اولين بار كلمه مقهورو از شما شنيدم. يادمم هست كه داشتين دعوام مي كردين كه نه از شما و نه از هيشكي بت نسازم توي مغزم ولي من اين كارو زياد مي كنم. بايد مثل خيلي كارهاي ديگه بهش فكر كنم تا بهد كه درك كردمش بتونم كنترلش كنم. مرسي كه برامون در كنار داستان ازين فكراتونم مي نويسين😍😍😚اين هفته كيف داد بهم. خودتونم ديديم توي نوشته هاتون و كتي و مامي زياد توي قصه حضور داشتن😍😍😍

  2. مثال سنگ و رودخونه خیلی برام تاثیر گذار بود👌
    از خباثت اون آدم! هم ناراحت نباشین، بعضی ها کلا اگر احساس کنند دیگری خوشبخت شده یا احساس خوشبختی میکنه حالشون بد میشه، حتا اگر هیچ ربطی بهشون نداشته باشه، این بنده خدا که حق داشته، خیلی سوخته بوده 😂
    من یه بار خیلی سال قبل، یک کتابی که دوستش داشتم رو به یکی قرض دادم و خیلی طول کشید تا پس داد، از اون موقع به بعد هر کتابی که دارم میخوام به کسی توصیه کنم، میرم براش یکی میخرم چون شده که مثلا کتابی خریدم که ترجمه جذابی داشته بعد از یه مدت دیگه از همون مترجم پیدا نکردم و ترجمه های دیگه به اون خوبی نبوده.
    دو سه روزه مرتب سایت رو چک میکنم و نیستین، میدونم سرتون شلوغه. آرزو میکنم سلامت باشید و حال دلتون عالییی باشه❤️

    1. 😍😍 ( تقصیر من بود که فکر میکردم میتونم با دوست دختر قدیم شوهرم دوست بمونم : یه سریال امریکایی هست که من خیلی دوسش دارم و دوبار هم دیدمش و الان به این نتیجه رسیدم که سه باره ببینمش… یه جورایی شبیه زندگی خونواده ما بود : BROTHERS AND SISTERS مامانه وقتی میخواست کارای بچه هاشو دست بندازه به تمسخر و طعنه میگفت: Very European of you.
      حالا قضیه تلاش من برای رفاقت من و این دوستمونه: کلا من توی عالم فضا سیر میکنم اکثر وقتا و اصلا با خودم فکر نمیکنم دنیای واقعی یه مناسبات دیگه ای داره: انشاله که خدایی باشه و خودمو شفا بده)
      ممنون از آرزوی پرمهرت… برای همه تون این آرزو رو دارم …
      امروز وقتی داشتم قسمت بعدی رو آپلود میکردم این پیامتو دیدم و بعد تازه فهمیدم اووووو چه همه روزه جواب پیاماتونو ندادم. یه پنجاه دقیقه ای از زمانی که پیشبینی کرده بودم بیشتر وقتمو گرفت ولی واقعا این همه انرژی مثبت ارزششو داشت😍😍😍 باشی و همیشه باشی

      1. تقصیر شما نیست که مهربون هستین، تقصیر شما نیست که فکر میکنین همه میتونن مثل شما باگذشت و بادرک و شعور باشن. خلاصه که عزیزم حداقل توی مشهد که من زندگی کردم میدونم خیلی از مناسبات بر مبنای صداقت و همدلی نیست. حالا شهرهای دیگه رو نمیدونم ولی الان با تمام وجود کسانی که از شهر یا کشورشون مهاجرت میکنن رو درک میکنم، علاوه بر پیشرفت های شغلی و دلایل اجتماعی، احتمالا بعد از مهاجرت از نظر ذهنی هم راحت تر زندگی میکنن.

        هستم با تمام وجود تا هر موقع که خودتون بخواهید❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

تولد دوباره؟

آدم‌ها فکر می‌کنند؛ اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می‌کنند. شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر می‌کنند می‌توانند همه‌چیز

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

سایه‌ی من!

… فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم، زیر در طی تجربیات زندگی به این مطلب بر خوردم که چه ورطه‌ی

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت پانزدهم

  سامی وارد خیابان پهن و بزرگ باغ می‌شود که حالا دیگر جدول کشی و آسفالت شده؛چراغ های بزرگ آویخته بر آن ستون‌های بتنی بلندش

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت هفتم

    مامی که نمرده. شاید مامان مرده. انگار باور دارم که اگر مامان مرده باشد، حالا دارد مرا می‌بیند که لبخند روی لبم نشسته؛

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

حقیقت تو!

کتاب مرا به دور بینداز، مگذار متقاعدت کند! گمان مبر که حقیقت تو را کس دیگری می‌تواند برایت پیدا کند … به خود بگو که

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۲۲

  قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی پ ن: این هم دو تا عکس مزار رابعه بلخی:   لینک قصه‌ی رابعه و عشقش از زبان

ادامه مطلب »