باز قبل از اینکه ساعت زنگ بزند از خواب بیدار شده است. چشمانش را به سقف میدوزد. سقفِ سفیدی که از دودههای شوفاژ کمی به خاکستری زده. چند تا ترک از گوشهی سمت راستِ سقف تا نزدیکی نقطهای که چراغ قرار دارد، باهم طرحی شبیه خطوط کف دست را شکل دادهاند. به بیداری فکر میکند. بیداری. بیداری. بیداری. هر روزش مثل مرگ است. چشمهایش را بهزور میبندد و روی شانهی چپ میچرخد؛ اما با این چرخش پلکهایش بیاراده، مثل عروسکِ چشم آبی بزرگی که پارسال عید برای نوهاش خریده بود، باز میشود و به نقطه کوری روی عکسِ همسر مردهاش دوخته میشود. نگاهش به دوردستهاست. به همان نقطهی مبهم که نمیدانی کجاست؛ اما همیشه وقتی سردرگمی به همان نقطه خیره میشوی. شاید سالیان سال در طول زندگیات به آن نقطه خیره شده باشی. سالیان سال!
به گذشته فکر میکند. به تمام سالهایی که ساعت پنج و نیم از خواب بیدار میشد. دوش میگرفت. ریشش را میتراشید. به گیتی که همیشه قبل از او بیدار میشد، با لبخند نگاه میکرد. با خود فکر میکند:
«چرا هیچوقت به هم «صبحبهخیر» نمیگفتیم؟ همان نگاه کافی بود؟»
و فکر میکند:
«کافی بود».
چهلوهشت سال از روزی که با گیتی ازدواج کرد تا روزی که گیتی مرد، هرروز همین کارها را تکرار کرد. چهلوهشت را در ذهنش ضرب میکند در سیصد و شصتوپنج و همانجا توی ذهنش زل میزند به عدد هفده هزار و پانصد و بیست. چطور تا وقتی گیتی بود تکراری بودن زندگی را درک نمیکرد؟ چرا حالا اینقدر همهچیز تکراری است؟ هرروز نان تازه میگرفت. روی میز صبحانه میگذاشت. با قیچی میبرید. میگذاشت توی پارچه تترون سفیدی که گیتی مخصوص نان گلدوزی کرده بود. با دقت میگذاشت توی سبد نان. بعد باهم چای میخوردند. موقع صبحانه اغلب روزنامه میخواند یا رادیو گوش میداد. حتی یک کلمه هم باهم حرف نمیزدند؛ اما نگاهشان کافی بود. فکر میکند:
«اگر دوباره به زندگی برمیگشتم، هرروز ساعتها با گیتی حرف میزدم. دیگر روزنامه نمیخواندم. رادیو گوش نمیدادم. چه شد اینهمه اخبار را دنبال کردم. هیچ! دنیا راه خودش را میرود، چه من اخبار را دنبال کنم چه نکنم».
کلافه روی شانه راست میغلتد. چشمش به ثانیهشمار قرمزرنگ ساعت بزرگ توی اتاقخوابشان میافتد. گیتی همیشه میگفت:
- «ساعت باید بزرگ باشد. ثانیه شمارش قشنگ به چشم بیاید».
حالا از خودش میپرسد:
«حساب ثانیههای تکراری داشته باشم که چه شود؟ که این کش آمدگی زمان بی تو بیشتر زجرکشم کند؟»
به ثانیهشمار خیره میشود و دوباره به گذشته میرود. هرروز صبح ساعت هفت به اداره میرفت. دقیق و منظم کارش را انجام میداد. مثل یک ساعت. شاید او هم ثانیهشمار داشت. همهچیز خوب بود. تمام پلههای پیشرفت و ترقی را درست بهموقع طی کرده بود. هجدهسالگی به دانشگاه رفته بود. مدیریت خوانده بود. در یک اداره استخدامشده بود. بیستوپنجسالگی ازدواجکرده بود. تا سیوپنجسالگی صاحب سه فرزند شده بود. آنها را بزرگ کرده بود. سروسامان داده بود. حتی بعد از رفتن بچهها، حتی بعد از بازنشستگی هیچوقت، چنین دچار استیصال نشده بود. همه میگفتند آدم بعد از بازنشستگی دچار افسردگی میشود؛ اما نشد. بعد از سیوپنج سال بازنشسته شد و تمام سالهای بعدازآن کنار گیتی در آرامش محض فقط کیف کرد. وقتی بازنشست شد چیز زیادی توی زندگیاش تغییر نکرد. حتی نفس راحتی هم کشید. فکر میکند:
«حتماً آنها که بعد از بازنشستگی افسرده میشوند، کارشان خیلی برایشان مهم است. برای من گیتی مهم بود. چرا نفهمیدم؟ وقتیکه زنده بود، میدانستم اینقدر برایم مهم است؟ گیتی که رفت، همهچیز به همریخت. تا وقتی گیتی بود، همانطور بیصدا و آرام، همانطور مهربان و ساکت، همهچیز خوب بود.»
تا گیتی بود، نقش همهچیز درست بود؛ مثل بوم نقاشی که تا نباشد هیچ طرحی ماندنی نمیشود. از وقتی گیتی رفت حتی بچهها هم مثل همیشه به او سر نمیزنند. بوم رفته و رنگهای نقاشی روی هوا پراکندهشدهاند. به ساعت نگاه میکند. هنوز شش نشده. بیش از این نمیتواند توی تخت دراز بکشد. روی تخت مینشیند و به کمد قهوهایرنگ روبهرو خیره میشود.
«باید دوش بگیرم، دیروز هم حمام نرفتم. پریروز هم نرفتم. امروز چندشنبه است؟ حساب روزها از دستم دررفته. حوصلهی آب ندارم. ولش کن فردا میروم. فردا که همیشه هست.»
و با افسوس فکر میکند:
«کاش نباشد. دیگر بس است. حوصلهی زندگی کردن هم ندارم».
باز به ساعت خیره میشود. به نظرش میرسد از دفعه قبل که به آن نگاه کرده بود باید یکساعتی گذشته باشد، اما فقط یک دقیقه گذشته است. پاهایش را همانطور با ملافه میچرخاند و از تخت میاندازد پایین. ملافهها مثل دامنی بلند، پیچکوار دور پاهایش را میگیرند. دست میبرد تا عینکش را از روی پاتختی بردارد. چشمش به کتاب روی پاتختی میافتد که بیش از یک هفته است شروعش کرده و هنوز هم از صفحه ده بیشتر نخوانده:
در جستجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست.
هر شب فقط بازش میکند و به آن خیره میشود.
«این چه حالی است که دارم؟ چه مرگم شده؟»
به موکت قهوهایرنگ کف اتاق خیره میشود و یاد روزی میافتد که با گیتی قصد تغییر دکوراسیون اتاقشان را کردند. وقتی سروش هم رفت که مستقل زندگی کند. آخرش هم دوباره قهوهای خریدند. کمدها را هم قهوهای کردند. دیوارها هم همان سفید شیری شد. همهچیز عین قبل شد، فقط نوتر و تمیزتر. آخرِ ماه وقتی بچهها دورشان جمع شدند حتی نفهمیدند که او و گیتی مثلاً اتاق را تغییر دکوراسیون دادهاند. چقدر همه خندیده بودند.
از جا بلند میشود. ملافه از دور کمرش باز میشود و میافتد پایین؛ اما از زانوها پایینتر نمیرود. همانجا مثل شیر سر رفته دور شیرجوش میبندد دور پاهایش. انگار که بخواهد از باتلاق بیرون بیاید، پاهایش را بهزور از لای ملافهها بیرون میکشد. میخواهد ملافه را بردارد؛ اما وقتی به بیهودگیاش فکر میکند تخت را نامرتب و ملافهها را غنچهوار روی کف اتاق رها میکند.
تازه ساعت زنگ میزند. اینهمه با خودش کنجار رفت و فقط نیم ساعت گذشت. قرصهایش را از روی میز آشپزخانه و لیوانی از توی کابینت برمیدارد. در یخچال را باز میکند. پارچ را خالی گذاشته توی یخچال. در یخچال را روی پارچِ خالیِ تنها میبندد. شیرِ آب را باز میکند و لیوان را با آب بدمزهی شهر پر میکند. قرصها را قبل آب خوردن بالا میاندازد و لیوان به دست به شیر آبِ خمیدهی آشپزخانه زُل میزند. این روزها کارش زل زدن است و چقدر وقتی زل میزنی زمان دیرتر میگذرد.
کتری را از روی گاز برمیدارد که آب کند. تکانش میدهد. هنوز آب دارد. دوباره برمیگرداندش روی گاز. صدای تق و تق فندک گاز و هُرّ کردن شعلهی زیرِ کتری. روی میز هنوز کمی نان از چند روز پیش مانده. نانِ بیات. در یخچال را دوباره باز میکند. یخچالِ نیمهخالی. حوصلهی خرید کردن ندارد. ظرف پنیر را بدون درپوش گذشته توی یخچال. روی پنیر را لایه زردی گرفته. همان را برمیدارد و چنددقیقهای با چاقو خود را مشغول تراشکاری و جداسازی پنیرهای خشکشده از لایهی نرم و سفید آنوسطمانده میکند. جملهای از جایی که نمیداند کجا به خاطرش میآید:
«من گاهی فکر کردهام که بهترین راه خرد و متلاشی کردن انسان بهطور کامل، این است که کاری کاملاً پوچ و بی فایده به او واگذار کنیم.»[۱]
کتری سوت میزند. فکر میکند وقتی گیتی بود هیچوقت سوتِ کتری را نشنیده بود. چقدر از همین صدای سوت بدش میآمد. انگار مثل سوزنی تیز به بلندیِ میخ طویله فرو میرود از این گوش تا آن گوش و بعد درمیآید، به او دهنکجی میکند و از پنجره میزند بیرون. فکر میکند:
«باید یک کتری جدید بخرم که سوت نزند».
در کابینت قهوهای را با آن حاشیهی نیمهکلاسیکِ موردعلاقهی گیتی باز میکند. بههمریخته و نامرتب است. اگر گیتی بود اینطور نبود. همهچیز جای خودش بود. همهچیز نظم داشت. لایِ شلوغیِ پنهانِ درونِ کابینت، دنبال یک کیسه چای میگردد و بالاخره یکی پیدا میکند.
«باید چای بخرم. باید نان بخرم. پنیر. یک کتری جدید. یک کتاب جدید.»
چای را می اندازد کفِ یک لیوانِ خاکستریِ سفالی که رویش به فارسی نوشته: «بهترین پدر دنیا».
آب جوش را میریزد روی کیسهی چای و به غوطهور شدنش رو و درونِ آب خیره میشود. میرود روی صندلی مینشیند و باز به نقطهی کوری روی یخچال خیره میشود. همانطور که انگار چشمهایش را روی یخچال میخ کرده باشند، مسحور شده لیوان چای را بالا میآورد و به لبهایش میرساند، حضور نخ و بخشی از پاکتِ چای، قلاب نگاهش را از روی یخچال رها میکند. لیوان را میگذارد روی میز و با انگشت نخِ خیس پاکتِ چای مثل دمموشی به تله افتاده، میگیرد و میاندازد روی میز. رومیزی کثیف و پر از لکه و خُردههای نان است. باز فکر میکند:
«وقتی گیتی بود هیچوقت اینطور نبود. هیچچیز اینطور نبود. اصلاً گیتی را میدیدم؟ کاش بیشتر با او حرف میزدم».
از این ایکاشهایی که حتی اگر فرصتی دوباره پیدا کنی هم باز بهشان عمل نمیکنی. فقط میگویی که گفته باشی. چشمش به «بهترین پدر دنیا» میافتد و با خودش فکر میکند:
«آره، بهترین پدر دنیا که برایش وقت اضافه ندارید. بهترین، مادرتان بود که رفت. من هم بهانهای بودم که کنار او به دیدنم میآمدید».
چای را با نان بیات و پنیری که طعمش مثل همیشه نیست بالا میکشد؛ اما دارد به میزهای رنگارنگ صبحانهای که گیتی میچید فکر میکند. با همین تصور، نان عطرِ نانِ تازه به خود میگیرد و پنیر مانده، طعم گردو و سبزیِ تازه. چای کیسهای به هل و دارچین معطر میشود و سفره سفید و تمیز. لبخندزنان صبحانهاش را تمام میکند.
ساعتی دور خانه میچرخد. کاری نمیکند. گاهی به عکسهای روی دیوار خیره میشود، گویی غریبهای است که برای اولین بار به آنها نگاه میکند. مدام به ساعت نگاه میکند. انگار منتظر چیزی باشد. ساعت نُه که میشود زنگ میزند به بهمن. پسر بزرگش. روز دوم اردیبهشت به دنیا آمد. گیتی گفت اسمش را بگذاریم بهمن. تا وقتی سروش به دنیا آمد، نفهمید گیتی اسمها را چطور انتخاب میکند. دومی بیست آذر به دنیا آمد و گیتی گفت اسمش را بگذاریم بهرام. به نظرش رسید که هر دو اولشان «به» دارند. وقتی سومی به دنیا آمد از گیتی پرسیده بود:
- «اسمش را میگذاری بهنام یا بهتاش؟»
گیتی خندیده بود و گفته بود:
- «سروش».
با تعجب پرسیده بود:
- «چرا سروش از همهجا؟ به آن دوتا نمیآید».
گیتی باز خندیده بود و گفته بود:
- «خوب هم میآید. توی ایران باستان روزها را بهجای عدد با شماره نامگذاری میکردند. روز دوم هرماه اسمش بهمن است و بیستم هرماه اسمش بهرام. اینیکی هفدهم ماه به دنیا آمده اسمش را میگذاریم سروش. اصلاً میدانی چرا با تو ازدواج کردم؟ چون اسمت هرمز بود. هرمز یعنی اهورامزدا، نام خداوند است».
حالا هرمز با خودش فکر میکرد:
«چه خدایی! گیتی جان این خدا تا تو بودی، خدایی کرد. تو که رفتی هرمز هم از اهورامزدی افتاد».
بهمن تلفن را جواب را نمیدهد. کمی توی خانه اینطرف و آنطرف میکند. هنوز نمیتواند به بهرام زنگ بزند. ساعت الآن آنجا یک نصفهشب است:
«کاش شش صبح زنگ زده بودم».
به سروش زنگ میزند. جواب میدهد. صورتِ هرمز از شادی برق میزند؛ اما سروش قبل از اینکه او حرفی بزند میگوید:
- «سلام بابا بهت زنگ میزنم. الآن کاردارم.»
و قطع میکند. برق شادی خاموش میشود. هرمز روی مبلِ چهارخانهی قهوهای-کِرِم سقوط میکند. به تلویزیون خاموشِ خاک گرفته خیره میشود:
«باید تعمیرکار تلویزیون بیاورم».
چشمش به موبایل روی میزِ جلوی مبل میافتد که آنهم خاک غربت و تنهایی گرفته. بَرَش میدارد. هنوز کمی شارژ دارد. صفحه اینستاگرامش را باز میکند. یازده تا دوست دارد که نُهتاشان پسرها، عروسها و نوههایند. دو تا دیگر از رفقای بازنشسته پارک نشیناش؛ حکیمی و جامی. چند بار صفحهی اینستاگرامش را رِفرِش[۲] میکند. دورِ عکس سروش بالای صفحه، حلقهی قرمز بسته. روی عکس میزند و استوری سروش را میبیند که نوشته:
«من و رفقا، همین حالا!»
لب دریای آبی کیش جلوی یک جیپِ سر باز چند تا دختر و پسر ایستادهاند و لیوان نوشیدنی به دست دارند. چهرهی هرمز اندوهگینتر از قبل میشود. گوشههای لبش پایین میافتد و احساس میکند که سروش او را دستبهسر کرده:
«فقط میخواستم حالش را بپرسم، فقط میخواستم صدایش را بشنوم. من که زیاد وقتشان را نمیگیرم. چرا گفت الآن کار دارم؟ کارش همین عکس گرفتن بود؟».
میخواهد دوباره به سروش زنگ بزند تا از شر این فکرهای ناراحتکننده رها شود، اما منصرف میشود و موبایل را میاندازد روی مبل. موبایل چند بار روی مبل بپر بپر میکند و بعد آرام میگیرد. ساعت ده میشود. لباسهایش را عوض میکند. توی آینهی میزِ آرایشِ گیتی در اتاقخواب، خودش را میبیند. با موهای نامرتب و ریش اصلاحنکرده. از توی آینه گیتی را میبیند که به او اخمکرده و صدایش را میشنود:
«هرمز؟ این چه ریختیه؟»
با شرمندگی به دستشویی میرود و موهایش را خیس و شانه میکند. یکی دو تا حلقه موی لجباز برخلاف بقیه سرک کشیده و دارند بیرون را تماشا میکنند، اما هرمز نمیبیندشان. کتش را میپوشد و از خانه بیرون میرود.
هنوز به پاتوق همیشگیشان توی پارک نرسیده، غیرعادی بودنِ وضعیت را درک میکند. هرمز از انتظار کشیدن بدش میآید. برای همین همیشه ساعت ده و نیم به پارک میرود که دیگر همه جمع شده باشند؛ اما امروز فقط خانم زمانی و صوری خانم و فخریسادات آمدهاند، فکر میکند:
«چرا بقیه نیستند؟»
همزمان با حکیمی به صندلی خانمها میرسد. آنجا تنها جایی توی پارک است که سه چهار ردیف صندلی بزرگ کنار و روبهروی هم قرار دارد. سایه بزرگ چند تا اقاقیا صندلی ها را زیر چتر خود گرفته و به فاصله کمی از آن چرخِ گردانِ فلزی سبز و سفیدی مخصوص بچهها قرار دارد با ده تا صندلی ثابت. وقتی به قول خودشان همه سر کلاس پیرها حاضر میشوند و صندلی کم میآید، یک عده معمولا پیرزن ها، میروند روی صندلیهای این چرخِ گردان که اسمش را گذاشته اند «گردانِ مینو» مینیشینند و یکی از پیرمردها چرخشان میدهد. حکیمی سیاه پوشیده. هرمز بااینکه جواب را میداند، یعنی میداند حتماً یکیشان مرده، میپرسد:
- «چرا سیاه پوشیدی؟»
خسرو به طرفش میآید دستهایش را میاندازد دور بازوهای هرمز و سرش را میگذارد روی شانهاش:
- «حلاوت هم رفت، هرمز جان، حلاوت هم رفت.»
پیرزنهای نشسته روی صندلی گریه میکنند. هرمز مات و مبهوت است. همین دیروز اینجا نشسته بود و داشت جوکهای بیمزه میگفت و خانمها را میخنداند. باز روی صندلی سقوطوار خود را رها میکند و حرفی نمیزند. خانم زمانی میگوید:
- «توی آن روزهای بروبیا کی فکرش را میکرد که یک روزی اینجا بنشینیم در انتظار مرگ؟»
خسرو بدون اینکه به حرف خانم زمانی توجهی کند، رو به هرمز میگوید:
- «دیروز ظهر بعد از نهار قلبش درد میگیرد. قرصِ قلبش را میخورد و میخوابد. شب برای شام هر چه صدایش میزنند بیدار نمیشود. همه رفتند تشییعجنازه، اما میدانی که من نه قلب درستوحسابی دارم نه ریه. بروم توی شلوغی حالم بد میشود.»
هرمز به حرفهای خسرو گوش نمیدهد. جملهای توی ذهنش تکرار میشود که نمیتواند به یاد بیاورد کجا شنیده یا خوانده:
«زمان در مسیر خود همهکس را بهطور برابر سرنگون میکند، درست مانند سوارکاری که آنقدر اسب پیرش را تازیانه میزند تا در جاده تلف شود؛ اما تازیانههایی که ما دریافت میکنیم، درعینحالی که نرم هستند، ترسناک نیز میباشند، عدهی اندکی از ما حتی متوجه آن میشویم.»[۳]
جمع ماتمزده است. شور و حال همیشه را ندارد. حتی پاشا، نوهی روزنامهنگارِ صوری خانم هم نیامد که همیشه میآمد و برایشان تنقلات میآورد و خودش را برای مادربزرگش لوس میکرد و پول میگرفت. جمع کوچک و ناقصشان زود از هم میپاشد. هرمز مثل خوابزدهای که راه برود، چشم دوخته در نقطهای نامعلوم، بهسوی مقصدی نامعلوم حرکت میکند. ذهنش دچار شاعرانگی پوچی شده و جملات و عباراتی که نمیداند از کجا میآید، توی سرش چرخ میخورند و او را با خود به اینسو آنسو میکشند:
««افرادی هستند که نامشان زمانی که میمیرند از خاطر محو میشود، مشکلی دربارهی آنها وجود ندارد و ما در مرگشان سوگواری میکنیم: رودخانهای خشک شد و ماهیای مرد. بعد از آنها افرادی هستند که درست مانند تلویزیونهای قدیمی خطهای لرزان سفیدرنگی روی صفحه نشان میدهند تا وقتیکه یک روز کاملاً میسوزند، آنها نیز خیلی بد نیستند: مثل ردپاهای یک فیل که راهش را گمکرده باشد؛ و نهایتاً افرادی هستند که نام آنها حتی قبل از اینکه بمیرند، فراموش میشود»[۴] من از دسته کدامینشان هستم؟ آنها که حتی پیش از مرگ، مرده و فراموششدهاند؟ آخر مگر چهکار کرده بودم که سزاوار این پایان شدم؟ وقتیکه بمیرم چه کسی در مرگم سوگواری میکند؟ سروش که برای گرفتن یک عکس دستبهسرم میکند؟ بهمن که برای خانوادهی خودش هم وقت ندارد؟ یا بهرام که همیشه ده ساعت با من فاصله زمانی دارد؟ وقتی او خواب است من بیدارم وقتی او بیدار، من خواب. آخر مگر من راز خدایان را فاش کردهام که حالا هرروز باید تختهسنگِ سنگینِ تنهایی را تا قلهی تکرار بالا ببرم؟»
به خانه که میرسد ساعت دوازده و نیم ظهر است. با لیوانِ آبِ خالیِ مانده روی میز، میرود سراغ یخچال. باز پارچ خالی آب را میبیند و در را به رویش میبندد؛ او هم آنجا در تاریکیِ یخچال صبورانه در انتظار پُر شدن مینشیند. چند تا قرص از توی جعبه شفاف روی میز برمیدارد و قبل از نوشیدن آب میاندازد بالا. دوباره میرود سراغ یخچال.
«چای نخریدم. نان نخریدم. پنیر نخریدم. کتری و کتاب هم نخریدم».
در یخچال را میبندد. حوصلهی غذا خوردن ندارد. میرود توی هال و خودش را پرت میکند روی مبل. موبایلش را از کنارش برمیدارد و کمی به آن ور میرود. دوباره اینستاگرام را باز میکند. دور اسم یکی از دوستهایش قرمز است. استوری از مراسم تشییعجنازهی حلاوت است. استوریِ بعدی را بهرام گذاشته. او و دخترانش سر میز شام.
«یعنی ساعت سه بهوقتِ خودشان بیدار بوده؟ کاش بهش زنگ زده بودم».
استوریِ بعدی را سروش گذاشته. یک فیلم چندثانیهای است از او و دوستانش توی یک کافه. دختری کنارش نشسته که دارد سیگار میکشد. دوباره استوری را نگاه میکند. همهشان دارند سیگار میکشند. دختر موهایش طلاییِ طلایی است؛ اما معلوم است که رنگشان کرده. دستش روی پای سروش است:
«دوست دخترِ سروش است؟»
بار دیگر استوری را با دقت بیشتری نگاه میکند و چندین و چند بارِ دیگر و هر بار چیزی در آن فیلم چندثانیهای کشف میکند.
شمارهی بهمن را میگیرد. بازهم جواب نمیدهد.
«یعنی او هم مثل سروش دارد دستبهسرم میکند؟ کاش من بهجای حلاوت مرده بودم. حداقل او با بچههایش زندگی میکرد. من اگر بمیرم جنازهام بو میگیرد حتماً. یک کلید بدهم به خسرو. بگویم اگر یک روز پارک نیامدم بیاید سراغم. نگذارد توی خانه بو بگیرم. به درک خب بو بگیرم. کارِ مردهشورها سخت میشود. نه دوست ندارم بو بگیرم.»
یاد مرگِ گیتی میافتد. او هم در خواب مرده بود. مثل حلاوت. آرام و بیصدا رفته بود. همانطور که زندگی کرده بود. قلبش از یادآوری صورت بیجانِ گیتی توی تخت به درد میآید. در کل چهل و هشت سالی که با هم زندگی کردند، اولین باری بود که گیتی قبل از او از خواب بیدار نشده بود. حتی وقتی مریض بود قبل از او از خواب بیدار میشد.
«گیتی از زندگیاش ناراضی نبود؟ من شوهر بدی نبودم! من پدر بدی نیستم! چرا با گیتی کم حرف میزدم؟ حرفی نداشتیم باهم؟ همیشه کاری برای انجام دادن داشتیم. همیشه داشت یک کاری میکرد. همیشه داشت یک جای خانه را مرتب میکرد، یا چیزی میپخت، یا نقاشی میکشید. همیشه داشتم یکچیزی میخواندم. تنها چیزی که نخواندم گیتی بود. گیتی! راستی گیتی مرا خوانده بود؟»
فکری در سرش میپیچد که نمیداند آن را کجا خوانده یا شنیده:
«با ونگ ونگ به دنیا آمدن، اما در موقع مرگ حتی توانایی خر خر کردن هم نداشتن! راستی که زندگی چقدر قدرت اعتراض را ضعیف میکند[۵]».
باز قبل از اینکه ساعت زنگ بزند از خواب بیدار شده است. چشمانش را به سقف میدوزد. سقف سفیدی که از دودههای شوفاژ کمی به خاکستری زده. چند تا ترک از گوشهی سمت راستِ سقف تا نزدیکی نقطهای که چراغ قرار دارد باهم طرحی شبیه خطوط کف دست را شکل دادهاند. به بیداری فکر میکند. بیداری. بیداری. بیداری. کلافه روی شانهی چپ و بعد بلافاصله روی شانهی راست میغلتد. باز چشمش به ثانیهشمارِ قرمزرنگِ ساعتِ بزرگ توی اتاقخوابشان میافتد. به ساعت نگاه میکند. هنوز شش نشده. بیش از این نمیتواند توی تخت دراز بکشد. روی تخت مینشیند و به کمد قهوهایِ روبهرو خیره میشود.
«باید دوش بگیرم. امروز چندشنبه است؟ شاید فردا. انگار برای من فردا همیشه هست.»
از روی تخت بلند میشود. بازهم ملافه دورپاهایش غنچه میشود روی موکت. همانطور آنجا ولش میکند روی زمین و میرود توی آشپزخانه. قرصها را که از روی میز برمیدارد، ساعت زنگ میزند. به قرصها خیره میشود. با کلافگی پرتشان میکند طرف سطل آشغالِ گوشهی آشپزخانه.
«دیگر قرص نمیخورم. اصلاً چرا تا الآن میخوردم؟ چه فرقی میکند؟ من که دیگر حوصلهی هیچ کاری ندارم. چرا بیخود کشش میدهم؟» درِ یخچال را باز میکند. پارچ همچنان خالی است. درِ یخچال را روی پارچِ خالیِ تنها میبندد. کتری را از روی گاز برمیدارد که آب کند. تکانش میدهد. هنوز آب دارد. دوباره برمیگرداندش روی گاز. صدای تق و تقِ فندک گاز و هُرّ کردن شعلهی زیر کتری. نان تمامشده. پنیر هم تمامشده. با صورت نَشُسته و موهای شانه نزده، لباس میپوشد و از خانه بیرون میرود. شهر هنوز توی خواب است. هرازگاهی جوانی با کفش ورزشی از کنارش بهسرعت عبور میکند. گاهی هم پیری با کفش ورزشی، سلانه سلانه از کنارش قدم میزند. او توی خیابانها میچرخد و واژه ها توی سر او:
«چرا تاکنون نفهمیده بودم که مرگ خواهد آمد؟ سالها به خوبی کار کردم و حرف زدم و راه رفتم، زندگی معتدل و پاکی داشتم، مال کسی را نخوردم و به همه کمک رساندم؛ اما احمق بودم. درتمام آن سالها که من مثل معصومان و قدیسان زندگی میکردم و به خیال خود نمونهٔ کامل یک فرد انسانی بودم در حقیقت خودم را فریب میدادم و گولمیزدم و احمق بیچاره ای بیش نبودم، زیرا برای هیچ وپوچ زحمت میکشیدم و یخه می دراندم. اگر جز این بود چرا میبایست به این سرنوشت کثیف دچار بشوم؟ چرا میبایست محکوم به مرگی باشم که مایهٔ خنده وشوخی است؟ درست مثل مرگ حیوانی بی زبان و ابله[۶]».
آنقدر بیهدف راه میرود که بالاخره آدمها آرامآرام وارد صحنه میشوند و جنبشی از بیداری در شهر به چشم میخورد. نانوایی هم باز میکند.
- «دو تا. نه! ده تا بیستتا بده آقا».
- «چند تا شد بالاخره؟»
- «بیستتا».
نانهای داغ را میگیرد و به سمت خانه راه میافتد. کلمات توی سرش تاب میخورند:
«صبحها زود از خواب بلند میشوم. دندانهایم را مرتب مسواک میکنم به این ترتیب قطرهی ناچیزی میشوم، در این اقیانوس یکسان و یکرنگی که اسمش اجتماع آدمهاست یکی مثل آنها میشوم با همان علاقه و عادات و آداب هرچند که حقیر و پوچ و احمقانه باشند. اکنون من میان زمین و آسمان معلق ماندهام. تنها هستم و به جایی و کسی تعلق ندارم. ممکن است حالا افکارم خیلی عالی باشد. آدم واقعبینی باشم که همه چیزهای باطل و پوچ را احساس کردهاست و ممکن است کسی باشم غیر از میلیونها نفر مردم عادی که مثل حیوانها میخورند و مینوشند و جماع میکنند و میمیرند. همینهاست که عذابم میدهد و به نظرم پوچتر و ابلهانهتر از هرچیز میآید.»[۷]
صدایِ جیغ بلندِ کتری از بیرون در هم شنیده میشود. زیر گاز را خاموش میکند و در کتری را برمیدارد و توی آن را نگاه میکند. آب کتری هنوز خشک نشده، اما میخ صدایش از این گوش میرود و از آن درمیآید و میخورد به شیشه بسته پنجره میافتد کف آشپزخانه. نانها را برش میزند و میگذارد توی فریزر. بدون پاکت. تمام این سالها هیچوقت نان فریزری نخورده بودند. نه گیتی دوست داشت. نه او. نه بچهها. هرروز نان تازه میخوردند. اوایل که بچهها نبودند روزی دو تا میخرید. بچهها که به دنیا آمدند هی به تعدادش اضافه شد؛ اما هیچوقت نانی سر از فریزر درنیاورد.
صدای زنگ موبایلش میآید. میدود توی هال. برایش پیامی رسیده. انگار منتظر پیام مهمی است. از بانک است. صورتش رنگ ناامیدی به خود می گیرد. حقوقش را ریختهاند. به ماندهحسابش نگاه میکند. چه همه پول دارد. از وقتی گیتی مرده دیگر چیز زیادی نمیخرد. نگاهی به ساعت میکند. طبق عادت میخواهد به بهمن زنگ بزند. یاد سروش میافتد. موبایل را پرت میکند روی مبل و میرود توی آشپزخانه. یکتکه نان از توی فریزر برمیدارد. هنوز درونش نرم است اما بیرونش سرد سرد. یادش میآید پنیر نخریده. تکه نان را خالی به دهان میبرد. دست میبرد تا لیوان چایش را از روی میز بردارد؛ اما یادش میآید که چای هم نخریده. لیوان را میبرد توی ظرفشویی بشورد. اسکاچ کفی را میخواهد رویش بکشد که «بهترین پدر دنیا» را میبیند. لیوان را همانطور خیس آب میاندازد توی سطل آشغال. دستهایش را میشورد و خشک میکند و از توی کابینت لیوان دیگری برمیدارد. تمام درهای کابینتها را باز و بسته میکند و بالاخره یک بسته قهوه فوری پیدا میکند و خالی میکند توی لیوان پر از آب جوش.
به سروش فکر میکند. یک مدت کتابهای فلسفی میخواند. گیتی ناراحت بود. میگفت:
- «این کتابها سرش را پر از ناامیدی و تلخی کرده است. کتابی که از آدم انگیزه زندگی کردن را بگیرد که کتاب نیست».
برایش از روی یکی از کتابها خوانده بود:
- «هرمز گوش کن، ببین نوشته: تنها یک مسئلهی فلسفی واقعاً جدی هست و آنهم خودکشی است. این قضاوت که زندگی بهزحمتِ زیستن میارزد یا نمیارزد پاسخی است به مسئلهی اساسی فلسفه. من هرگز ندیدهام کسی به دلایل معرفتشناسی خودکشی کند.[۸] این چرندیات دیگر چیست؟ دلایل معرفتشناسی برای خودکشی؟ خودکشی کردن نشانه ضعف است. تو با سروش حرف میزنی هرمز؟»
حالا خودش داشت به همین جمله فکر میکرد:
«خودکشی شاید برای آدم جوانی که تمام زندگی را پیش رو دارد فضیلت باشد؛ اما خودکشی برای آدمی که به پایان نزدیک شده چیست؟ میانبر زدن؟ گیتی به این هم میگوید ضعیف بودن؟ خب واقعیت همین است. ضعیف شدهام. بدون گیتی دیگر نمیتوانم ادامه دهم».
دلش میخواست این کتابی که سروش میخوانده بخواند. لیوان قهوه را نیمخورده رها میکند و میرود به اتاق سروش. گیتی اتاق بچهها را همانطوری که بودند نگهداشته بود. سروش همه کتابهایش را با خودش برده و گیتی بهجای کتابها اسباببازیهایش را گذاشته روی طبقههای کتابخانه و چند قاب عکس از بچگیهای سروش. یکی وقتی نوزاد بود توی آغوش هرمز. یکی توی بغل گیتی وقتی دارد شمع تولد دوسالگیاش را فوت میکند. یکی بین بهرام و بهمن. همه توی قابهای قهوهای. گیتی عاشق رنگ قهوهای و کرم بود. همه جای خانه جز دستشویی که آبی و سفید بود، قهوهای و کرم بود.
موبایلش را از روی مبل برمیدارد و صفحه اینستاگرامش را چک میکند. نوه بزرگش که توی گرجستان زندگی میکند عکس دستهجمعی گذشته با بهمن و زنش و چند نفر آدم دیگر که معلوم است ایرانی نیستند. سروش هم چند تا استوری گذاشته با دوستانش لب دریا و توی قایق و توی کافه. توی هر سه عکس همان دختر موطلایی یا کنارش ایستاده یا نشسته.
«من که پدر سختگیری نبودم. سروش نزدیک چهل سالش است. از چه میترسد که این دختر را به من معرفی نمیکند؟ یعنی این روزها کارش این دختر است که برای من وقت ندارد؟»
زن بهرام هم عکسی از بهرام گذاشته که روی میز کارش در حال مطالعه خوابش برده. دلش برای همهشان لکزده. چند بار دستش میرود که به سروش زنگ بزند.
«بلیت بگیرم بروم کیش. اگر سروش بپیچاندم چه؟ خیلی بهم برمیخورد.»
به بهمن زنگ میزند. بااینکه فقط نیم ساعت فاصله ساعت دارند، هیچوقت جواب نمیدهد. باز دمِ بهرام گرم که با ده ساعت فاصله و اینهمه کار گاهی گداری به یک بهانهای یک زنگی میزند. پا روی غرورش میگذارد و به سروش زنگ میزند. او هم جواب نمیدهد. زنگ سوم قطع میکند و موبایل را میاندازد روی مبل و میرود بهطرف دستشویی. جملاتی که نمیداند کجا خوانده توی سرش همهمه به پا کرده اند:
«این سزای حماقت من است. سزای همهی آن سالها و روزهایی است که مصرانه به زندگی چسبیدم و خودم را نکشتم، خودم را پیشاپیش آسوده نکردم؛ و حالا هیچکس مقصر نیست و من شایستهی این تحقیر و توهین هستم، شایستهام زیرا میتوانستم به میل خود وبه فکر خود بمیرم و نمردم.[۹]»
موهای نسبتاً چربش را آب و شانه میزند. بازهم دودسته مو از لای بقیهی موها زدهاند بیرون و هرمز آنها را نمیبیند. از خانه میزند بیرون. خیابان دیگر شلوغ شده و بیداری به شهر برگشته. دو جوان جلوی یک مغازه دارند باهم حرف میزنند.
- «کی این وضع درست میشود؟ هرسال گرانتر از پارسال. آخر دلار بیست هزارتومانی دیگر معرکه است. به خدا دارم زیر بار بدهی و قرض له میشوم.»
- «تمام دورههای دوم رئیسجمهوری تو ایران همینطور بوده. نرخ دلار را دورهی اول کنترل میکنند و روی یک عددی ثابت نگه میدارند، سه سال آخر دورهی دوم فنرش را ول میکنند و میدهند دست رئیسجمهور بعدی. دوباره هشت سال دیگر همین آش و همین کاسه».
هرمز از کنارشان عبور میکند. چند تا مغازه بعد، پشت ویترین کتابفروشی میایستد:
اثر مرکب؛ دان هاردی
چشمش روی جلد قرمزرنگ کتاب چندثانیهای مکث میکند:
آغاز جهشی در زندگی، موفقیت و درآمد شما.
به کتابهای بعدی نگاه میکند:
چگونه با هرکسی صحبت کنیم؟ ۹۲ راه برای رسیدن به موفقیت در روابط؛ لیل لوندز
عادتهای اتمی: یکراه ساده و اثباتشده برای ایجاد عادات خوب و شکستن عادات بد؛ جیمز کلیر
هنر شفاف اندیشیدن؛ رولف دوبلی
کار عمیق؛ پل نیوپورت
مدیریت خود؛ پیتر دراکر
هیچکدام از کتابهای پشت ویترین برایش جذاب نیستند. میرود داخل مغازه. به کتابهای توی قفسه نگاه میکند. پسر جوانی که پشت میز صندوق نشسته، سرش را از روی موبایل بلند میکند و سرتاپای او را برانداز میکند. دوباره سرش را فرومیکند توی عمق موبایلش و چیزی نمیگوید. هرمز نگاهش را بیهدف روی کتابها میلغزاند:
دلهره هستی؛ آلبرکامو
بار هستی؛ میلان کوندرا
کتابِ «خانهای که در آن مرده بودم؛ نوشته کیگو هیگاشینو» توجهش را به خود جلب میکند. آن را از لای کتابهایی که از شدت فشار در حال خفگیاند، بیرون میکشد. صدای نفس راحتی که کتابها میکشند توی مغازه میپیچد. جلد کتاب را نگاه میکند:
برنده جایزه رمان پلیسی پری پولار در سال ۲۰۱۰
حوصله کتاب معمایی ندارد. بدون آنکه آن را که برگرداند لای کتابها، همانجا بالای قفسه ولش میکند و توی ردیف مختلف کتابها هرازگاهی به یکی خیره میشود. کمی فکر میکند و باز کتاب بعدی. انگار از روی اسم و نویسنده میتواند بفهمد که میخواهدشان یا نه:
مردی به نام اووه؛ فردریک بکمن
کودکی را میزنند؛ زیگموند فروید
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد؛ اوریانا فالاچی
هیچکدامشان جذاب به نظر نمیرسند. کتابی به اسم
مغازه خودکشی؛ ژان تولی
توجهش را به خود جلب میکند. آن را از لای قفسه کتابها بیرون میکشد و این بار بدون اینکه حتی به جلد کتاب نگاه کند بهطرف صندوق میرود.
از کتابفروشی بیرون میزند و میرود بهطرف بقالی تا پنیر و چای بخرد. بچهای سرش را کرده توی سطل زباله سبزرنگ شهرداری و دارد توی زبالهها را میگردد. تا کمر توی سطل زباله است. ماشینی رد میشود و صدای موزیکش بلند است:
«بگو زندگی ادامه داره…»
صدای موزیک دور میشود. بچه سرش را از توی سطل آشغال بیرون میآورد. هرمز به صورت او خیره میشود. چقدر شبیه سروش است. توی ذهنش سفر میکند به سی سال پیش.
خانه پر از جنبوجوش است. تلویزیون برای خودش روشن است و اخبار پخش میشود:
- «… امروز نرخ رسمی دلار در بانک ملی مرکزی ۶ تومان بود، درحالیکه در بازار آزاد ۱۴۱ تومان معادل یک هزار و چهارصد و ده ریال معامله میشد. رئیس بانک ملی مرکزی در این خصوص اظهار…»
گیتی توی آشپزخانه است. دارد سبزیهای آش رشته را میریزد توی قابلمه. کتلتها توی ماهیتابه دارند جلز ولز میکنند. گیتی همیشه توی آشپزخانه موزیک گوش میکند.
«…انگار که خوابیم کابوس میبینیم
نوبت میگیریم، گیج و بیهدف
واسه مردن هم باید رفت تو صف…»
گیتی به هرمز میگوید:
– «کتلتها را اینرو به آن رو کن، هرمز جان.»
سروش میدود توی آشپزخانه:
- «بابا! بابا! باد خوب شد. حالا میتوانی بادبادکم را هوا کنی!»
هرمز هنوز کتلت اولی را ازاینرو به آن رو نکرده که گیتی کارش با قابلمه آش تمام میشود.
- «برو به سروش برس. خودم بقیهاش را انجام میدهم».
سروش دستش را میکشد به سمت در خروجی خانه تا توی کوچه بادبادکش را هوا کنند. تلفن زنگ میزند. امیری است. یکی از همکارها که میخواهد برای همیشه برود امریکا مهمانی مجردی باغی ترتیب داده.
- «سلام هرمز نمیآیی؟ همه بچهها جمعاند. میخواهیم منقل و کباب را به راه کنیم».
- «سلام نه سعید جان نمیتوانم خودم را برسانم؛ توی خانه کار مانده دارم».
- «ای زنذلیل بدبخت»!
سروش دستش را ول نمیکند. امیری را دستبهسر میکند تا سروش ِعجولِ سیریش را ببرد توی خیابان. با یک دوک نخ سفید و بادبادک دنبالهداری که کل شبهای هفته گذشته با سروش درستش کردهاند میروند توی خیابان. بهمن و بهرام دارند تک شوت بازی میکنند. صدای بلند موسیقی ماشین دیگری او را دوباره پرت میکند توی زمان حال:
«…فکر تو چارچوب چک خوردن
شعر تو وزن مطلقا قدغن
قدغن مثل شک توی سوریه
مثل یک تانگو توی قونیه…»
پسربچه هنوز مشغول وارسی سطل آشغال است. هرمز از او میپرسد:
- «چهکار میکنی عمو؟»
- «تو چرا غصهداری عمو؟»
- «از کجا فهمیدی؟»
- «از چشات!»
- «دیروز دوستم مرد.»
- «دیروز دوست من هم مرد.»
هرمز تعجب میکند.
«دوستت چند سالش بود عمو؟»
حالا کنار سطل آشغال ایستاده و دارد با کودک زباله گرد حرف میزند. انگار که دو دوست قدیمی هم سن و سال باشند.
- «نمیدانم. همین همسنوسالهای خودم. چند وقت بود مریض بود. همهاش سرفه میکرد. بیحال بود. دیروز مرد.»
- «حالا کجاست؟»
- «همانجا لای آشغالها خوابیده.»
- «به کسی نگفتی؟»
- «به کی مثلاً؟»
هرمز گیج میشود. خودش را فراموش میکند. کنجکاو میشود که بفهمد این بچه راجع به چه حرف میزند. پسری از طبقهی سومِ ساختمانِ روبهرو، از پشت یک مانیتور نقرهای و بزرگ اپل سرک کشیده و به هرمز و کودک زبالهگرد نگاه میکند. بازیاش که شروع میشود دوباره سرش را فرومیکند توی صفحه مانیتور و در فضای بُکشِبُکش بازی غرق میشود.
- «عمو تو غذا داری؟ من گرسنمه.»
هرمز به بچه میگوید:
- «من هم گرسنهام. چندروزه غذای درست و حسابی نخوردهام.»
دستش را بهسوی بچه دراز میکند و باهم بهطرف مقصدی نامعلوم به راه میافتند. بچه توی راه برای هرمز تعریف میکند که بهتازگی دوستانش دارند یکبهیک میمیرند و هرمز متعجب به حرفهایش گوش میدهد. فکر میکند چرا باید بچههای ده دوازدهساله بیفتند و بمیرند؟
- «عمو میخواهی برایم چی بخری؟»
- «چی دوست داری؟»
- «هر چه که بخواهم میخری؟»
- «آره عمو.»
- «چلوکباب. تا حالا نخوردهام.»
هرمز به ساعتش نگاه میکند.
- «پس بیا با هم برویم چند تا کوچه بالاتر، تا برسیم وقت غذا شده.»
وارد چلوکبابی که میشوند از نگاه یکی از دخترهای پشت میز نشسته، هرمز تازه میفهمد بچه خیلی بو میدهد. توی رستوارن موزیکی در حال پخش است که هرمز آن را زیاد توی آشپزخانهی گیتی شنیده:
«…آبی دریا قدغن شوق تماشا قدغن…»
جایی را نزدیک پنجره خیابان انتخاب میکند که به خاطر آفتاب این ساعت روز کسی آنجا نمینشیند، به بچه میگوید:
- «اینجا بنشین تا من غذا سفارش دهم»؛
اما بچه میگوید:
- «نه اینجا نه! آدمهای گرسنه میببینند، دلشان میخواهد.»
به پشت ستون پهن و پر از گچبریِ رستوران اشاره میکند و میگوید:
- «آنجا خوب است».
هرمز میز و صندلیهای اطراف را بررسی میکند. بیشترشان خالی است. میگوید:
- «خوب است برو بنشین.»
- «چی سفارش دادی عمو؟»
- «چلوکباب دیگر. عوضش کنم؟»
- «نه. زیتونپرورده هم کنارش هست؟»
- «آره گفتم همه جور مخلفات بگذارد.»
هرمز به چشمهای بیگناه بچه نگاه میکند. چقدر شبیه سروش است. تازه یادش میآید اسم بچه را نپرسیده.
- «اسمت چیست عمو؟»
- «نمیدانم. قلی صدایم میزنند.»
- «خب اسمت قلی است پس.»
- «نه من اسم ندارم. قلی صدایم میکنند. عمو مراد میگفت که مرا توی زبالهها پیداکرده که داشتم از گرسنگی جیغ میزدم. عمو مراد عملی بود. پاییز پارسال مرد. مرا با خودش برده بود زیر پل و بهم نباتداغ و تریاک داده بود. مراقبم بود تا بزرگ شدم. چند سال پیشها وقتی اولین بار توی خلازیر اسد و قربان را دیدم و خواستم باهاشان بازی کنم ازم پرسیدند اسمت چیست. نمیدانستم چیست. از عمو مراد پرسیدم. گفت برایت اسم نگذاشتم که. تو تویی دیگر. اسم میخواهی چهکار. گفتم بچهها اسمم را میپرسند. عمو مراد همیشه اوهوی صدایم میکرد. گفتم اسمم اوهوی نیست؟ گفت نه. بگو قلی صدایت کنند. حالا برای همین است که میگویم اسم ندارم. قلی صدایم میکنند. این محله را خیلی دوست دارم. آن سطل آشغال سبزه را دیدی؟ همیشه تویش چیزهای خوبی پیدا میکنم.»
دستش را میکند توی کیسه چرک و بزرگی که با دقت گذاشته کنار صندلی و انگار که بستهای ارزشمند باشد، پایش را هم بازکرده انداخته روی آن تا مبادا کسی بتواند ناهوا برش دارد. یک ماشین کنترلی شکسته از توی کیسه میکشد بیرون. چشمهایش برق میزند.
- «ببین عمو. این را میخواهم بدهم به اسد. دوستم. این را نمیفروشم.»
هرمز چیز زیادی راجع به کودکان کار نمیداند. در همین حد که همهشان سازمانیافته و پولدارند و یکبار هم یکجا خوانده بود که شهرداری به رئیس روسای این بچههای توی خیابان پیشنهاد حقوق ماهانه داده که دست از تکدی بردارند؛ اما ظاهراً حقوق پیشنهادی چندان جذاب نبوده و قبول نکردهاند.
- «اینها را به که میفروشی؟»
- «من خودم مستقیم نمیفروشم. تا وقتی عمو مراد زنده بود میدادم او میفروخت. وقتی بچهتر بودم عمو مراد مرا میگذاشت توی چرخدستیاش و راه میبرد. آن موقعها تو «مرتضی گردو» زندگی میکردیم. گاهی هم میرفتیم «خلازیر». عمو مراد که مُرد، خانواده اسد شدند خانواده من. بابایش خیلی خوب است. مامانش هم میگوید تو هم عین بچهی خودم. اینجایی نیستند. مال افغانستاناند. بابا اسد میگوید پلیس نباید بگیردشان. پلیس به من که کاری نداشته تا حالا. نمیدانم چرا بابا اسد اینقدر میترسد. میگوید اگر بگیرندشان، پس میفرستند افغانستان. حالا میدهم بابا اسد برایم بفروشد توی «خلازیر». قربان به من میگوید خیلی خوششانسم. چون هم عمو مراد میگذاشت از هرچه خوشم میآید نگهدارم برای خودم، هم بابا اسد. حالا این را میخواهم بدهم به اسد. او هم چند وقتی است ناخوش است. بیحال است. مثل قدیم حوصله ندارد باهم بازی کنیم. همش توی کوره میماند و با هپیمای چوبیاش بازی میکند-
- «توی کوره؟»
- «آره. خانه اسد اینهاست. من هم شبها همانجا میخوابم. همانجا با هپیما بازی میکنیم.»
- «هیپیما؟»
- «ندیدی تا حالا؟ از همینها که توی آسمان پرواز میکنند. یک چوبیاش را از توی همین محله پیدا کردم برایش بردم. خیلی دوستش دارد.»
- «هواپیما؟»
- «آره همان. من و اسد بهش میگوییم هپیما. اسد همیشه آرزو دارد رانندهی هَ… تو چه گفتی؟»
- «هواپیما!»
- «هَباپِیا شود.»
آهنگ دیگری توی رستوران پخش شده. هرمز فکر میکند:
«گیتی این را هم زیاد گوش میداد.»
«…تو ای نایاب ای ناب، مرا دریاب دریاب
منم بی نام بی بام مرا دریاب تاخواب…»
غذا را میآورند. چشمهای قلی مثل موبایلی که توی تاریکیِ اتاق روشن کنی، میدرخشد.
- «با دست غذا بخورم؟»
- «راحت باش. هر طور دوست داری بخور.»
انگار که بخواهد پز بدهد، میگوید:
- «این بار چندم است میآیم رستوران. چند وقت پیشها یک خانمی مرا برد پیتزافروشی. ازم سؤال میپرسید که چه جمع میکنم. پدر مادرم دارم یا نه؟ کجا زندگی میکنم. راستی تو نمیخواهی از من سؤالی بپرسی؟»
- «نه. چه سؤالی؟»
- «از همین سؤالها دیگر. از توی آشغالها چی پیدا میکنی؟ بعد چهکارشان میکنی؟ مدرسه رفتی؟ سواد داری؟ رویم نشد بهش بگویم دلم چلوکباب میخواهد. عمو مُراد و بابا اسد تا حالا برایمان پیتزا خریدند؛ اما چلوکباب نه. کباب مرغ هم خوردیم تا حالا. خوشبوست اما من خیلی دوست ندارم. فقط بویش را دوست دارم. نازک است مثل کاغذ مقوایی و همیشه هم مزه دوده میدهد. گاهی هم رویش پر مرغ هست و من بدم میآید. اسد و قربان به من میگویند «سوسول». یکبار دیگر هم دوست همین خانمه که یک خانم دیگری بود، آمد و من را برد ساندویچی. با اسد بودیم دوتایی. بهمان ساندویچِ سوسیس داد و هی ازمان سؤال کرد. همه حرفهایمان را هم نوشت. حالا اگر تو هم خواستی بنویس. بابا اسد اگر بفهمد دعوا میکند؛ اما من بلدم از پس خودم بربیایم.»
- «از پس چی؟»
- «که اگر قصد و نیتی داشته باشی.»
دست میکند توی جیبش و دستهی سبزرنگِ تیغ موکت بری را به هرمز نشان میدهد.
- «ببین! کسی دست از پا خطا کند با همین خطخطیاش میکنم. ولی تو از آنها نیستی. خودم خوب میفهمم کی به کیست.»
- «از کدامها؟»
- «همانهایی که میبرندت توی کوچهی باریک یا ماشین. یا میخواهند بگذارند بهت یا به دهنت.»
هرمز معذب میشود. کنجکاو و درعینحال شرمزده و نگران حال بچه، میپرسد:
- «کسی تا حالا با تو این کار را کرده؟»
لقمه چند ثانیه توی دهن قلی میماند. بغضش را فرو میدهد. بینیاش را بالا میکشد و میگوید:
- «تا وقتی عمو مراد بود اصلاً. بعدش یکی دو بارگیرشان افتادم. نامردهای سگپدرِ بیمروت. برای همین رفتم پیش اسدشان. بعدش این تیغههای موکت بری را از خلازیر خریدم.»
پاچهی شلوار سیاه و گشادش را میزند بالا و ساق جورابِ کرمرنگِ چرکش را به هرمز نشان میدهد:
- «ببین همهجا دارم.»
توی ساق جوراب هم یک تیغ موکت بری دیگر گذاشته. دوباره با هیجان شروع میکند به خوردن و با دهان پر حرف زدن:
- «حالا از چشمهای آدمها میفهمم چه مرگشان است. چند روز پیش هم یک ماشینی آمد سراغم و گفت کوچولو بیا توی ماشین برایت چیزهای خوب دارم. گفتم کوچولو توی شلوارت است داداش، خر خودتی! و تا میتوانستم دویدم. راستی تو چرا دوستت مرد عمو؟ نگفتی؟»
- «پیر بود دیگر. مریض هم بود.»
- «خودت چرا غذا نمیخوری؟»
- «میخورم. میخواهی غذا بگیرم ببری برای اسد و خانوادهاش؟»
- «میگیری عمو؟ اشکالی ندارد؟ بابا اسد را چهکار کنم؟ ولش کن به کتک خوردنش میارزد. میگیری عمو؟»
هرمز چند پرس چلوکباب برای قلی سفارش میدهد. متوجه آهنگ جدیدی می شود که توی رستوران در حال پخش است:
«…بهار سرخ امسال مثل هرساله
هنوز هم تیر و ترکش قلب رو میشناسه
هنوزم شب زیر سرب و چکمه میناله…»
«ذائقه آهنگشناسی این رستورانچی چقدر شبیه گیتی است.»
قلی هنوز در حال خوردن است. با لپهای پُر به هرمز میگوید:
- «این تیکه را نگه داشته بودم که بریزم توی پاکت ببرم برای اسد. حالا که مطمئن شدم برایش غذا میگیری، خودم دارم میخورم.»
و خشنود لبخند میزند. هرمز از دولپی غذا خوردنش یاد بهمن میافتد. همیشه همینطوری غذا میخورد. برمیگردد به چهلوچند سال پیش. وقتی بهمن پنج، ششساله بود. عاشق چلوکباب بود. اگر یک جمعه نمیبردنش چلوکبابی قیامت به پا میکرد. بهمحض اینکه غذا را میگذاشتند، شروع میکرد دولپی به خوردن. گیتی جلویش نشسته و بهرام را گذاشته روی زانویش. غذا دهانش میکند. موهای مشکیاش روی شانههایش ریخته و پیراهن گلدارِ سفید و ارغوانی به تن دارد. توی رستوران تلویزیون رنگی بزرگی روشن است و دارد تبلیغ فیلم «بوی گندم» را نشان میدهد. صدای قلی او را از گذشته میکشد به دنیای حال.
- «عمو؟ هنوز میخواهی بمانی؟ من کار دارم. هنوز چند تا محلهی دیگر هم باید سر بزنم. دستت درد نکند عمو آقایی کردی. حال دادی. کاری با من نداری؟»
- «نه پسرم.»
- «همین محله زندگی میکنی؟»
- «آره. زیاد اینجا میآیی؟»
- «فردا هم میآیم. امروز خانمی بهم قولِ لباس داد.»
هرمز از قلی جدا میشود. انگار چیزی درونش اتفاق افتاده باشد. یکجور حیرانی. به خانه که میرسد تلفن دارد زنگ میزمد. جواب میدهد. خسروست:
- «هرمز امروز چرا نیامدی پارک؟ نگرانت شدم.»
- «سرم بند شد به کاری. ببخشید»
- «بابا نصفهعمرمان کردی. فکر کردیم خداینکرده تو هم-
- «اتفاقاً خسرو میخواستم بهت کلید خانهام را بدهم. یکوقت اگر سرم را گذاشتم مُردم بو نگیرم توی خانه. این بچههای من که هیچکدامشان سال تا سال سر نمیزنند اینجا.»
- «خدا نکند. انشالله تولد صد وبیست سالگیات هرمز جان.»
- «ایبابا خسروجان اینها همه حرف است. همهمان آفتاب لب بامیم.»
- «من که خیلی به زندگی دل دارم خسرو جان. اصلاً نمیتوانم از این زندگی دل بکنم. از بچههایم. از نوههایم که اگر دو بار در روز نبینمشان زندگی سیاه میشود برایم. از قدیم گفتهاند تا از دنیا دِل نَکَنی نمیمیری. دیدی حلاوت همان روز ِقبلش چقدر با مرگ خودش شوخی کرد؟ تو هم ازین حرفها نزن. امروز جایت خیلی خالی بود. مسجدِ حلاوت ساعت سه تا پنج است. بیام دنبالت با هم-»
- «آره بیا. باعث زحمتت».
دور خانه میگردد و هیچ کار نمیکند. می رود توی پارکینگ؛ پارچه خاک گرفتهی بزرگی را که روی نقاشی های گیتی کشیدهاند، میکشد و میاندازد کنار. گرد و خاکش در نور لایهلایهای که از میان نردههای شیشهایِ در خودش را انداخته توی کنج پارکینگ به رقص در میآید. هرمز به نقاشیهای گیتی خیره میشود و فکرهایش به او:
«انسان مخلوقی است که میتواند خود را با همه چیز عادت بدهد و من گمان میکنم این قدرت معتاد شدن به محیط خود، یکی از بزرگترین احسانهایی است که طبیعت به فرزندانش میکند[۱۰]»؛ پس من چرا به نبودنت عادت نمیکنم گیتی جان؟»
جعبهی قهوهای ابزار نقاشی گیتی را باز میکند. دفتر یادداشتِ کوچکِ کم برگی را که بیشتر برگهایش کنده شده، از توی جعبه بر میدارد. از لای دفترچه یک کارتپستال کوچک می افتد روی زمین. با پا آن را میکشد روی زمین و صدای خش هوا میکند. کمی خم میشود و نگاهش میکند و بعد دوباره حواسش را میدهد به دفترچهی یادداشت. بیشتر صفحهها لیست خرید لوازم نقاشی است. گیتی روی یکی از صفحهها نوشته:
«همیشه لحظهای فرا میرسد که آدمی از دیدنِ چشماندازی سیر میشود. همچنان که مدّتها لازم است تا چشماندازی را به اندازهی کافی ببینیم. کوه و آسمان و دریا همانند چهرههایی هستند که اگر آدمی به جای دیدنِ آنها بدان نیک بنگرد، به خشکی و بیحاصلی یا شکوهِ آنها پی میبرد؛ ولی هر چهرهای برای آنکه گویا باشد باید پیوسته در برابرِ تازگی قرار گیرد. جهان، گاه به سببِ فراموشی ما، در چشمِ ما تازه مینماید. به جای ستایشِ این پدیده، مردم گله میکنند که خیلی زود از دنیا سیر و خسته میشوند»[۱۱] مگر تو هم از این فکرها میکردی گیتی جان؟»
و به یاد میآورد که گیتی چند وقتی بود دیگر منظره نمیکشید. نقاشیهای آخرش همه پرترهای از صورت هرمز بود یا بچهها. دفترچه را توی مشت میگیرد و به تصویر نیمه تمامی که گیتی از او کشیده، خیره میایستد.
چشمانش را باز میکند و نگاهش را به سقف میدوزد. هنوز ساعت زنگ نزده. بازهم بیدار شده. زودتر از زنگِ ساعت. با خودش فکر میکند:
«شاید اصلاً بهتر باشد زنگ ساعت را قطع کنم».
روی شانهی راست میغلتد و به ساعت نگاه میکند. ده دقیقه به شش است. بیاختیار یادِ قلی میافتد.
«یعنی چرا دوستش مرده؟ واقعاً جنازهی آن بچه وسط آشغالها افتاده؟».
صورت قلی جلوی چشمش میآید و او را میبرد به دوران گذشته. وقتی بهرام همین سن و سالهای قلی بود. گیتی در آشپزخانه است. بوی قورمهسبزی توی خانه پیچیده. دارد زرشک تف میدهد توی ماهیتابهی پر از کره. صدای بسیار کمی از ضبط تک کاست کوچکِ روی میز آشپزخانه به گوش میرسد و گیتی هم با آن همخوانی میکند:
«…توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا میگیریم
یه روز هم مثل پدربزرگ باید
تو همین کوچهی بنبست بمیریم…»
تلویزیون روشن است و هرمز پای اخبار ایستاده:
- «هموطنانِ عزیز خرمشهر آزاد شد. آزادسازی خرمشهر بر امام و امت اسلام مبارک باد…»
بهرام دارد دستش را میکشد بهسوی اتاقش:
- «بابا فردا امتحان دارم. بیا یادم بده. هنوز دو تا بخش دیگر هم باید بخوانم. بیا بابا.»
بهمن از آشپزخانه میآید بیرون و میگوید:
- «بابا مامان گفت برو ماست بخر.»
- «بابا با هم برویم مغازه؟»
صدای زنگ ساعت او را از گذشته بیرون میکشد. از جا بلند میشود.
«امروز دیگر باید بروم حمام.»
هنوز پسزمینهی ذهنش دارد به قلی فکر میکند و دوستهای مریضش.
«نکند اسد هم همان مریضیای را گرفته که دوست قبلیاش. نکند اسد هم بمیرد. این بچه چقدر اسد را دوست د.»
طبق عادت میرود سراغ بسته قرصهای روی میز. سر جایش نیست. کمی فکر میکند و تازه به یاد میآورد که دیروز قرصها را پرت کرده طرف سطل آشغال. میرود دوروبر سطل آشغال را نگاه میکند. زانو میزند روی کف آشپزخانه، گویی بخواهد از دل زمین صدایی بشنود، سجده میکند و سرش را میگذارد روی سنگهای کرمرنگ و زیر کابینت را نگاه میکند. دستش را دراز میکند و بستهی قرص را درمیآورد. انگار توی دو بندِانگشت گردوخاک غرقشده باشد، دورش را غبار و موهای چسبیده به پرز خاکستریِ خزهمانندی گرفته. بدش میآید. آن را میمالد به شلوارش و از جا بلند میشود. دچار تردید میشود.
«بخورم؟»
درِ یخچال را باز میکند. پارچِ خالی منتظر است. دست میبرد آن را برمیدارد. پارچ خوشحال میشود. شیر آب را باز میکند. پارچِ منتظر دهانِ تشنهاش را با تمام وجود گشوده. آن را پر از آب میکند و برمیگرداند توی یخچال. ظرفها را میشورد و بعد لیوانی آب میکند و قرصها را میاندازد بالا و رویش آب میخورد:
«اه چقدر بده مزه است این آبِ شهری لعنتی».
در کابینت را باز میکند.
«آخ چای نخریدم که!»
به ساعت نگاه میکند. هنوز مغازهای باز نیست. چشمش میافتد به پلاستیکِ نازک کتابی که دیروز خریده. از توی پاکت درش میآورد، مینشیند رویِ صندلی ِآشپزخانه و شروع به خواندن میکند:
«مقدمه مترجم
مغازهی خودکشی یک کمدی سیاه است. اولین بار آندره برتون، رماننویس و نظریهپرداز سورئالیست فرانسوی، در کتابی با عنوان گلچین طنزهای سیاه ادبی این اصطلاح را شاخهای از کمدی و طنز خواند. برتون در آن کتاب جاناتان سویفت را یکی از سردمداران این سبک معرفی میکند. سویفت مقالهنویس برجستهای بود. سال ۱۷۲۹ جزوه مختصری منتشر کرد و در آن با لحن طنزآمیز ولی بسیار جدی به دولت ایرلند پیشنهاد داد که کودکان فقیر را از خانوادههایشان بخرد و برای خوراک طبقه مرفه بپزد…[۱۲]»
به خود که میآید اول فصل سیزدهم است:
«دارم بلوک سیمانی درست میکنم که به یه حلقه زنجیر وصله و به قوزک پا قفل میشه. کنار رودخونه وامیستی، اون رو جلو خودت پرت میکنی و –شلپ! میری پایین ووالسلام. بدون برگشت.»
صفحهی کتاب را همینجا تا میزند. ساعت نُه و ربع است. بلند میشود میرود حمام. لباسهایش را عوض میکند. امروز آن دوشاخه موی فضول مثل بقیه سرجایشان خوابیدهاند. از مسیری میرود به سمت بقالی که دیروز قلی را دیده بود. کسی دوروبرِ سطل آشغال نیست. میرود سرک میکشد توی سطل آشغال. ناامیدانه برمیگردد به مسیر خودش:
« توی سطل آشغال چیز بهدردبخوری نیست که قلی بردارد».
صدای بلند ضبطصوت ماشینی را دنبال میکند که از کنارش رد میشود:
«…از رنجی خستهام که از آن من نیست
از دردی گریستهام که از آن من نیست…»
از بقالی کمی خرید میکند. برمیگردد خانه. خریدها را جابهجا میکند و دوباره از همان مسیر، قصدِ پارک میکند. بازهم قلی نیست. میرود پارک. خسرو حکیمی، صوری ثنایی و احمد جامی دارند از خاطراتشان با منصور حلاوت حرف میزنند. امروز حوصلهی جمع و حرفهای همیشگیشان راجع به یکی که دوباره مرده را ندارد. دلش پیش قلی است. نمیداند چرا. هم دلش نمیخواهد جمع را از دست بدهد، هم دلش میخواهد پیش قلی باشد. وسط حرف جامی میپرد:
- «تا کی هستید؟»
خسرو میگوید:
- «من امروز تا دوازده هستم. نهار دعوتم خانهی پسرم.»
صوری خانم هم میگوید:
- «من هم تا دوازده هستم. با پاشا میخواهیم برویم برایش ماشین بخرم».
هرمز هنوز تردید دارد در رفتن و ماندن. بیقرار است. جامی به صوری خانم میخندد:
- «پس بالاخره مخت را زد؟»
صوری خانم هنوز جواب نداده که صدایی میگوید:
- «لیدیز اَند جِنتِلمنز، سلام!»
همه سر برمیگردانند بهطرف پاشا. خسرو حکیمی بلند میخندد و میگوید:
- «بابا کو تا ساعت دوازده! ماشین خریدن بیتابت کرده»
پاشا با چابکی مثل گربهای پرانعطاف میخزد روی صندلیِ کنار مادربزرگش و دست راستش را میاندازد دور شانهی صوری خانم.
- «مرخصی گرفتم. گفتم بیایم ساعتی را با دوستان گرامیِ مامانصوری خوش بگذرانم.»
جامی میپرسد:
- «فردا نهار مهمان شماییم؟ سور ماشین؟»
- «ببینیم اول خانمبزرگِ گرامی میپسندند؟»
- «من نباید پسند کنم که! فقط بودجهاش از چیزی که طی کردیم بیشتر نشود پاشا که ندارم.»
- «نفرمایید مامانصوری شما دارید. اگر شما نداشته باشید منِ ژورنالیستِ جوانِ ایدئالیستِ آسمانجُلِ آسوپاس داشته باشم؟»
- «راست میگوید صوری خانمجان. خسیسبازی نکن. یکچیز خوب برایش بخر. من را هم با خودتان میبرید؟»
- «اختیار دارید آقای جامی. قدم به سرِ چشممان میگذارید».
هرمز از جا بلند میشود.
- «پس من یک سر میروم تا همینجا برمیگردم».
- «هرمز خوبی؟ امروز دیگر خیلی کمحرف شدی».
- «خوبم. یکچیزی از همین بغل بگیرم. زود برمیگردم».
- «هرمز جان سر راه یک بسته سیگار هم برای من بگیر-»
- «فندک هم بگیر-»
- «باز شما دو تا به هم افتادید میخواهید دودکش خانه راه بیاندازید؟»
- «ایبابا. ما چیمان سالم است که ریهمان بخواهد بماند؟»
- «برای خودتان نگفتم. برای آلودگی هوا گفتم.»
هرمز دارد دور میشود؛ اما صدای خندههایشان را میشنود. چنان بهسوی سطل آشغالِ سبزِ شهرداری میرود که گویی وعده با دلدارِ جانان دارد. از دور کیسهی قلی را کنار سطل آشغال میبیند؛ ولی خودش را هنوز نه. قدمهایش را تندتر میکند. قلی توی سطل آشغال است. چشمش که به هرمز میافتد لبخند میزند و بلند، مثل مزرعهداری در حال کار سرِ زمین کشاورزی میگوید:
- «خدا قوت عمو!»
چشمها و لبها و تمام سلولهای صورت و بدن هرمز دارند لبخند میزنند.
- «سلام قلی جان. خوبی؟»
- «عزیزی عمو. چه خبر؟ خودت خوبی؟»
- «خوبم عمو. خوب. گرسنهات نیست؟»
- «نه شکر خدا، امروز از صبح برکت بوده فقط-
عین کرهاسبی که از جستوخیز لذت میبرد، با یک پرش از توی سطل زباله بیرون میپرد و در آنی کنار کیسهی غنائمش نشسته و دارد توی آن را به هرمز نشان میدهد:
- «ببین عمو. اینها را این خانم روبهرویی بهم داد. لباسها را ببین. نوی نوست. این را هم داد گفت بوبوت است. میبرم برای اسد. شکل آدمآهنی است. ببین نخودکشمش هم داده –»
پاکت نخود و کشمش را سخاوتمندانه با دستهای سیاه و کبرهبستهاش میگیرد به سمت هرمز:
- «بفرما عمو. بفرما! تعارف نکن.»
قلب هرمز فشرده میشود. یاد اسد میافتد. باز نگران است که نکند اسد هم بمیرد. میگوید:
- «نوش جان خودت پسرم. از اسد چه خبر؟ ماشینش را دوست داشت؟ حالش بهتر است؟»
قلی از جا بلند میشود و کیسه را مثل پاپانوئل میاندازد سر دوشش. پختهتر و بالغتر از یک بچه دهیازدهساله به نظر میرسد. تمامِ صورت آفتابسوخته و چرکش به لبخندی زیبا روشن میشود:
- «خیلی ذوق کرد. خیلی. ولی هنوز حال ندارد.»
- «دکتر نبردیدش؟»
- «ننه ماهوت آمد دیدش. تریاک حل کرد تو نباتداغ داد بهش. وقتی من آمدم بیرون، خوابیده بود».
- «مرا میبری پیشش؟»
- «میخواهی تا خلازیر بیایی؟ سرو ریختت زیادی قشنگ است. میترسم انگُلت کنند»
هرمز به قد و بالای خودش نگاه میکند و فکر میکند:
«همین امروز باید میرفتم حمام حالا؟»
قلی دست میکند توی کیسهاش. کتِ کهنهی سبزرنگی از توی کیسه بیرون میکشد و میگیرد به سمت هرمز:
- «بیا این را بپوش. آن را بده من بگذارم این تو. بعد دوباره باهم عوض میکنیم.»
هرمز کمی تردید میکند. میترسد قلی را برنجاند. کتِ خودش را از تنش درمیآورد و کت قلی را میگیرد، میپوشد. خیلی بوی بدی میدهد. چشمهایش یکلحظه سیاهی میرود. برایش گشاد است. قلی چون پدری که برای بچهاش لباس نوی عید خریده با رضایت سرتاپای هرمز را برانداز میکند. انگار همین نگاهِ قلی کافی است تا هرمز بوی بد کت را از یاد ببرد. یاد گیتی میافتد. هر بار که لباس میپوشید، گیتی چنان با رضایت و نوعی افتخار نگاهش میکرد که احساس میکرد کار مهمی انجام داده.
- «چند تا کار دارم این دور و اطراف. با من میآیی؟ یا قرار بگذاریم یک ساعتی باهم؟»
- «کاری ندارم. باهم برویم.»
هر دو شانهبهشانهی هم راه میروند. قلی راهبلد و مسیرشناسشان شده. هرمز را به دنبال خود توی کوچهپسکوچههایی از این محله میکشاند که بااینهمه پیادهروی آن دور و اطراف تابهحال نرفته. با خودش فکر میکند:
«چرا همیشه از یک مسیر میروم و میآیم؟»
قلی مثل مأمور پستی که به کار هرروزهاش میرسد، سراغ سطل آشغالهای خاصی میرود. وارسی میکند. گاه چیزهایی توی کیسهاش میاندازد. گاه ناامیدانه چانهاش را بالا میاندازد و لبهایش را کج میکند که یعنی خبری نیست. توی راه برای هرمز اسرار دنیای کارش را شرح میدهد. از مافیای زبالهها میگوید. از محلههایی که حق ندارند بروند. از زباله دزدی و زباله ربایی. راجع به قربان دوست دیگرش میگوید که با پدر و برادرانش زبالهها را میگردند:
- «آنها ایرانیاند و شناسنامه و همهچیز دارند. حرفهایتر از من و اسد هم کار میکنند. یکیشان فقط شیشه جمع میکند. یکی پلاستیک. یکی کاغذ. یکی فلزیجات. قربان و برادرهایش مدرسه هم میروند. پدرش نمیخواهد آنها هم مثل او از کار دربیایند. هفتهای یکبار میآیند خلازیر هر چه جمع کردهاند میفروشند. همان روزها هم قربان را میبینیم و باهم دلی از عزا درمیآوریم، بس که بازی میکنیم».
هرمز از قلی میپرسد:
- «بزرگ شدی دوست داری چهکاره شوی؟»
- «و الله نمیدانم. فکر کنم مثل پدر قربان شوم؛ یعنی همین کار را ادامه دهم. دارم پول جمع میکنم برای خودم چرخدستی بخرم. شاید بعدها یک وانتی چیزی. کمکم دیدی افتادم توی کار بازیافت.»
- «یعنی نمیخواهی مثل اسد خلبان-راننده هواپیما شوی؟»
همینطور که راه میرود. به افق خیره میشود و فکر میکند. بعد صادقانه میگوید:
- «راستش من نمیتوانم به چیزهایی فکر کنم که بعید است دستم بهشان برسد. من اسم ندارم. شناسنامه ندارم. الآن بگویم میخواهم دکتر شوم؟ مگر کلهام پارهسنگ برداشته آخر؟ عمو مراد همیشه میگفت، زیادهخواهی پدر بدبختی و مصیبتِ آدم است. وقتی مُرد، چرخدستیاش را دادم به اصغر خدنگ که بتواند یکجا خاکش کند، تصمیم گرفتم پولهایم را جمع کنم که دوباره بتوانم یک چرخدستی مثل همان یا یککم بهتر بخرم. الآن هم بیشتر از این فکر نکردهام. برای اسد هم میخواهم یک هواپیمای واقعی بزرگ بخرم. از اینها که واقعاً توی هوا چرخ میخورند. یک دسته دارند این پایین و میتوانی توی هوا اینور آنورشان کنی. دیدی تا حالا؟»
هرمز سرش را به علامت نفی تکان میدهد. قلی عالمانه میگوید:
- «توی محله خودتان بچهها خیلی بازی میکنند. از این دفعه حواست را بهشان جمع کن. میبینی.»
تا حوالیِ ساعت سه، چند کیلومتر راهرفتهاند. هرمز به نفسنفس افتاده. کیسه قلی هم سنگین شده. هرمز چشمش به مغازهای میافتد. از قلی میپرسد:
- «تشنهات نیست؟ آب بخرم؟»
- «کوکا بخر عمو. سیاه.»
شیشه نوشابه را که از هرمز میگیرد روی جدول کنار پیادهرو چنان مینشیند که گویی راحتترین نشیمنگاه دنیاست. هرمز با خستگی و اندکی سختی کنارش مینشیند. انگار از همکاری سؤال کند:
- «چقدر دیگر کارداری؟»
قلی بادگلویی میزند که فقط صدای «پیس» میدهد شبیه باز کردن در نوشابه:
- «برای امروز بد نبود. زودتر برمیگردم خلازیر. تو بلدی حال اسد را خوب کنی؟ دکتری چیزی هستی؟»
- «نه ولی میتوانم بهش کمک کنم».
- «خدا خیرت بدهد. از همان اول فهمیدم آدم خوبی هستی. هی من میگویم چشمها با آدم حرف میزنند، بابا اسد میگوید زر مفت نزنم که توی دنیا هر چیزی که حرف زدن بلند باشد، دروغ گفتن هم خوب بلد است.»
- «روزی چند ساعت کار میکنی؟»
- «صبح میزنم از کوره بیرون و تا غروب هستم. تابستانها بیشتر کار میکنم. زمستانها کمتر. ننه اسد دعوا میکند اگر بعد تاریکی برسم خانه. بماند که صاحبان زبالههای شب خیلی ناتو و خطرناکاند. عمو مراد هم همیشه فقط روزها کار میکرد. البته من چون جا-بار ندارم تااندازهای کار میکنم که زورم برسد کیسه را با خودم بکشانم تا خلازیر. گاهی وسط روز مجبور میشوم برگردم. امروز هم تو پاقدمت خوب بود، خیلی چیزهای خوبی گیرم آمد. دمت گرم.»
باهم میروند خلازیر. هرمز تا حالا اسم خلازیر را هم نشنیده. محلهای در جنوب شهر که فروشندگانِ ضایعات پسماند و دستدومفروشها نقطهبهنقطهاش را اشغال کردهاند؛ جوری که حتی جای سوزن انداختن نیست. هرمز فکرش را هم نمیکرد که همچین محلهای وجود داشته باشد. انگار دارد کتاب تخیلی میخواند؛ مثل همان مغازه خودکشی، انگار اینجا شهر فراموششدگان است. نمیداند هوای گرم کلافهاش کرده یا فشار جمیعت یا بوی گند. هر گوشهکناری یکی بساطی به پا کرده و دارد چیزی میفروشد. هرمز از خودش میپرسد:
«یعنی پلیس و شهرداری میدانند همچین محلهای هم وجود دارد؟»
حتی لنگِ کفش پاره هم جزو کالاهای فروشی است. از قلی میپرسد:
- «اینجا زندگی میکنی؟»
قلی عین راهنمای تورِ گردشگری جواب میدهد:
- «نه اینجا وسیله میفروشیم».
به پانصد متر آنطرفتر اشاره میکند. آنجا را میبینی؟ بهش میگویند کوره. توی کوره میخوابیم. هرمز یکی دو سال پیش، قبل از اینکه گیتی بمیرد، گزارشی راجع به کوره خوابی خوانده بود؛ اما حالا چیز بیشتری از این یادش نمیآمد. فقط واژه کوره خوابی است که توی ذهنش علامت سؤالوار تکرار میشود. بعضی بساطها چیزهای خوب و نو میفروشند. فکر میکند:
«حتماً دزدیاند».
چشمش به سماوری نقره میافتد که گیتی سالها دلش میخواست هرمز آن را برایش بخرد. اولین نوهشان که به دنیا آمد بالاخره آن را برای گیتی خرید. این هم خیلی شبیه سماور نقره گیتی بود. هرمز خم میشود تا از نزدیک سماور را بررسی کند. فروشنده مردی بسیار لاغر و بهظاهر مریض است. لبخندی بزرگ بر لب دارد که هرمز معنای آن را نمیفهمد، اما ته دلش از این خنده مورمور میشود. نصف ردیف دندانهای بالایش خالی و هر چه باقی است زرد و قهوهای است. ریش تُنُک و لثه و لبهای کبود روی پوست آفتابسوخته چروکیدهای که برای این چشمها زیادی پیر است. انگار گریم زشت و ناقصی کرده باشندش.
- «داداش بخری تخفیف خوبی میدهم. امروز دشت نکردهام.»
قلی میزند بهپای هرمز و اشاره میکند که برویم. زیر لب شروع میکند به توضیح دادن:
- «از این هیچی نخر. خیلی کارش خراب است. به همه میگوید دشت اولی، تخفیف میدهم، آخر هم تا دسته میگذارد بهشان؛ تمام مالهایش هم دزدی است. عمو مراد بهم مبادا داده از دزدی. میگفت آنقدر مال بلاصاحب و جنسِ دور انداخته روی زمین خدا هست که روزی ما باشد که نیاز به دزدی نیست.»
همینطور مثل گوزنی چابک که از لابهلای درختان بدود، تند تند از میان جمعیت راه میرود و هرمز را هم نفسنفسزنان دنبال خود میکشاند. انگار او پدر باشد و هرمز بچهای کوتاهقد که نمیتواند قدمهایش را با بزرگترش هماندازه کند. جلوی یکی از بساطها میایستد. کیسهی سنگین را از سر دوشش میگذارد روی زمین. با دقت شروع میکند از توی کیسه بیرون آوردن غنائمی که از صبح جمع کرده. کتِ هرمز را میکشد بیرون و بیآنکه سرش را از توی کیسه برگرداند، دستش را به سمت او میگیرد و میگوید:
- «عمو این را بگیر».
هرمز مطیعانه کت را میگیرد و میاندازد روی دستش. به اطراف نگاه میکند. همه جور آدمی آنجا دیده میشود. حتی برخلاف گفتهی قلی، آدمهای شیکوپیک که دارند لابهلای بساط شلوغ دستفروشها دنبال اجناس عتیقه میگردند. سرش را برمیگرداند و بهسوی آن دستفروشی که سماور نقره میفروخت نگاه میکند. چند تا خانم و یک آقا جلو بساطش ایستادهاند و دارند همان سماور را وارسی میکنند.
«مگر میشود در روز روشن این جنسها را بفروشند و کسی هم از مسئولان پاپی نشود؟ نکند دارم خواب میبینم؟»
قلی کت را از دست هرمز میکشد و فرومیکند توی کیسه. باز کیسه را مثل پاپانوئل میاندازد روی دوش و میگوید:
- «ما رفتیم».
مرد لاغرِ سیهچردهای که پشت بساط نشسته و سیگار نازکی به دست دارد، میپرسد:
- «کجا؟ این پیری کیه؟»
قلی بیاعتنا به سؤال مرد و با اعتمادبهنفس جواب میدهد:
- «کاردارم».
و به هرمز اشاره میکند که تندتر راه برو. هوا خنکتر شده و یکی دو ساعت تا غروب مانده. به زمین باز و بایری میرسند که هیچچیز جز کُپههای تپه مانندی از سنگ ندارد. در پناهِ دیوارِ کوتاهِ تپهها زیراندازهای کهنهای انداختهاند و شبیه همان بساطهای فروش، اینجا بساطِ زندگی زدهاند. چراغِ پیکنیک، کفشهای کهنهی خاک گرفتهی لنگ و به لنگ که اساساً مفهوم کهنگی را در ذهن هرمز دچار تغییر میکند. گُله به گُله آدم چرتی و خواب روی زیلوها و زیراندازهای کهنه و کثیف خوابیده یا نشستهاند. همه سن آدم اینجا هست. همه لاغر و ژنده. قلب هرمز تیر میکشد، انگار گَزیلکی به قلبش فرو کنند. جایی که قلی میایستد، دو تا میلگردِ بلند فروکردهاند لای بالاترین سنگهای روی تپه و از این میلگرد تا آن میلگرد پارچهای انداخته اند که توی این گرما سایهای باشد روی زیلویی که تمامش انگار کفِ خانهی بیسقفشان است.
- «گفتی توی کوره میخوابم که!»
- «کوره همینجاست. الآن توی کورهای!»
باز مفهوم دیگری توی ذهنِ هرمز همچون بارباپاپا تغییر ِشکل میدهد: «توی جایی بودن.»
قلی کفشهایش را درمیآورد دم زیرانداز و میرود زیر سایهی پارچهی سیاه-قهوهایِ رنگ و رو رفته و پتوی کثیف و چرک را از روی بدنِ نحیف پسربچهای هم سن و سال خودش کنار میزند. زنی بالباسهای تیره، صورت سبزه که وسط پیشانیاش، خالکوبی سبز دارد نزدیک میشود و سر هرمز داد میزند:
- «اوهوی؟ چی کار داری اینجا؟»
قلی سرش را از زیر پارچه بیرون میآورد و میگوید:
- «نترس ننهاسد، با من است.»
- «با تو است و مرگ! این مرتیکهی لندهورِ پیری کیست آوردی سر خانهزندگیِ من؟»
- «آمده اسد را ببیند.»
لحن ننه اسد عوض میشود.
- «خدا از بزرگی کمت نکند. بچهام خیلی مریض است.»
هرمز زانو میزند روی زیلو و به چهرهی خاکستری و بیرنگِ اسد نگاه میکند.
- «باید ببریمش دکتر.»
- «دکتر نمیشود ببریم. کاغذِ هویت میخواهند. دردسرمان میشود-
باز ننه اسد لحنش عوض میشود:
- «پس تو هیچکارهای؟ مثل آن جوانکهای فضول آمدی فقط دیدزنیِ به حریمِ خانهی مردم؟»
هرمز با خودش فکر میکند:
«چرا عادت ندارم موبایل با خودم بردارم؟»
و به ننهاسد میگوید:
- «نه خانم. نیامدم فضولی. آمدم کمک.»
ننه اسد با بدبینی نگاهش میکند:
- «چرا؟ پیامبری؟»
قلی دارد با اسد حرف میزند. آدمآهنی بزرگ شکسته را که یکدست و یکپا ندارد، از توی کیسهاش درآورده و دارد باذوق و شوق به اسد نشان میدهد. هرمز نمیداند به این مادهشیرِغرّان چه بگوید. دارد با خودش به دختر حکیمی فکر میکند که پزشک است:
« زنگ بزنم به خسرو بگویم با ترانه بیاید اینجا؟ اصلاً میآید اینجا؟»
بهجای اینکه جوابِ ننه اسد را بدهد به دوستش پناه میبرد:
- «قلی اینجا وسیله هست؟ ماشینی؟ چیزی؟»
- «هوا که تاریک شود، رحیم میآید. وانت دارد.»
- «خب رحیم که آمد میبریمش دکتر.»
- «اوهوی! دارم بهت میگویم نمیتوانیم ببریمش دکتر. عقلِ کل! ما خودمان بلد نبودیم یعنی؟»
هرمز با دستپاچگی توضیح میدهد:
- «میبریمش خانهی آدم آشنا که دکتر است. نگران نباشید. دردسر نمیشود.»
حالتِ خصمانهی صورت ننه اسد باز آرام میشود. زغال افروختهای است که با وزشِ باد گُر میگیرد و کمی میسوزد؛ بعد باز سیاهِ سرخ میشود تا بادِ بدبینیِ دیگری سوزان و شعلهورش کند.
رحیم که میآید با ماشین میروند خانهی دخترِ حکیمی. ساعت از نُه شب گذشته. هرمز بدون هیچ فکری زنگ خانه را میزند و خود را معرفی میکند. خسرو دست در دست نوهی سهسالهاش میآید دم در. چشمش که به هرمز و قلی و ماشین زواردررفتهی رحیم میافتد، بدون سلام و علیک، انگار که بخواهد نوهاش را پنهان کند با دخترک را دست میبرد عقب پشت پایش، دختربچه سرش را از پشت پدربزرگ کج میکند و یک گوشِ موهای بافتهاش روی هوا آویزان مثل پاندول ساعت تکان تکان میخورد.
- «چه شده هرمز؟»
- «مریض داریم. ترانه میتواند معاینهاش کند؟»
ترانه از پلهها نصفهنیمه پایین آمده و سرش را کج کرده، از همانجا با صدای بلند میگوید:
- «بفرمایید تو عمو هرمز. دارم شام میکشم.»
- «سلام ترانه جان. ببخشید مزاحم شدم. مریض دارم میخواستم شما ببینیدش.»
ترانه دواندوان از پلهها میدود پایین. دامنِ سفید پلیسه و بلوز سبز روشن به تن دارد. موهای بلند و سیاهش را محکم پشت سر بسته. با تعجب به کوچه نگاه میکند و میپرسد:
- «کی مریض است؟»
خسرو بهطرف عقب وانت میرود و اسد را که لای پتوی کثیف و بدبویی پیچیده چون پر کاه بغل میکند و میآورد دم خانه. دختربچه دماغش را میگیرد و با صدایی بلند جیغ میزند:
- «ایو! چه بوی بدی میدهد.»
قلی پاهایش را جابهجا میکند و انگار جلوی نوه و دختر حکیمی خجالت را تجربه میکند. خسرو دختربچه را بغل میکند و آرام توی گوشش میگوید:
- «ششششش. عسل بابا حرفت خوب نبود».
ترانه تعارف میکند «بفرمایید تو» و از پلهها بهسوی زیرزمین پایین میرود. چراغ را روشن میکند و در سفید چوبی را هل میدهد و داخل میشود. هرمز هم دنبالش میرود. حکیمی با چهرهای پرسان و مردد به رحیم که قیافهاش خیلی ترسناک به نظر میرسد تعارف میکند «بفرمایید داخل». رحیم انگار حس و حال حکیمی را درک کرده، سرش را پایین میاندازد و میگوید:
- «تشکر. همینها منتظر میمانیم. باعث زحمت نمیشویم.»
ترانه میدود از بالا و کیف سیاه بزرگی را با خود به زیرزمین میبرد. اندکی بعد همسرش هم میآید. هرمز تند تند ماجرا را برای دانیال و خسرو توضیح میدهد. نگاهی از سرِ نارضایتیِ میان دانیال و ترانه ردوبدل میشود. ترانه با اشاره به درجه تبسنج میگوید:
- «تبش خیلی بالاست. باید ازش آزمایش بگیریم. اینطوری نمیشود چیزی گفت.»
- «گفتم که نمیشود ببریمش بیمارستان. »
- «نه بابا. اینها هم الکی میترسند. بیمارستان کاری به این کارها ندارد. آزاد حساب میکند خب.»
دانیال با شلوار کوتاه توی خانه و تیشرت ایستاده، لباس بچه را بالا زده و دارد زیر شکمش را فشار میدهد. بچه ناله کوتاهی میکند و ساکت میشود. دانیال لباس اسد را میدهد پایین و میگوید:
- «آقا هرمز باهم میبریمش بیمارستان خودمان. الآن لباس میپوشم با ماشین خودم برویم.»
ترانه عسل را از بغل خسرو میگیرد و به دنبال دانیال از پلههای میرود بالا. خسرو از هرمز میپرسد:
- «تو صبح کجا رفتی برنگشتی؟ از ظهری دارم زنگ میزنم به خانهات. اینها کیاند؟»
- «درگیر همینها شدم.»
- «اینها کیاند خب؟ بهشان اعتماد داری؟ نریزند توی خانهات سر یک پیرمرد تنها را ببرند؟»
هرمز به این چیزها فکر نکرده بود. از تصور این حرف زیر دلش یکجوری میشود؛ اما فقط دارد به قلی و اسد فکر میکند. اسد را بغل میکند و میبرد میگذارد عقب ماشین دانیال. قلی هم میرود توی ماشین کنار اسد مینشیند. سر اسد را بلند میکند و میگذارد روی زانویش. اسد خواب است. رحیم هم با وانت دنبالشان راه میافتد. بابا اسد که از ترس از توی ماشینِ رحیم تکان نخورده و خود را نشان نداده، میگوید:
- «یعنی اینها قصد و غرضشان از کمک کردن به ما چیست؟»
- «شاید فقط آدمهای خوبیاند.»
- «این قلی این آدمها را از کجا پیدا میکند؟ گیر ما که هر کس میافتد میخواهد درسته قورتمان دهد!»
- «ازبسکه ذاتش خوب است این بچه.»
- «دردسر نشود رحیم! نگیرندمان پسمان بفرستند به افغانستان توی این هیر ویر.»
- «نه دیدی که آقای دکترشان گفت میبرندش بیمارستان خودشان. امن است.»
- «من مینشینم توی ماشین. تو برو ببین چه خبر است.»
چشمهایش را که باز میکند، مثل فنر از جا میجهد و روی تخت مینشیند. درحالیکه دارد ملافه را از دور خودش باز میکند به ساعت نگاه میکند. هنوز شش نشده. میدود سمتِ آشپزخانه چند تا قرص میاندازد بالا و چنان با سرعت آب میخورد که با هوا توی مریاش گره میخورد و تا قفلش باز شود وسط جناغ سینهاش تیر میکشد. لیوان را توی ظرفشویی میاندازد و میدود بهطرف دستشویی. باعجله لباس میپوشد. موبایلش را از شارژ میکشد. تاکسیتلفنی میگیرد و میرود بیمارستان. دیشب هر چه اصرار کرده بود قلی نیامده بود پیشش بماند. بابا اسد و رحیم هم تعارفش را قبول نکرده بودند. باز از تصور حرفی که خسرو زده بود، مورمورش میشود.
«خب حالا بیایند سَرَم را بِبُرّند. حداقل خبر مرگم میرود توی روزنامه و بچههای بیمعرفتم تا آخر عمر با عذاب وجدان زندگی میکنند».
و از تصور مرگ بامعنای خودش لبخند میزند. توی بیمارستان سراغ دکتر ترانه حکیمی را میگیرد و خود را عموی او معرفی میکند. واقعاً هم همینطور بود. ترانه همسن بهرام است. او و حکیمی سیوپنج سال باهم توی یک اداره خدمت کرده بودند. بارها رئیس و مرئوس هم شده بودند، اما خط رفاقتشان همیشه استوار مانده بود. خسرو دیرتر از هرمز ازدواجکرده بود. بچهی اول آنها با بچه دوم هرمز و گیتی به فاصلهی یکی دو هفته به دنیا آمدند. هر دو هم باهم پزشکی قبول شدند. ترانه با دانیال ازدواج کرد و ایران ماند. بهرام برای تخصص، بورسیه از امریکا گرفت و رفت. همانجا هم یک زن آمریکایی گرفت و ماندگار شد. طوبی، زن خسرو خیلی زودتر از گیتی مرد. خسرو هم خانهاش را داد اجاره و رفت خانه دخترش زندگی کند. گهگاهی هم میرود خانهی پسرش توفان که با سروش سه سال فاصله سنی دارند؛ اما تا حالا نشنیده شب آنجا بماند.
«کاش یک دختر داشتم، بیتفاوتی توی ذاتِ ما مردهاست. مگر من برای مادر و پدرم چهکار کردم که حالا توقع دارم پسرهایم را برای من بکنند؟»
خواهرانش را به یاد میآورد که چطور دور پدر و مادر مریضشان میگشتند. حتی گیتی بیشتر از هرمز به پدر و مادرش سر میزد. اغلب اوقات او بود که زنگ میزد و احوالشان را میپرسید و بعد هم بهزور گوشیِ تلفن را میداد دست هرمز. همیشه هم یک دروغ میگفت:
- «هرمز هم منتظر است گوشی را از من بگیرد و احوالتان را بپرسد.»
و بعد با چشمغره و اشاره دست به هرمز فرمان میداد که عجله کند و از جا بلند شود بیاید پای تلفن.
صدای «سلام عمو جانِ» ترانه هرمز را میآورد به زمان حال.
- «سلام دختر گلم. ببخش باعث زحمتتان شدم.»
- «نه عمو جان. این چه حرفی است. فقط اینها امنواماناند عمو؟ خطرناک نباشند؟ زورگیری نکنند؟ حالا دانیال صبح زنگ زد به دوستش که مدیرعامل یکی از همین مؤسسات حفاظتی از منازل و محلههاست. بابا خسرو گفت آدرس خانه شما را هم بدهیم برای مراقبت.»
- «حال بچه چطور است؟»
- «عمو جان راجع به این هم میخواستم با شما حرف بزنم. اینها وضعیت بهداشتشان اصلاً مناسب نیست. خیلی باید مراقب تماسهای بدنیتان با این آدمها باشید. خطرناک است. با شرایط شما و بابا اصلاً خوب نیست با اینجور آدمها مراوده کنید.»
- «حال بچه خوب میشود؟»
- «والا صبح جواب آزمایشش آمد. من که شوکه شدم.»
- «چی شده؟ سرطانی چیزی دارد؟»
- «نه عمو هرمز. این بچه ایدز دارد.»
صدای قلی توی سرش پیچید:
«همانهایی که میبرندت توی کوچه باریک یا توی ماشین. یا میخواهند بگذارند بهت یا به دهنت.»
بااینکه احساس میکند جواب سؤالش را میداند، میپرسد:
- «بچه چطور ایدز گرفته؟»
- «هزار راه برای این بچهها وجود دارد. از طریق مادر مبتلا. تعرض جنسی. رعایت نکردن بهداشت. گشتن توی زبالهها و بریده شدن دستوپاهایشان با سوزن یا وسایل آلوده به این ویروس.»
هرمز نگران قلی بود. قلی با آن قلب بزرگ و مهربانش. با آن سخاوتمندی و شیرینی. انگار قلی برایش بهاندازه بهرام و بهمن و سروش عزیز باشد. حتی عزیزتر. قلبش تیر کشید.
- «یعنی ممکن است قلی هم داشته باشد؟»
- «باید ازش آزمایش بگیریم.»
- «این بچه چه میشود؟ زنده میماند؟»
- «وضعیتش که خوب نیست عمو جان، اما به خاطر شما ما داریم تلاشمان را میکنیم.»
- «ساعت ده قلی میآید اینجا. از او هم آزمایش بگیر عمو جان.»
- «به نظر من که کل خانوادهاش و افرادی که باهاش در تماس بودهاند باید آزمایش بدهند و»
ترانه تردید میکند، دست هرمز را میگیرد و از سر مهر فشار اندکی به آن وارد میکند و همزمان میگوید:
- «عمو جان شما هم به نظرم یک آزمایش بدهید.»
- «من ارتباطی باهاشان نداشتم. فقط بچه را لای پتو بغل کردم آوردم.»
- «بازهم برای خاطرجمعی.»
هرمز سکوت میکند. بیشتر از هر کس نگران قلی است. بعدازاینکه پرستار از او خون میگیرد با ترانه میرود به اتاق اسد. چشمانش را روی صورت بیجان اسد قلاب کرده و به ترانه میگوید:
- «عمو جان تمام هزینههایش را خودم حساب میکنم.»
- «این حرفها چیست عمو. سرتان سلامت باشد. من فقط نگران خود شما و بابایم.»
- «نگران ما نباش عمو.»
- «این کارها پرخطر است. دوره زمانه بدی است. به خدا اگر عمید پسرم این کار را کرده بود الآن گوشش را میپیچاندم توی خانه حبسش میکردم. با شما من باید چهکار کنم بهتان برنخورد و بدانید نگرانتان هستم؟»
هرمز میخندد:
- «الآن با این حرفها گوش مرا هم پیچاندی ولی نمیتوانی حبسم بکنی.»
ترانه هم میخندد.
- «عمو به خدا باید بگویم هانی دوستم برایتان کلی ازین پروندهها بخواند که چطور پیرمردها و پیرزنهای پولدار را نشان میکنند و برایشان تله میگذارند. آنوقت متوجه خطرات این کارها میشوید.»
- «پیرمرد که آن بابای کچلت است. بعد هم من پولم کجا بود که اینها بخواهند نشانم کنند؟ بهجز آنهم این بندگان خدا به من کاری نداشتند که. خودم دنبال بچه راه افتادم ببینم دوستانش چرا دارند میمیرند؟»
- «مگر کسی هم مرده تا حالا از اینها؟»
- «روز اول بچه- قلی گفت که دوستش مرده. همان روزی که حلاوت مرد.»
- «خب؟ او هم مثل اسد مریض بوده؟ نکند این بچهها باهم –»
- «نه بابا. ترانه تو هم خیلی جنایی فکر میکنی عمو جان. با این دختر هانیه نگرد به خدا!»
هر دو میخندند. پرستاری وارد اتاق میشود. به ترانه سلام میکند. سرم اسد را بالا و پایین میکند. با سرنگ چیزی درونش تزریق میکند و با گفتن «با اجازه» به ترانه از اتاق خارج میشود. ترانه هم از هرمز جدا میشود و میگوید:
- «باز بهتان سر میزنم عمو».
- «راحت باش. به کارت برس».
ساعتی همانجا مینشیند و به چهرهی معصوم و نحیف اسد خیره میشود. میان گذشته و حال تاب میخورد و حالش سینوسی عوض به در میشود. یاد مهمانیای میافتد که گیتی و طوبی برای او و خسرو گرفتند. به فاصله سه روز از هم بازنشست شدند. همه جمع بودند. توی حیاط بزرگ و حالا ول-معطل-افتادهی خانه هرمز میز و صندلی گذاشته بودند و بساط کباب به پا کرده بودند. هیچکدام از بچهها هنوز نرفته بودند. بهمن هم ایران زندگی میکرد. تازه داشت کارهای ثبت شرکت و خرید خانهاش توی تفلیس را انجام میداد. سروش هنوز دانشجو بود. بهرام هم توی همین بیمارستان کار میکرد. از مهمانی بازنشستگی میرود بهروز دفن طوبی و گریههای خسرو. باز دوباره برمیگردد به صورت اسد خیره میشود. میرود به آخرین تولد خودش که هنوز گیتی زنده بود و بعد روزی که گیتی را گذاشتند توی خاک. دستش را میگذارد روی سینهاش و آهی میکشد. زیر لب میگوید:
- «گیتی جان. گیتی جان.»
باز به قلی فکر میکند. بیطاقت میشود. دوست دارد زودتر قلی بیاید ازش آزمایش بگیرند و بفهمد بچه حالش چطور است. با خودش فکر میکند چهکار میتواند برای این بچه بکند؟
«یعنی ممکن است این بچهها باهم؟ با آن وضع زندگی هر چیزی ممکن است. یا شاید همین بابا اسد؟ چطور دولت نمیداند توی این خرابهها چه خبر است؟ یعنی پاشا میداند؟ باید به پاشا بگویم یکچیزی راجع به این محله بنویسد. بعد نکند خانواده اسد را دستگیر کنند بفرستند افغانستان؟ خب بفرستند کشور خودش که بهتر است؛ یعنی الآن این بیغولهنشینی ازآنجا بهتر است؟»
در اتاق باز میشود. خسرو و ترانه جلوی در اتاق ظاهر میشوند؛ اما ترانه توی اتاق نمیآید و میرود. خسرو با نگرانی به هرمز نگاه میکند.
- «هرمز این چه بساطی است برای خودت درست کردی؟ دیدی بچه ایدز دارد؟»
- «بساطِ ایدز بچه را من درست کردم؟ یا اینکه دارم به نجاتِ جان یک انسان بیگناه کمک میکنم بساط است؟»
- «خودت مگر همیشه نمیگفتی آدم نباید خودش را درگیر کارِ خیر کند؟ نمیگفتی همیشه پول بده و احساساتت را درگیر نکن؟ الآن این سخنرانیها کجاست؟ یادت هست آن موقعها قبل ازدواج با طوبی درگیر آن دختر سرطانی و مادرش شده بودم؟ یادت هست چهحرفها زدی بهم؟»
- «از بیکاری که بهتر است.»
- «هر کی بیکار شد بیفتد توی خیابان و خودش را بیندازد توی هچل؟ خب پا شو یک مدت برو پیش بهرام. من میدانم چند وقتی است، حالت خوش نیست».
- «اگر میخواست خودش یک تعارف میزد. یک زنگ نمیزند سال تا سال که ببیند من زندهام یا مرده!»
- «اولاً که خانه اولاد رفتن دعوت نمیخواهد! دوما به خدا تو هم کملطفی میکنی. پارسال برای مراسم چهلِ گیتی ایران بودند که! یک سال نشده که رفته. بابا ما که با پدر و مادرمان توی یک شهر بودیم ماهبهماه میرفتیم خانه اشان. این بیچاره که آن سر دنیاست. مگر خودت هرروز خانهی پدر و مادرت بودی که حالا توقع داری آنها دم به دقیقه زندگیشان را توی شهر و کشور دور ول کنند بیایند به تو سر بزنند».
- «تلفن را که ازشان نگرفتهاند.»
بغضی راه گلویش را میبندد که خسرو نمیبیند.
- «پا شو برو کیش پیش سروش. برو گرجستان پیش بهمن. اینجا خودت را درگیر این چیزها نکن. پول بده بهشان. خودت را بکش کنار. دردسر نساز برای خودت آخر عمری -»
- «تو که همش میگویی تولد صدوبیست سالگیات را جشن بگیریم. حالا هنوز هفتادوچهار پنج سالمه گورم را کندی؟»
- «این چند دههی آخر عمری را برای خودت دردسر نساز! راضی شدی حالا؟»
- «حالا بگذار این بچه بیاید ببینم وضعش چطور است؟»
- «من هم باید تو را ببرم –»
با انگشت اشاره میزند بالای گوش هرمز، روی انبوه موهای سفیدی که لابهلا رنگِ خاکستری از بینش خودنمایی میکند،
- «بالاخانهات را چک کنم ببینم چی از پیچ و مهرههایش کم شده که نصفهشب یک عده لات دَلَنگُل را برمیداری میآوری دم خانهی دختر من و دامادم را زابهراه میکنی.»
- «دخترت را زابهراه میکنم نه دامادت را!»
هر دو میخندند. هرمز فکر میکند:
«اتفاقاً آدمهای نجیبی بودند. لات دلنگل نبودند، به قول قلی کتاب آدمها را میشود از چشمهایشان خواند».
- «من بروم پایین ببینم قلی آمده؟»
خسرو سرش را با تأسف تکان میدهد و همانجا مینشیند و دستش را روی عصای قهوهای خراطی کاری شده تکیه میدهد. انگشتر فیروزه و طلایش توی انگشت کوچک دست راست، وسط اتاق غمزده و چرک بیمارستان بدجور توی ذوق میزند. کمی بعد قلی و هرمز میآیند توی اتاق. قلی همچون پدری مسئولیتپذیر با تواضع و مهربانی دست اسد را نوازش میکند. ترانه به اتاق میآید. پرستاری با یک سینی سرمهای پلاستیک که تویش جعبه شیشه آزمایش و سرنگ و چند تا وسیله دیگر است پشت سرش به اتاق میآید. ترانه برای قلی توضیح میدهد که میخواهند ازش آزمایش بگیرند. سوزن را که توی دست قلی فرومیکنند، توی چشمهایش حلقهی نازک اشکی دایره میزند؛ اما یک نفس عمیق میکشد و اشک را فرو میبلعد پشت پلکهایش هرمز میبیند و با خود فکر میکند:
«هر چه قدر هم داشمشتی رفتار کند و تیغ دست بگیرد و توی آشغالها را بکاود، بازهم یک بچهی کوچک است که از آمپول میترسد.»
پرستار چند تا شیشه خون میگیرد و به قلی میگوید:
- «مشتت را باز کن.»
پنبه الکلی را روی جای سوزن میکشد و باز میگوید:
- «محکم فشار بده.»
قلی فرمانپذیر و مؤدب مشتش را باز میکند و با دست دیگرش پنبه را محکم فشار میدهد روی جای سوزن. پرستار و ترانه که از اتاق بیرون میروند. خم میشود از توی جورابش یک دسته پولِ کش بستهشده درمیآورد و میگیرد سمت هرمز:
- «بیا عمو. خیلی آقایی. این هم برای هزینههایش».
پیرمرد دست کوچک و سخاوتمند بچه را میگیرد توی مشتش و مهربانانه بین دو دست میفشارد.
- «نگران این چیزها نباش تو. هزینهای ندارد.»
قلی بزرگمنشانه اصرار میکند:
- «نه عمو. نمیخواهم اسد مدیون کسی باشد.»
- «نترس، کسی مدیون کسی نیست.»
خسرو نمیتواند جلوی خودش را بگیرد:
- «ای قربان تو بشوم من پسرِ لوطی باغیرت. بیخود نیست هرمز اینقدر مجذوبت شده.»
قلی خجالت میکشد.
- «عمو هرمز آقایی کرده در حقم. در حق اسد که تنها کس من است.»
هرمز دستش را روی شانه قلی فشار میدهد. قلی پول را برمیگرداند توی جورابش و میگوید:
- «پس عمو اگر با من کاری نداری، بروم دنبال کارم. اسد کمکی چیزی لازم ندارد؟»
بعد از رفتن قلی، هرمز و خسرو هم راه میافتند بهطرف پارک. کمی قدم میزنند و بعد تاکسی میگیرند. خسرو سکوت را میشکند:
- «چقدر شبیه سروش بود.»
هرمز از جا میپرد:
- «تو هم فهمیدی؟»
- «ولی هرمز جان این بچهی آواره جای سروش را پر نمیکند. سن و سال من و تو هم از این حرفها گذشته که بخواهیم لَلِه داری کنیم-»
- «تو که خودت داری لله داری میکنی.»
- «بابا نوهداری با بچهداری فرق دارد. مسئولیتشان با من نیست که. من فقط باهاشان وقت میگذرانم و خودم را عزیز میکنم. بچه مسئولیت دارد. بعد هم اینها معلوم نیست کی هستند؟ یک شباهت ظاهری که نباید مثل جوانهای خام بیستساله خوابت کند! این حس و حال را در خودت بکش. ترانه دیشب میگفت بهت پیشنهاد کنم اگر احساس تنهایی میکنی بیایی خانهی ما باهم زندگی کنیم. گفت زیرزمین را درست میکند برای دوتاییمان. زیرزمینشان را که دیدی. بزرگ است. دو تا تخت میگذاریم خانهی پیرمردها درست میکنیم برای خودمان. اصلاً تو صوری خانم را بگیر، من هم فخریسادات را. چهارتایی همانجا زندگی کنیم.»
هر دو میخندند. به پاتوق همیشگیشان که میرسند جمع، جمع است. همه هستند. چند تا از پیرزنها نشستهاند توی گردان مینو و جامی دارد چرخشان میدهد. او و صوری خانم بهمحض دیدن هرمز، باهم میگویند:
- «بابا ایولله عجب سیگاری بود!»
- «چه فندکی خریدی برای ما آقای دیانت.»
همه میخندند و حکیمی شروع میکند به تعریف کردن دستهگل جدید آقا هرمز.
- «خاکبرسرشان کنند که چه بلایی سر مملکت آوردند.»
- «بابا این چیزها همه جای دنیا هست. مختص ایران که نیست. زمان شاه هم میگفتند کاخ و بیغوله. تا دنیا بوده همین بوده.»
- «حالا این بچهها چرا ایدز دارند؟»
- «دختر خسرو میگفت دلایل مختلفی دارد. بعضیهایشان از وقتی به دنیا میآیند از مادر ایدز میگیرند. بعضیها به خاطر عدم رعایت بهداشت و خلاصه -»
یکی از پیرزنها صدایش را پایین میآورد تا در گوش پیرزن دیگری که کنارش نشسته مثلاً نجوا کند؛ اما ازآنجاییکه گوشهایش سنگین است، نجوایش هم آنقدر بلند است که همهی جمع بهاضافهی احتمالاً کل پارک و چند تا مغازه اطراف حرفش را میشنوند:
- «بابا روزی صدبار به این بچههای تو کوچه خیابان تجاوز میکنند. من که میگویم برای همین ایدز میگیرند.»
هرمز با ناراحتی سرش را پایین میاندازد و میگوید:
- «این هم میتواند یک دلیلش باشد.»
- «حالا تو میخواهی چهکار کنی هرمز؟ پیغمبر شوی و غم امت بخوری؟»
- «من هم از صبح دارم همین را بهش میگویم. ایبابا کل این مملکت پر از این آدمهاست.»
- «بله! اخبار رسمی خودشان میگوید بیست میلیون حاشیهنشین داریم آقا! یعنی از هر چهار نفرمان یکی دارد توی فقر و بدبختی غوطه میخورد.»
- «الآن بین ما چهارتا تو بدبختی یعنی با آن ماشین بنز و مجموعهی سکههای عتیقهات؟»
- «بابا خودمان را که نگفتم! از کل مردم ایران منظورم بود.»
- «این انصاف نیست واقعاً. در کشوری مثل ایران که روی اقیانوسهای نفت و گاز زندگی میکنیم اینهمه فقیر و بیچاره وجود داشته باشد!»
- «قربان شما روشنفکرها نشستید طرح انقلاب و جامعهی بیطبقه دادید! حالا هم نوش جانتان! این هم بعد از انقلابتان. ما که تا بود گفتیم جاوید شاه، الآن هم که همه اتان رسیدهاید به خدابیامرز شاه و زندهباد رضاشاه!»
- «ایبابا ما خر بودیم.»
- «خریتتان دارد پدر این بچههای بیچاره را درمیآورد! ما خر بودیم هم شد جواب؟ شد راهحل؟ الآن هم که بیستساله مد شده، هرکسی که نظریهپردازِ انقلاب بود، جیرهمواجبش که قطع میشود، از ننهاش قهر میکند و میگوید ما خر بودیم، خریت کردیم.»
- «بابا کدام جیر و مواجب! ما که از انقلاب فقط چهارده سال حبس نصیبمان شد! آخر هم گفتیم گه خوردیم و آمدیم بیرون، با فوقلیسانس علوم سیاسیِ دانشگاه ملی و آنهمه سال تدریس توی دانشگاه، رفتیم یکگوشه مثل موش دمبریده تمرگیدیم توی گوشه یک مغازه و دو دو تا چهارتا کردیم.»
- «بابا باز زدید جاده خاکی. من به شماها میگویم هرمز را نصیحتکنید که افتاده دنبال دوا و درمان بیخانمانها، شماها دارید بحثهای سیاسیِ تکراری میکنید. خسته نشدید چهل سال هی دریوری گفتید به هم؟»
- «من که میگویم کار آقا هرمز خیلی هم خوب است. اصلاً آقا هرمز بچه را بگیر به فرزندی. هم خودت از تنهایی درمیآیی هم آن بچه از بیخانمانی.»
- «همینطوری نیست که بابا، شرط و شروطی دارد. هر کس هر کس که نمیتواند بچه بگیرد تحت سرپرستی.»
- «چرا بابا! از این هم کشکتر است. من چند وقت پیشها شنیدم این نمایندگان مجلس با ممنوعیت ازدواج با فرزندخواندهی مؤنث مخالفت کردهاند. دوستی میگفت این آقایان میروند دخترها را میگیرند به سرپرستی، بزرگشان میکنند و بعد کامروایی میکنند.»
- «خسرو بیا ما هم برویم یکی بگیریم هجدهسالهاش که شد-»
چند تا از پیرمردها میخندند:
- «ایبابا! این شایعات همیشه هست. پشت سر همین شاهی که الآن اینقدر خدابیامرزیاش میدهند چقدر از ین حرفها بود. ما ایرانی جماعت، عادتمان است یا بگوییم مرغِ همسایه غاز است یا بگوییم مرغ قبلی غاز بود و به پدرِ بیپدر اینی که الآن هست فحش و نفرین کنیم.»
- «به واله که همهتان به قول نوهام عمید، رد دادهاید از بیخ و بن. هرمز جان خودم نصیحتت کنم اثرش بیشتر است.»
همه میخندند. صوری خانم میگوید:
- «آقا هرمز من میگویم همه باهم یک موسسهی خیریه بزنیم از اینجور افراد مراقبت کنیم. هم سرمان بند میشود، هم –»
- «سلام به لیدیها و جنتلمنها! آقا بوی سور به مشامتان خورده جمعتان جمع شده است؟»
همه بلند میخندند و پاشا خودش را جا میدهد کنار صوری خانم و باز دستش را میاندازد دور شانهی مادربزرگ. فخریالسادات «لاحول ولا قوه الله بالله» میخواند و فوت میکند دور نوه و مادربزرگ و بلند میگوید:
- «چشم حسود بترکه. ماشاالله به این نوهی بامعرفت.»
- «نوهی بامعرفت کجا بود؟ مادربزرگش دیروز برایش ماشین خریده.»
همه باهم با صدای بلند هویای میکشند:
- «من هم که گفتم بوی سور به مشامتان خورده جمع شدهاید. به خدا الآن دیگر نه من اینقدر پول دارم نه مامان صوری.»
- «هر چه داشت دیروز من و پاشا مخش را زدیم تا آن عروس سفید آنطرف خیابان را خرید.»
همه سرها بهطرف هیوندای سفیدرنگی که آنطرف خیابان زیر سایه درختی تناور پارک شده بود، میچرخد. هرمز دارد به قلی فکر میکند.
«خدا کند ایدز نداشته باشد. اگر خودم ایدز گرفته باشم چه؟»
چند تا از پیرمردها با پاشا میروند دور ماشینش جمع میشوند به حرف زدن. هرمز دارد ماجرا را برای جامی تعریف میکند که پاشا «خلازیر» را از توی حرفهایش میشنود و با تعجب میگوید:
- «عمو دیانت شما رفته بودید خلازیر؟»
- «آره عمو. بلدی کجاست؟»
- «خیلی جای داغانی است.»
- «دولت میداند همچین جایی وجود دارد؟»
- «معلوم است که میداند. خبرگزاری خود ما یک سال پیش راجع بهشان خبر تهیه کرد. مسعود رفیق خودم خبرش را پوشش دارد. اقتصادی دارد آن محله برای خودش. عمو خطرناک است. نروید اینجور جاها. مسعود که با چند تا قلچماق رفته بود-»
صدایش را میآورد و پایین میگوید:
- «جفت کرده بود به خدا!»
- «چرا کاری برایش نمیکنند؟»
- «اقتصادی دارد یعنی چه؟ یعنی همهشان پولدارند؟»
- «نه پولدار که نیستند بندگان خدا.»
- «چه جور جایی هست؟»
- «یک خیابان گاراژ و نزدیکش یک زمین بر و برهوت که ملت میروند آنجا بساط میکنند و هر چیزی که فکر کنی از لنگِ کفش پاره و تکه طناب پلاستیکی تا سماور نقره و عتیقه و ضبطصوت آکبند و -»
- «بگو از شیر مرغ تا جان آدمیزاد!»
- «دقیقاً!»
- «حالا چرا جمعشان نمیکنند؟»
- «بابا مگر جمعکردنی است؟ بدم میآید از این سیاستهای یا «جمع-کن» یا «بیخیال-کن»! باید بستر سیاسی-اقتصادی و اجتماعیِ مناسب برای حلش فراهم کنند.»
- «آقای جامی درست میگویند. واقعاً نمیشود جمعشان کرد. چند بار تا حالا طرح ساماندهی اجرا کردهاند؛ اما چون بستر درست مهیا نبوده، دوباره همین آش و همین کاسه. باید آدمهای دغدغهمند طرحِ زیربنایی برایش بنویسند و این طرحها را هم باید با صبر و تأمل اجرا کرد. بدبختی سر عمرِ کوتاه پستهاست.»
- «بو ننه! عمر کوتاه؟ چهل سال چهل سال را حضرتعالی میگویید کوتاه؟»
- «بچههای همین انقلاباند دیگر! باید ازش دفاع کنند! همانطور که شما میگویید جاوید شاه جاویدشاه!»
- «نه خانم پناهی، واقعاً یکی از بدبختیهای ما توی حوزهی مسائل اجتماعی همین است. مقام سیاسی اگر دغدغهی اجتماعی داشته باشد، میداند مدتزمان اجرای طرحش طولانی است. اگر بخواهد اجرا کند باید سالها برایش زحمت بکشد و این درخت زمانی بار میدهد که خودش دیگر سرکار نیست و احتمالاً منافعِ حاصل از بودجهای که او صرف این طرح کرده نصیب رقبای سیاسیِ بعدی میشود. به همین خاطر است که اکثر سیاستمداران و مسئولان، نهفقط توی ایران که توی اکثر کشورها دنبالِ طرحهای ضربتی میروند که توی دوره خودشان سروصدایی به پا کند و تحسین و محبوبیت برایشان بیاورد؛ اما طرحی که بخواهد در طول سالیان نتیجهی مثبت بدهد باید همینطور باشد که آقای جامی میگویند.»
- «پس این سیاستِ یا «جمع کن» یا «بیخیال کن»، ماجراها دارد.»
- «بله واقعاً همینطور است. آدم تا توی کار اجرایی نرود متوجه مشکلاتش نمیشود. از دور همه میگویند لنگش کن. توی گود که میروی میفهمی نه بابا اینطوری هم نیست که همه میگویند.»
- «آقای خمینی طفلک هم دستش توی کار نبود که گفت آب و برق را مجانی میکنیم.»
همه باهم میخندند.
- «پسرم میگوید فنلاند و سوئد برای همین اینقدر جامعه یکدستی دارند. سیاستمدارانش شعور دارند میدانند باید طرح قبلیها را به سرانجام برسانند.»
- «مردمش هم باشعورند البته! سیاستمدار باشعور از دل جامعهی باشعور برمیخیزد».
- «یعنی میفرمایید ما بیشعوریم؟»
- «شما بگو! نیستیم؟»
- «با این سیاستمدارهایی که من میبینم، حرفتان متین!»
باز همه میخندند.
هرمز و خسرو که از بقیه جدا میشوند. خسرو دوباره تکرار میکند:
- «هرمز میآیی پیش ما زندگی کنی؟»
- «نه بابا خسرو تو هم! تو خودت سربار آن طفلکهایی!»
- «هیچم سربار نیستم. عسل و عمید جانشان به جانم بسته. دانیال و ترانه هم یک دقیقه دیر میکنم، شهر را زیرورو میکنند.»
- «خب حالا پز نده. منظورم خودت برایشان بسی.»
- «ترانه حرف الکی نمیزند. میشناسیاش که. خودت بزرگش کردی.»
- «ایبابا! من که دیگر هیچکس را نمیشناسم. خبر مرگم، سروش و بهرام و بهمن هم را هم من بزرگ کردم! به خدا الآن دو هفته است از بهرام خبر ندارم. یک ماه و خوردهای است که با بهمن حرف نزدم. سروش هم که هر بار زنگ میزنم دستبهسرم میکند میگوید کار دارم، بعد عکسهایش را با رفقایش میگذارد که مدام به الواتیاند. چه میدانستم از این خانواده خوش و خرم که بهشان افتخار میکردم اینجور بچههای بیمعرفت الدنگی دربیاید.»
- «از بعد رفتن گیتی تو زودرنج و نازکدل شدی. بچههایت فرقی نکردهاند. تو دیگر سرت به عشقت بند نیست. گیر دادهای به این بیچارهها. به خدا اهل و صالحتر از بچههای من و تو نیست. همین صوری خانم بدبخت را اینطور نگاه نکن. هی به این پاشا باج میدهد که توی خانه برایش لاتبازی درنیاورد.»
- «کی همین پسره روزنامه نگاره؟ خب صوری خانم که اینهمه پول دارد برایش ماشین بخرد، چرا نمیرود مستقل زندگی کند؟»
- «بابا زن است. میترسد تنهایی. تو که مردی زده به سرت. آن زن طفل معصوم که به قول خودش از صدای رعدوبرق توی جوانی میترسیده، حالا توی این سن و سال با قلب مریض برود تنها زندگی کند؟ پدر همین آقا پاشا یکبار کل مال و اموال مادرش را بالا کشیده و او را آورده پیش خودش. این طفلی هم از ترس اینکه آخر عمری نیندازندش خانه سالمندان هی باج میدهد به این پسره، یا عروسه یا توله عظمای خودش!»
- «طفلک! نمیدانستم. فکر میکردم هی میآید خودش را مثل گربه ماده میمالد به مادربزرگش چقدر دوستش دارد لابد.»
- «از این حرکات و اداهای اغراقشده همیشه تعجب کن! دوست داشتن واقعی توی دل است. اینقدر نمایش ندارد که. این ترانه دختر من از صبح تا شب دورم میگردد، یک عکس نگذاشته اینور آن ور قربان صدقهام برود. تو هم که دیدی، همش دارد من را دعوا میکند که بابا مواظب سلامتی است باش. آن جامی بدبخت هم وضعش از صوری خانم بدتر به خدا. میگویم اینجور اداها را باور نکن! هی دخترش عکس میگذارد اینستاگرام، زیرش «پدرم، عاشقتم، عمر مایی، چراغ مایی» میگذارد، ولی جامی هفتهی پیش پشتش را بهم نشان داد که دخترهی بیمارِ روانی کبود کرده.»
- «پشت جامی را؟ یعنی دخترش کتکش میزند؟»
- «آره بابا. دختره ماما هم هست خبر مرگش. هی راهبهراه پدرش را نیشگون میکند که چرا این حرف را زدی جلوی شوهرم. چرا آن کار را کردی جلوی شوهرم. حالا پسره چیست یک الدنگ آسمانجل عینِ همین پاشا! بیچاره جامی که خانهاش را زد به نام دخترش و دامادسرخانه آورد که مثلاً هم او از تنهایی دربیاید، هم این بی چشم و روها از اجارهنشینی. حالا دختره نمیدانی چه عزایی به دلش نشانده. سر پیری، نه راه پس دارد، نه راه پیش. به کسی بگوید، تف سر بالاست. به کسی نگوید، میترکد بیچاره. باید بسوزد و بسازد.»
هرمز دستش را میگذارد روی قلبش. خسرو به طرفش میچرخد و میپرسد:
- «ناراحتت کردم ها؟ قرص قلبت همراهت هست؟»
- «نه خوبم. ناراحت شدم برای هردویشان. چه قدر من ناشکرم پس.»
- «میگویم که. به خدا بچههای من و تو اهل و صالحاند. راستی این جمشیدی مارمولک را دیدی؟ همین پیرمرده که دستش لقوه دارد، اعصابم به هم میریزد چشمم به عصایش میافتد که مثل متهی صنعتی تکان میخورد. همهاش انتظار دارم کف آنجایی که عصایش را گذاشته سوراخ شود برود تا پایین.»
- «خب حالا؟»
- «ها هیچی میدانی که با آن خانم قشنگه که پارسال من توی نخش بودم ازدواج کرده.»
- «منیر خانم؟»
- «چه اسمش هم یادت هست ناکس!»
هر دو میخندند. هرمز میگوید:
- «خب؟»
- «او هم منیر خانم را کتک میزند پیرکی وامانده.»
- «جانِ من؟»
- «ها به خدا! دروغم چیست؟»
- «بیپدر! خیلی نحیف و ریغوست که!»
- «من هم از همین لجم میگیرد!»
- «شاید زنک دروغ میگوید.»
- «نه بابا او هم کبودیهای تنش را به صوری خانم نشان داده.»
- «تو کی اینقدر خالهزنک شدی که من خبر ندارم؟»
- «بابا توی این یک سال گذشته تو صد کلمه با من حرف زدی که اینهمه اخبارِ توی گلو مانده را برایت بگویم؟ بعدش هم من «عمومردکم»!»
- «چی هستی؟»
- «ترانه میگوید وقتی دو تا مرد از این حرفها میزنند «عمو مردک» اند نه «خالهزنک!»»
- «آها! ترانه هم دست از فمینیست بازی برنداشته؟»
- «نه بابا ما را هم فمینیست کرده. یادت هست بهت کباب نداد شبِ تولدِ طوبی؟»
- «آره! چون به توی نامرد گفتم نامرد.»
هر دو میخندند. هرمز میگوید:
- «چه روزهایی بود خسرو. چرا قدر ندانستیم. یادت هست همان شب تولد طوبی چقدر به همهمان خوش گذشت؟»
- «آره! بابا قدر دانستیم. چهکار باید میکردیم که نکردیم؟ هر دویمان اهل خانه و خانواده بودیم. رفاقتمان را هم خانوادگی کردیم. یکبار به زنهایمان گفتیم بالای چشمشان ابرو؟ یکبار دست روی بچههایمان بلند کردیم؟ یکبار شد چیزی بخواهند نخریم؟ کاری بخواهند انجام ندهیم؟ هر کار توانستیم کردیم. خوب است آدم جوری زندگی کند که افسوس کارهای نکرده گذشته را نخورد. من افسوس نمیخورم هرمز. هر کار توانستم کردم. الآن هم همینطورم.»
- «ولی من افسوس میخورم.»
خسرو با هیجانی شبیه به کسی که مچ دیگری را گرفته، میپرسد:
- «ناکس، تو هم از این آبزیرکاه بازیها داشتی که حالا پشیمانی آمده سراغت؟»
- «نه بابا تو هم! افسوس میخورم که بهاندازهی کافی قدر گیتی را ندانستن. باهاش بهاندازهی کافی حرف نزدم. بهاندازه کافی نگاهش نکردم-»
بغض راه گلویش را میبندد.
- «هرمز جان. هرمز جان. نگو که اگر تو یک سال است داری این حسرت را میخوری، من نُه سالِ آزگار است هرروز به این چیزها فکر میکنم.»
چشمهایش را باز میکند. چند ثانیه به سقف سفید خیره میشود. روی شانه راست میچرخد و به ساعت نگاه میکند. هنوز ساعت شش نشده. از جا بلند میشود. میرود دوش میگیرد. پارچ را از توی یخچال درمیآورد، آب میریزد قرصهایش را ناشتا میخورد. پارچ را آب میکند و راضی برمیگرداند توی یخچال و در را رویش میبندد. کتری را آب میکند. صدای تق تق فندک و بعد هُرِّ روشن شدن شعله گاز. تا آب جوش بیاید پنیر از توی یخچال درمیآورد و میگذارد روی میز. ساعت زنگ میزند. آن را خاموش میکند. یک تکه نان از توی فریزر درمیآورد روی شعله کنار کتری اینرو آن رو میکند تا ورقه شقورق نان وا میرود از هم و گوشههایش مثل گوش فیل میافتد اطراف محافظ شعله گاز. قبل از اینکه سوت چندشآور کتری هوا شود، زیرش را خاموش میکند و آب میریزد توی لیوان. کیسه چای را توی لیوان بالا و پایین میکند و میرود پشت میز آشپزخانه مینشیند. با تکه نان گرم یک ساندویچ درست میکند و درحالیکه سرش توی کتاب مغازه خودکشی است یکدرمیان گازی به ساندویچ میزند و یک قُلُپ چای میخورد:
«… آلن همینطور که آرام و آهسته بالا میرفت، به آنها مینگریست. خوشی دستهجمعی آنها، امید ناگهانیشان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهرههایشان، همه به خاطر شور زندگی او بود. دو متر مانده به او خواهرش میخندید. خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا میکرد. طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است او را به تاببازی ببرد. مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.»
کتاب تمام شده را میبندد و خیره به پشت جلد، به فکر فرو میرود. افکارش کمی میان حال و گذشته تلوتلو میخورد. به قلی فکر میکند. به اسد. به قربان. به سروش. به بهرام. به بهمن.
از جا بلند میشود، میرود ملافهها را از روی تخت باز میکند و میاندازد توی ماشین لباسشویی. کمی دور خانه میچرخد و جمعوجور میکند. دفترچه تلفن را از توی کشوی زیر میز تلویزیون بیرون میآورد و دنبال تعمیرکار تلویزیون میگردد. صدای ونگ و نگ ماشین لباسشویی که میآید میرود ملافهها را پهن میکند توی بهارخواب بزرگ حیاط. چنددقیقهای بیرون میایستد و به حیاط نگاه میکند. یاد روزی میافتد که بهمن داشت میرفت گرجستان. او دوست نداشت بچهها یکییکی بروند، اما گیتی میگفت:
«ما انتخابهایمان را کردهایم. حق نداریم به آنها امرونهی کنیم. آنقدر بالغ شدهاند که برای خودشان تصمیم بگیرند.»
سروش که میخواست برود کیش زندگی کند، هرمز یکدنده بازی درآورده بود. نمیخواست کمکش کند آنجا خانه بخرد که همینجا پیش خودشان بماند؛ اما باز گیتی مخش را زده بود:
«بند ناف عاطفی بچهها را قطع کن. بگذار راحت زندگی کنند. اینطوری مرگ من وتو خیلی آزارشان نمیدهد. خودخواه نباش هرمز جان».
توی ذهنش با اخم و دلخوری به گیتی نگاه میکند.
«همهی این تنهاییهای من، به خاطر روشنفکر بازیهای توست گیتی خانم».
اما یادش میآید که چند بار مچ گیتی را توی اتاق بچهها گرفته که از سر دلتنگی اشک میریخته. برای همین اتاقها را همانطوری که بودند نگه داشته بود. چند بار هرمز خواسته بود اتاق بهمن را برای گیتی تبدیل کند به کارگاه نقاشی؛ اما گیتی نگذاشته بود و گوشهی پارکینگ را ترجیح داده بود. زیر لب میگوید:
«آی گیتی جان. گیتی جان. گیتی جان».
دستش را روی قلبش میگذارد. برمیگردد توی خانه، قرصهایش را میخورد. چمش میافتد به دفترچهای که دو سه روز پیش از توی جعبه لوازم نقاشی گیتی برداشته بود. بازش میکند. تکتک صفحات را چنان وارسی میکند که انگار دارد معما حل میکند. صفحه آخر نوشته:
«زندگی کن و از تمامی روزهایت یکسر لذت ببر و بمیر هنگامیکه مرگت فرا میرسد؛ دل به هراس مرگ مسپار! مبادا که پیش از آنکه لحظهی مرگت فرا برسد، زندگیت را تباه کند.[۱۳]»
چند بار میخواندش. تا از خانه بخواهد برود بیرون جمله را مثل وِرد تکرار میکند. رومیزی آشپزخانه را دستمال میکشد و کمی کابینتها را مرتب میکند. نگاهی به دور و اطراف آشپزخانه میاندازد. به نظرش قابلقبول میرسد.
برمیگردد سروقت دفترچه تلفن و زنگ میزند به تعمیرکار تلویزیون. برای یکشنبه آینده بهش وقت میدهد. روی یک کاغذ لیست خرید مینویسد:
- تیغ ریشتراش
- شامپو
- صابون
- دستمالکاغذی
- خمیردندان
+ یک کتریِ بیصدا!
آماده میشود و از خانه بیرون میرود. لیست را روی میز آشپزخانه جا میگذارد. ده قدم از خانه دور نشده دوباره برمیگردد. موبایلش را از شارژ میکشد و میگذارد توی جیبش. سر کوچه تاکسی دربست میگیرد. توی مغازه اسباببازیفروشی در حال خرید است که موبایلش زنگ میزند. سروش است. اول میخواهد جواب ندهد، اما دلش نمیآید.
- «بله؟»
- «سلام بابا. خوبید؟»
- «قربانت پسرم. میشود بعداً باهم حرف بزنیم؟ الآن مشغول کاریام.»
- «بله بله حتماً. زنگ زدم احوال بپرسم. فعلاً خداحافظ»
- «خدا نگهدارت باشد پسرم.»
نزدیک بیمارستان چشمش به یک بوتیک بچگانه میخورد. به تاکسی میگوید ترمز کند. بعد از خرید از بوتیک میرود بیمارستان. خسرو هم آنجاست.
- «تو اینجا چهکار میکنی؟»
- «ترانه که میآمد گفتم مرا هم با خودش بیاورد. باید مراقبت باشم کار دست خودت ندهی.»
- «آخر عمرش را یادت رفت بگویی نوجوان!»
هر دو میخندند. هرمز به خسرو میگوید:
- «تو برو اتاق اسد. من بروم به کله تو خیرات کنم بیاییم.»
وقتی مطمئن میشود که خسرو از پلهها بالا رفته، بهجای رفتن بهطرف دستشویی میرود امور مالی بیمارستان. ترانه هم به نگهبان بیمارستان سفارش میکند قلی را که ساعت ده میآید راه بدهد. بعد میرود به اتاق اسد.
- «بابا بهتان گفت عمو؟»
- «آره ترانه جان. خیلی خوشحال شدم که قلی ایدز ندارد. این بچه خوبشدنی است؟»
- «بله عمو. چند تا از همکارانم آمدند دیروز ویزیتش کردند. ازش آزمایش کامل گرفتیم. الآن داروهایی هست که ویروس را از خون بیمار پاک میکند، اما از بافتهای بدن نه. مراکز پیشگیری از ایدز هم توی ایران اکثراً مجانی دارو میدهند. منتها خود بیماران میترسند و مراجعه نمیکنند. حالا مهمتر از هر چیز به نظرم آموزش خانواده این بچه و اطرافیانش است. اگر شما با اینها حرف میزنید بگویید که مراکز درمانی کاری به این کارها ندارند. خصوصاً اینها که توی بخش پیشگیری هستند خودشان میدانند طرف حسابشان کیها هستند. نه به تنفروشیشان کار دارند، نه به اوراق هویتشان، فقط قصدشان کاهش آسیب است.»
- «ایبابا. این آموزشها را باید جای دیگر بدهند.»
- «این رادیو که ما را صبح به صبح پیر میکند از بس مردم فهیم مردم فهیم میکند، ده تا از آن مردم فهیم را کم کند بهجایش دو خط اطلاعات آموزشی بدهد.»
- «تو هم سیاسی شدی خسرو. این منیر خانم سیاسیات کردهها.»
- «نه بابا. او که صاحاب دارد دیگر. به من چه.»
هر دو میخندند. ترانه اخمهایش را در هم میکشد:
- «صاحب دارد یعنی چه بابا؟ مگه منیر خانم مسواک و خمیردندان است که صاحاب داشته باشد؟»
هر دو خجالت میکشند. ترانه که میرود کمی از این در و آن در حرف میزنند تا وقتیکه قلی میآید. ننه اسد و رحیم هم باهاش آمدهاند؛ اما بابا اسد نیامده و توی ماشین مانده. ننه اسد میدود طرف هرمز و به دستوپایش میافتد و به تشکر. هرمز معذب میشود:
- «نکن خواهرم. کاری نکردم که.»
- «خدا از بزرگی کمت نکند. بچهام را نجات دادی. تمام کوره را راه میرفتم و به درگاه بیبی فاطمهی زهرا ضجه میزدم که بچهام را از من نگیر. خدا تو را فرستاد.»
اسد چشمهایش را باز میکند. قلی ذوقزده میگوید:
- «ننه اسد بیا.»
ننه اسد قربان صدقهاش میرود. هرمز دو تا پاکت بزرگ میدهد دست قلی. چشمهایش برق میزند. یادش میافتد که او هم برای هرمز چیزی آورده. دست میکند توی کیسه و اول کت هرمز را درمیآورد و میدهد بهش. کت حسابی بوگرفته:
- «این را یادت رفت عمو. کت من را گذاشته بودی توی کوره؛ اما کت خودت را نبرده بودی.»
خم میشود و از کنار جورابش یک چاقوی ضامندار دسته صدفی میکشد بیرون که رویش عکس فروهر دارد. با تمام وجودش میگیرد به سمت هرمز.
- «این یادگار عمو مراد است. برای خودت باشد.»
اشک توی چشم هرمز حلقه میزند. مثل دیروز که از دست قلی خون میگرفتند، نفس عمیقی میکشد و چاقو را از قلی میگیرد. خسرو چشمک شیطنتآمیزی میزند و زیر لب میگوید:
- «چاقوکش نشوی صلوات!»
هرمز میخندد و میگوید:
- «آخر عمریاش را یادت رفت بگویی.»
- «حالا یکبار از دهانم دررفت. بزن توی سرم تا آخر عمر.»
هردو میخندند. قلی دارد تند تند چیزهایی که هرمز خریده به اسد نشان میدهد. یکی از جعبهها را که بیرون میکشد دوتایی باهم ذوق میکنند و میگویند:
- «هپیما!»
لبهای قلی با بغض جمع میشود و چانهاش چین میخورد. دوباره نفسی عمیق میکشد و با لحنی داشمشتی به هرمز میگوید:
- «جبران کنم عمو!»
خسرو که دارد با چاقوی هرمز بازی میکند، میگوید:
- «قلی میدانستی این عکسی که روی دسته این چاقوست نشان اسم هرمز است؟»
قلی ذوقمرگ میپرسد:
- «جان ما؟»
- «بله جان شما. همین عکس یعنی هرمز، هرمز هم یعنی خدا. اهورامزدا.»
ننه اسد گریه میکند و با دو گوش روسری سیاه و کهنهاش دماغ و چشمهایش را پاک میکند و میگوید:
- «برای ما که خدایی کرد این آقا هرمز.»
قلی اخم میکند به ننه اسد و میگوید:
- «عه! ننه کفر نگو دیگر. آقایی کردی عمو هرمز. آقایی.»
ترانه که به اتاق میآید، هرمز و خسرو و قلی میروند بیرون. قلی کیسه را روی دوش نمیاندازد. کنار پایش گرفته که توی بیمارستان جلبتوجه نکند. باهم از پلهها میآیند پایین و دم بیمارستان از خسرو و هرمز جدا میشود. پلاستیک لباسها و اسباببازیهایی که هرمز برایش خریده را میکند توی کیسهاش و پاپانوئلوار میاندازد روی دوشش. برمیگردد عقب را نگاه میکند. هرمز و خسرو دارند تماشایش میکنند. ذوق میکند.
- «فردا میآیم محلهتان. باهم بیاییم بیمارستان؟»
انگار که دارد با دوست هم سن و سالش قرار میگذارد. هرمز و خسرو میخندند. هرمز سرش را تکان میدهد و داد میزند:
- «کنار سطل آشغال میبینمت.»
خسرو میخندد و به شوخی میگوید:
- «خاکبرسر زباننفهمت کنند که یاسین خواندم توی گوش خر فقط! قرار هم میگذارند باهم تخمه سگها! دنبال من هم بیایید!»
و هر دو میخندند و خلاف مسیری که قلی میرود، قدمزنان به راه میافتند.
ساعت زنگ میزند. تَرَکهای سقف منتظرند. ثانیهشمار ساعت بزرگ توی اتاقخواب هرمز تا جایی که میتواند دارد بلند تیک و تاک میکند تا هرمز را بیدار کند. قرصها روی میز منتظرند؛ لیوانِ آب، پارچ پُر تویِ یخچال، ظرفِ پنیر همگی منتظرند. چاقوی دسته صدفیِ هدیهی قلی روی میز کنار لیست خرید، منتظر است. موبایلِ فول-شارژ روی میز تلویزیون منتظر است. ساعت زنگ میزند. تمام خانه چشمانتظار هرمز است؛ اما او بیدار نمیشود.
ساعت نه و نیم سروش زنگ میزند، هرمز گوشی را جواب نمیدهد. ساعت ده بهمن زنگ میزند، بازهم هرمز جواب نمیدهد.
قلی هم یک ساعتی توی محله دور میزند و چند بار کل سطل بزرگ شهرداری را زیرورو میکند. هی سرک میکشد و منتظر هرمز است. از بین همه لباسهایی که هرمز برایش خریده فقط جورابهای نویش را پوشیده. فکر میکند:
«بروم دم خانهاش؟ نه خوبیت ندارم مزاحم شوم. حتماً کاری برایش پیشآمده. شاید هم رفته بیمارستان پیش اسد.»
قلی از شیب تندِ کوچهی تنگ با کیسهای بر پشت، سلانهسلانه بالا میرود و پشت خم عمیقِ کوچه ازنظر پنهان میشود.
هرمز هنوز خواب است. او هم مثل گیتی و حلاوت در خواب مرده. برای هرمز دیگر فردایی نیست.
پایان
[۱] داستایفسکی، فئودور، خاطرات خانه مردگان، ترجمه پرویز شهدی، نشر به سخن.
[۲] Refresh بهنگامسازی محتوا؛ تجدید تصویر کردن
[۳] موراکامی، هاروکی، بیدکور، زنِ خفته؛ ترجمهی غزال رمضانی، ناشر مولف. ۱۳۹۵٫
[۴] پیشین.
[۵]بکت، ساموئل، مالون میمیرد ، ترجمه سهل سُمّی، نشر ثالث. همچنین، ترجمه مهدی نوید، نشر چشمه.
[۶] بهرام صادقی، ملکوت، انتشارات زمان، ۱۳۵۳٫
[۷] پیشین.
[۸] آلبر کامو از کتابِ «دلهرهی هستی» نشر نگاه، ۱۳۹۱، ص ۱۱۰
[۹] بهرام صادقی، ملکوت، انتشارات زمان، ۱۳۵۳٫
[۱۰] داستایفسکی، فئودور، خاطرات خانه مردگان، ترجمه پرویز شهدی، نشر به سخن.
[۱۱] نان یا آزادی، خطابه کامو در کانون کار «سنت اتیین»، سال ۱۹۵۳، ترجمهی مصطفی رحیمی
[۱۲] تولی، ژان، مغازه خودکشی، ترجمه احسان کرم ویسی، نشر چشمه.
[۱۳] کوستلر، آرتور. گفتگو با مرگ: شهادتنامه اسپانیا، ترجمه عبدالله کوثری. نشر نی.
11 پاسخ
چقدر خلازیرو دوست دارمممممم🥺🥺❤❤😻😻❤❤یکی از قشنگ ترین داستان هایی هست که تا به حال خوندم❤❤❤❤
😍😍😍🙈🙈🙈
سلام
عاااالي بود
يعني يك كتاب بينقص بود.
چرا اينا رو چاپ نميكنين؟ شما كه معلومه از ترجمه هاتون دست بر چاپ و نشر داريد…
وسط ديالوگهاي فصل ٤ يه كم تصوير اضافه كنيد. يكي از بهترين رمانهاي كوتاه يا داستانهاي بلندي كه خوندم. سرشار از مضامين فلسفي و اجتماعي… معلومه ذهن خلاق و خوبي داريد و توي اين يكي دو ساعته كه دازم روي سايتتون مي چرخم از تنوع خلاقيتتون حظ كردم
قلمتون مستداما پر از جوهر باد و در فعاليت مداوم…
سلام ممنونم که میخونید. ممنون از پیام پرمهرتون و ممنون از حسن ظنتون. در بخش داستان نویسی هنوز مبتدی ام و در حال یادگیری.
واااااااقعا معرکه بود حظ کردم، بینظیر❤❤❤
شروعش خیلی قوی بود و دقیقا جایی که ذهن درگیر موضوع بچه های هرمز و تنهاییش بود به عنوان موضوع اصلی، داستان به اوج خودش یعنی آشنایی هرمز و قلی و بعد هم بیماری اسد رسید که واقعا میخکوب شدم و تنهایی هرمز موضوع فرعی شد..
واقعا درگیر موضوعش شدم، جایی که احساستم اوج می گرفت تیکه کلام های بامزه ی شخصیت های داستان باعث خندیدنم میشد 😍😍😍😘😘😘😘
چقدر دوست دارم بازم داستان بلند بنویسید 😍
خلازیر از بهترین داستان هایی بود که نوشتید هیچوقت فراموشش نمی کنم❤❤❤
😍😍🤗🤗خوشحالم خوشت اومد… هنوز بازنویسی نکردم… باید یه جاهایی رو کم و زیاد کنم… مرسی که خوندی و حستو گفتی بهم
“حساب ثانیه های تکراری داشته باشم که چه شود؟” را بعد تکراری جا افتاده.
.
.
“این همه با خودش کنار رفت” کلنجار
.
“بهمن تلفن را جواب را نمی دهد” را دوم اضافه است.
.
“اثر مرکب: دان هاردی” دارن
.
“تلفن دارد زنگ می زمد” می زند.
.
“این بچه چقدر اسد را دوست د” دارد.
.
“توی دنیا هر چیزی که حرف زدن بلند باشد” بلد.
.
“صاحبان زباله های شب خیلی ناتو و خطرناکاند” خطرناکند.
.
“تشکر، همین ها منتظر می مانیم” همین جا.
.
“نگیرندمان پسمان بفرستند به افغانستان توی این هیر ویر” واو بعد هیر جا افتاده.
.
“پشت پلکهایش هرمز میبیند” را بعد هرمز جا افتاده.
.
” بچه های همین انقلاباند دیگر” انقلابند.
.
“سروش و بهرام و بهمن هم را هم من بزرگ کردم” هم اول اضافه است.
.
“بابا مواظب سلامتی است باش” سلامتی ات.
.
” به اندازه کافی قدر گیتی را ندانستن” ندانستم.
.
“چشم می افتد به” چشمم.
.
حروفی که بینشون فاصله نبود هم خیلی خیلی زیاد بود… مثلا:
“چند بار صفحهی اینستاگرامش” صفحه ی.
.
“نقطهی کوری روی یخچال” نقطه ی.
.
“توی آینهی میز آرایش گیتی” آینه ی
❤❤❤
شاید ۳۰ تا کلمه ی دیگه هم یا بیشتر همینطور بود..
وای سارا یعنی نمیدونی چقدر خوشحال میشم این قدر دقیق میخونی . کلشو باید دقیق ویراستاری کنم. مرسی مرسی😍😍😍
بسیار عالی و زیبا 👍🌹 هر چند تمام داستان بغض گلویم را فشار می داد.
زنده باد بر شما و قلم شما ✌️❤️
قلم زیبایی دارید .. این داستان با روح و قلبم گره خورد .. تمام جزییاتی که از تنهایی هرمز توصیف کردید رو با تمام وجود لمس کردم …✨🌱
همواره موفق باشید 🌱✨
سلام جانای عزیز. ممنون از اینکه وقت گذاشتید و خوندید…. ممنون از کلمات پرمهرتون😍😍😍