اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

زندگی بدون عینک

۱۴۰۰-۰۱-۰۵

 

آقای دقیقی، با خودش فکر می‌کرد، اگر قرار باشد به این روال ادامه دهد، آیا بازهم دقیقی خواهد بود؟ مگر نه اینکه حالا زندگی برایش خیلی راحت‌تر شده؟ اصلاً بالفرض که دقیقی هم نباشد، مهم این بود که تمام این روزهای گذشته احساس خوشبختی و رهایی عجیبی کرده بود. فکر می‌کرد تمام سال‌های گذشته اشتباه زندگی کرده. چرا نباید همیشه همین‌قدر احساس راحتی کرد؟ بخصوص که امشب قرار بود برود خانه خانم فرساد.

آقای دقیقی سال‌ها در فرانسه اقتصاد خوانده بود. وقتی به ایران بازگشت توی اداره مالیات استخدام‌ شد و در مدت کوتاهی ممیز کل مالیاتی و اندکی بعد مدیرکل شده بود. بعد از انقلاب پاک‌سازی شد و مدتی را در افسردگی و تنهایی گذارند. گاهی برای کمک می‌رفت جواهرفروشی پدرش، حساب‌وکتاب‌ها را بالا پایین می‌کرد؛ اما حوصله هیچ کاری نداشت. بعد از ازدواج و مرگ پدرش ترجیح داد دکترای اقتصاد را بی‌خیال کند و با اعداد و ارقام توی همان جواهرفروشی سروکله بزند. او بسیار منظم بود. پدرش می‌گفت نظم توی ژن خانواده آن‌ها نقش بسته. اصلاً جدشان هم برای خاطر همین وقتی قانون انتخاب نام خانوادگی مصوب شد، فامیل دقیقی را انتخاب کرد. آقای دقیقی برای هر کاری یک عینک داشت:

  • یک عینک برای مطالعه از روی کتاب
  • یک عینک برای دیدن تلویزیون
  • یک عینک برای روزهای برفی
  • یک عینک برای روزهای آفتابی
  • یک عینک برای دید در شب

سال‌ها بود که پنج و نیم صبح از خواب بیدار می‌شد و می‌رفت پیاده‌روی. همیشه میزان دقتِ شیشه عینکش را از روی تفکیک برگ‌های ریز شمشادی که باغچه پیاده‌روی کوچه را تا دم پارک خط‌کشی کرده بود ارزیابی می‌کرد. تمام مدتی که از دم خانه برسد تا پارک چشمش روی برگ‌های شمشاد و گردوخاک رویشان بود. فکر می‌کرد که کاش می‌شد تک‌به‌تک این برگ‌ها را مثل برگ‌های گلدان‌های خانه‌اش غبارروبی کند و تصور می‌کرد که اگر به‌اندازه آن‌ها برق می‌زدند، این مسیر چقدر زیبا می‌شد. صبح‌هایی هم که باران گرد روی برگ‌ها را می‌زدود، بی‌دقتی باغبان پارک در هرس کردن خط افق شمشادها آزارش می‌داد و با خودش فکر می‌کرد کاش می‌شد بیایم بالای سرشان بایستم و بگویم چطور باید این خط را تراز کنند.

به‌محض اینکه کمی دقت دیدش کم می‌شد می‌رفت سراغ چشم‌پزشکش. خانم فرساد. سال‌ها بود که عاشق خانم فرساد بود؛ اما احساس می‌کرد برای ابراز عشق به او دیگر باید خیلی دیر شده باشد. همیشه توی جیب کاپشن ورزشی‌اش دستکش پلاستیکی یک‌بارمصرف داشت و موقع پیاده‌روی در پارک مدام خم می‌شد و از روی زمین آشغال‌ها را جمع می‌کرد. چند بار به همین خاطر کمرش کار دستش داده بود؛ اما نمی‌توانست از کنار آن‌ها بخصوص ته سیگارهای انباشته که در شعاع نیم متری سطل آشغال‌های پارک ریخته می‌شد، بی‌تفاوت بگذرد.

همیشه بعد از پیاده‌روی دوش می‌گرفت. با دقت و نظم لباس‌هایش را حتی جوراب‌ها را اتو می‌کرد. با دقت تمام خانه را مرتب می‌کرد و بعد می‌رفت طلافروشی. موقع رانندگی از اینکه ماشین‌ها روی خطوط نمیراندند اعصابش به هم می‌ریخت. تا به ماصد برسد، کلی فشارخونش بالا و پایین می‌شد.

قبل از اینکه وارد مغازه شود،، شیشه ضدگلوله ویترین را از زوایای مختلف نگاه می‌کرد و بعد وارد که می‌شد به آقا رضا که هم معتمدش بود هم کارهای نظافت مغازه را انجام می‌داد می‌گفت سمت راست پایین و قسمت وسط بالای شیشه هنوز لک دارد. بعد لباس سعید و سهیل را با دقت چک می‌کرد که منظم و مرتب باشد. به‌شدت حساس بود که پسرها با لباسِ روز قبل سرکار حاضر نشوند. همیشه توی رختکن پشت مغازه چند دست لباس اتوشویی رفته از بچه‌ها داشت که اگر صبح تنبلی کرده بودند، مجبورشان کند همان‌جا لباسشان را عوض کنند. سعید چاق و گوشتالو بود و وقتی روی صندلی می‌نشست تمام پشت پیرهنش چروک می‌شد. وقتی می‌رفت تا از پشت ویترین یا توی گاوصندوق چیزی برای مشتری بیاورد، آقای دقیقی از چروک پشت پیرهن او حرص می‌خورد. بی‌دقت چای یا قهوه می‌خورد و انگار زیر چانه‌اش سوراخ باشد، روی شکمش همیشه چند تا لک می‌انداخت. سهیل یک‌پایش را جمع می‌کرد زیرش و روی صندلی می‌نشست و همیشه یک پاچه شلوارش چروک و نامرتب بود. مدام سر این چیزها با بچه‌ها بحث داشت. از مشتری‌هایی هم که به‌جای گرفتن دستگیره در انگشت‌هایشان را می‌گذاشتند روی شیشه و آن را هل می‌دادند، حرص می‌خورد.

پسرها اغلب پشت سرش و گاهی هم به شوخی توی صورتش می‌گفتند او باید به‌جای دانشکده اقتصاد می‌رفت دانشکده افسری. او هم جواب می‌داد:

  • آن‌وقت لابد به‌جای پاک‌سازی، اعدام می‌شدم و شماها از دستم خلاص می‌شدید.

هفته اول، دوم مقررات قرنطینه کرونا بود که نیمه‌های یک‌شب سرد و بارانی، از بوی سوختگی و دود و آتش از خواب بیدار شد و تا به خود بیاید بفهمد چه شده با همسایه‌ها وسط خیابان ایستاده بودند و لوله‌های آب‌پاش آتش‌نشانی را تماشا می‌کردند که روی شعله‌ها شلیک می‌کردند. بچه‌ها آمدند دنبالش و آقای دقیقی با لباس‌خواب و یک پتوی نازک که یکی از همسایه‌ها انداخت بود روی دوشش راهی خانه‌شان شد. همه‌چیز به‌هم‌ریخته بود. خانه‌اش نیم‌سوخته و غیرقابل‌سکونت شده بود. حالا باید توی این بساط کرونا خانه یکی از بچه‌ها می‌ماند. جعبه عینک‌هایش توی آتش‌سوزی خانه درب‌وداغان شده بود. خانم فرساد رفته بود سفر و توی قرنطینه استانبول گیرکرده بود. آقای دقیقی حالا از قبل هم بهانه‌گیرتر شده بود. اصلاً زندگی بدون عینک مگر ممکن بود؟ او فقط تعیین نمره خانم فرساد را قبول داشت. انگار کلاف زندگی‌اش ازهم‌دررفته بود.

سعید که مجرد بود کل وسایل موردنیازش را برداشت و رفت خانه سهیل که باکارهایش روی اعصاب آقای دقیقی راه نرود. اولش مثل کورها بود. احساس می‌کرد هیچ‌چیز نمی‌بیند. انگار تعادلش را هم ازدست‌داده بود. از خواب که بیدار می‌شد، دست‌ها به جلو مثل آدمی که توی تاریکی راه می‌رود کورمال‌کورمال می‌رفت به سمت دستشویی. فکر کرد اصلاً با این بساط نمی‌شود رفت توی خیابان و پیاده‌روی کرد. نمی‌توانست کتاب و روزنامه بخواند. تلویزیون را که روشن می‌کرد فقط چند تا تصویر مبهم می‌دید و از اینکه نمی‌توانست خبرهای کوتاه زیرنویس را بخواند کلافه می‌شد. دیگر طاقت چهاردیواری نداشت. زد و از خانه رفت بیرون.

هوای تازه که به صورتش خورد آمدن بهار را احساس کرد. روی درخت کوچک جلوی خانه سعید توده‌های سفید و خط‌های کمرنگ سبز دیده می‌شد. نزدیک رفت و چشمانش را جمع کرد. درخت شکوفه زده بود. رفت طرف کوچه خانه خودش. از جلوی آپارتمان دودگرفته خالی که فقط نگهبان و ساکن طبقه اول آنجا مانده بودند رد شد. به نظرش اوضاع خانه آن‌قدر هم خراب نبود. خط شمشادها را گرفت و دنبال توده سبز و یکدستشان رفت تا پارک. چقدر شمشادها بانمک به نظر میرسیدند. مثل توی کارتون‌ها. یک قطار سبز بدون خالی و پر، بدون کجی هرس کردنِ بد. نوار زرد ورودممنوع به پارک به علت قرنطینه را ندید که پیش‌تر انگار یکی آن را پاره کرده بود و روی زمین انداخته بود. آشغال‌ها و ته سیگارها حواسش را پرت نمی‌کرد. در عوض صدای جیک‌جیک پرنده‌ها را می‌شنید که بعد از سال‌ها انگار تازه به گوشش می‌خورد. روی یکی از صندلی‌های پارک خلوت نشست و چند بار نفس عمیق کشید. هیچ‌وقت روی صندلی پارک ننشسته بود. در عوض همیشه از کم‌کاری شهرداری درترمیم مداوم و منظم رنگ صندلی‌های پارک حرص خورده بود.

نفهمید کی سر از خانه سهیل درآورد. با بچه‌ها کلی گفت و خندید. سعید آوارگی خود و پدرش را سوژه کرده بود و چرندیات می‌بافت.آخر شب سعید را با خودش برگرداند خانه. سعید اصلاً تلویزیون روشن نمی‌کرد. در عوض مدام موسیقی پخش می‌کرد و می‌خورد. مدام در حال خوردن چیزی بود. آقای دقیقی نمی‌دانست آشپزی سعید این‌قدر خوب است. حالا دیگر به‌جای اینکه بنشیند پای اخبار تلویزیون و هی زیرنویس‌ها را دنبال کند، موسیقی گوش می‌داد. زندگی به‌طور عجیبی راحت شده بود. خبری از فشار در شقیقه نبود. خبری از تپش‌های قلب نبود. ماشین‌ها آن‌قدرها هم روی خط رانندگی نمی‌کردند. لباس بچه‌ها مرتب بود و از پشتِ چروکیده یا لک‌های چای و قهوه روی لباس سعید خبری نبود. انگار نبودن عینک‌ها زندگی را برای او راحت کرده بود. خانم فرساد چند روزی بود که برگشته بود و دو سه بار هم به آقای دقیقی زنگ زده بود که هر وقت خواست بیاید بگوید که او برود مطب. چون این روزها به خاطر کرونا فقط موردی می‌رفت مطب. آقای دقیقی به خانم فرساد گفت:

  • حالا که سرت خلوت است دوست داری با هم قدمی بزنیم؟ یا کافه و رستوران که باز نیست، یکجایی هم را ببینیم؟

خانم فرساد خندید و گفت:

فکر کردم آخرش خودم باید ازت این را بخواهم.

آقای دقیقی، با خودش فکر می‌کرد، اگر قرار باشد به این روال ادامه دهد، آیا بازهم دقیقی خواهد بود؟ مگر نه اینکه حالا زندگی برایش خیلی راحت‌تر شده؟ اصلاً بالفرض که دقیقی هم نباشد، مهم این بود که تمام این روزهای گذشته احساس خوشبختی و رهایی عجیبی کرده بود. فکر می‌کرد تمام سال‌های گذشته اشتباه زندگی کرده. چرا نباید همیشه همین‌قدر احساس راحتی کرد؟ بخصوص که امشب قرار بود برود خانه خانم فرساد.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

11 پاسخ

  1. کاش همه ی آدام های بتونن رها و آزاد باشن بدون هیچ تفاوت و تبعیضی و آزادانه هم زندگی کنن و هم احساساتشون رو بیان کنن.
    البته من یک قسمت از زندگی آقای دقیقی و زمانی که عینک داشت خیلی دوست داشتم اونم برنامه ی منظم پیاده روی،دوش، اتو لباس هاش و جمع کردن آشغال ها..
    خیلی خوب بود واقعا👏👏😍لذت بردم😍🌹

  2. عینک، عینک سخت گیری بود…
    متاسفانه گاهی سخت گیری تبدیل به عادت میشه و بروزکمی بی نظمی موجب اضطراب…

    اما وقتی عینک گم بشه، تازه نفس راحت میشه کشید

    1. چقدر حس خوبی داشت این داستان❤️❤️❤️،من عینک سخت گیری ندارم و نسبتا از این لحاظ رهام ولی به جاش یه عینک با شیشه قطور خود زنی دارم کا گاهی برمیدارم میزنم به چشمم دیگه یادم میره ورش دارم بذارم کنار 🤦🏼‍♀️

  3. خیلی خوب بود عالی بود 😍😍😍❤️❤️❤️❤️🙌🙌🙌🙌🙌😍😍❤️❤️

    یاد عینکم افتادم که گمش کردم 🥺😭

  4. چقدر راحت آدم میتونه با عوض کردن نگاهش، زندگیشو تغییر بده و حال خودشو خوب کنه… عالی بود و آموزنده… مرسی👏👏👏👏❤️❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

اتفاق

گلی ترقی، اتفاق، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۹  

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

کافکا در نگاه هدایت

«کسانی که برای کافکا چوب تکفیر بلند می‌کنند، مشاطه‌های لاش‌مرده هستند که سرخاب و سفیدآب به چهره بی‌جان بت بزرگ قرن بیستم می‌مالند. این وظیفه

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

فرشته سکوت نکرد

هاینریش بل، فرشته سکوت نکرد، ترجمه سعید فرهودی، نشر نون، ۲۲۴ صفحه. ترجمه خوبی نبود. اما کلا من قلم و جهان بینی بل رو دوست

ادامه مطلب »
نقد

قمار باز

نوشته داستایفسکی ، ترجمه صالح حسینی، تهران، نشر نیلوفر:۱۳۸۳٫ هر چه دل تنگم خواسته گفتم:😂 داستان طرح: معلم سرخانه ژنرالی  دل به دخترخوانده او می‌بندد

ادامه مطلب »