English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

تن‌فروش

۱۳۹۹-۱۱-۱۵

  1. معصومه

معصومه بازهم سر خیابان ایستاده بود و انتظار می‌کشید. این روزها زندگی‌اش خیلی سخت می‌گذشت. زری فالگیر، به او اخطار داده بود که سیاره مشتری‌اش در خانه پنجمِ زایچه اش نشسته و رحم او را چنان مستعد کرده که از کنار پشه نر رد بشود، حامله می‌شود؛ اما معصومه به حرف‌های زری اعتمادی نداشت. وقتی یازده سالش بود زری به او گفته بود که توی خانه ازدواجش سیاره زهره نشسته و او ازدواج عاشقانه‌ای خواهد داشت؛ اما یکی دو هفته از این پیشگویی بیشتر نگذشته بود که زن سوم ساقیِ مواد پدرش شد. زن سوم بودن در برابر چیزی که درنهایت نصیبش شد یک خوشبختی تمام‌عیار بود که کاش وفق شایعات، همان اتفاق برایش افتاده بود.

رفعت به اسم زن گرفتن، شیربهای شیرینی به خانواده‌های فقیر می‌داد و دخترها را با خودشان می‌برد به شهر. فقط اسمش این بود که زن گرفته، در عمل آن‌ها را به تن‌فروشی وامی‌داشت؛ اما چند هفته بعد از اولین باری که با معصومه خوابید، او حامله شد. تا شکمش آن‌قدر بزرگ شود که خودش هم بفهمد حامله است، مشتری پشت مشتری، تن نحیف او را به اجاره می‌گرفتند و مثل سگِ هار تمامش را می‌بوییدند و می‌کاویدند. وقتی رفعت فهمید که معصومه حامله است، عصبانی شد. دفعه بعد که پیشش آمد، کارش را که کرد، یک بسته جوشانده گذاشت سر طاقچه و گفت: روزی سه چاربار ازین می‌خوری و تا میتونی چیزای سنگین بلند می‌کنی. حوصله و دردسر ِنون خور اضافه ندارم. با خودت فکر نکردی اون شیکم بالا بیاد، کی حاضره دیگه واست پول بده؟

وقتی رفعت رفت، زری که هم او، واسطه این خواستگاری شده بود، بسته جوشانده را برداشت و بو کرد و گفت: اوه اوه جوشونده جعفری و کوهوش و پونه! هر چی که بتونه این طفل معصومُ سَقَط کنه انداخته تو این کیسه سگ‌مصب…

معصومه می‌دانست سقط‌جنین حرام است. او این روزها تمام خط‌های قرمز را در نوریده بود؛ اما بازهم به درگاه خدا امید داشت و مدام با اشک و ضجه به او یادآوری می‌کرد: خدایا خودت دیدی که هفته اول چطور کبود و سیاهم کرد… خودت دیدی که چاقو گذاشت دم گلوم … حالام خودت ببین که مجبورم می کنه … گناهی به گردن من نگیر … خدایا…

آن شب هم بسته جوشانده را لای مشت‌هایش گرفته بود و به درگاه خدا گریه کرده بود که یا او را بکشد و از این منجلاب گند و گه نجات دهد یا بلایی سر رفعت بیاورد و او را راحت کند. دست بر قضا خدا هم گریه‌اش را شنید، چند روز بعد خبر کشته شدن رفعت را آوردند. در یک دعوای خیابانی چند تا ضربه چاقو زده بودند توی سینه‌اش و کنار خیابان رهایش کرده بودند و رفته بودند. زری خوشحال شده بود و به او گفته بود حالا بهش ارث می‌رسد؛ اما چه خیال باطلی که رفعت با شناسنامه دزدی او را به عقد کسی درآورده بود که سال‌ها پیش مرده بود. زری دندان‌گرد شناسنامه را برداشته بود تا از صدقه‌سری معصومه و با شارلاتان بازی و پاچه‌ورمالیده بازی ارث این شوهر جدید را مشترکا صاحب شوند. اما مأمور ثبت‌احوال گفته بود: «عقد پس از مرگ مرحوم جاری شده» و روی تمام رویاهایش آب پاکی را ریخته بود.

چندی بعد صاحب‌خانه معصومه را با آن شکم بزرگ و جسم سنگین، از آن اتاق نمور و تنگ و تاریکِ کنار حیاط که آشپزخانه و توالتش یکی بود، بیرون انداخت. زری به داد معصومه رسید، اما به‌شرط ها و شروط‌ها … . یکی دو ماه بعد از به دنیا آوردن بچه‌اش، دنبال شغل حلال این در و آن در زد. از کارگری خانه‌ها گرفته تا دست‌فروشی کنار خیابان. از پاک کردن سبزی تا فروش گردوی فالی که از حیاط خانه زری به‌زور دو سطل شده بود. ولی زری از اینکه معصومه به بهانه قهر خدا وقت هدر می‌داد عصبانی شده بود و تهدیدش کرده بود که از خانه بیرون می اندازدشان و معصومه دوباره تنها چیزی را که برای عرضه داشت، در معرض فروش گذاشته بود: تنش را.

حالا قدر رفعت را می‌دانست. رفعت که بود مجبور نبود برای پیدا کردن مشتری برود سر صد متری بایستد و هزار مدل، سرِ قیمت بالا و پایین کند تا یکی را تور کند. کمِ کم روزی هشت نه تا مشتری برایش می‌آمد. مشتری‌ها نمی‌گفتند بالای چشمت ابرو! چون مثلِ سگ از رفعت می‌ترسیدند. گاهی بعضی‌ها یک وحشی بازی‌هایی درمی‌آوردند؛ اما این‌طور نبود که بخواهند به او آسیبی بزنند. از وقتی در خیابان کار می‌کرد، با انواع و اقسام موجودات دیوانه مواجه شده بود که چنان به جانش می‌افتند که کفتار ِدرنده هار، به جانِ لاشه‌گوشت … این روزها دلش برای رفعت تنگ‌شده بود. فکر می‌کرد حتماً دارد تقاص آرزوی مرگ رفعت را پس می‌دهد.

آن روز هم مثل همیشه کنار خیابان ایستاده بود. مشتری کم بود و پولشان فقط کفاف اجاره اتاق فکستنی زری را می‌داد. اکثر مشتری‌ها اول می‌پرسیدند مکان هم دارد یا نه؟ اما زری گفته بود حالا که مرد ندارند، اگر مردان رنگ‌ووارنگ به خانه اشان آمدوشد کنند، صدای اهل محل درمی‌آید و انگشت‌نما می‌شوند. زری از وقتی انگشت‌های دست راستش را به جرم سرقت حدی قطع کرده بودند، جرئت کیف زنی نداشت و فقط فال می‌دید. حالا چند وقتی بود که بیمارتر از همیشه، آن‌قدر سرفه می‌کرد که دیگر نمی‌توانست فال کسی را بگوید. در خانه می‌ماند و بچه معصومه را نگه می‌داشت. هرازگاهی هم پیش‌گویی نصفه‌نیمه‌ای برای معصومه می‌کرد. لحظه آخر وقتی داشت از خانه بیرون می‌آمد بازگفته بود: مراقب باش، توی خانه مرگت ستاره نحسی افتاده … معصومه با خودش فکر کرد: بالاخره حامله میشم یا خبرمرگم میاد؟ و به عقل تمام آن‌هایی که به زری پول می‌دادند تا این خزعبلات را برایشان ببافد شک کرد.

ماشینی جلوی پایش ترمز کرد. معصومه سرش را خم کرد تا راننده را بهتر ببیند. راننده که مردی سی‌وهفت هشت‌ساله به نظر می‌رسید، موهای پرپشت مشکی داشت که در اطراف شقیقه‌ها کمی جوگندمی شده بود. ریش داشت. آن قسمت از ریشش که به شقیقه و موهای کنار گوش می‌رسید جوگندمی بود و بقیه سیاه سیاه. هم‌زمان با معصومه او هم سرک کشیده بود تا معصومه را بهتر برانداز کند. پیش از آن‌که معصومه چیزی بگوید گفت: اینجاها خطرناکه ها آبجی… میگن یه قاتل سریالی زنا رو می کشه …

معصومه که فکر نمی‌کرد از این آدم با این وجَنات و یقه تا بیخ گلو بسته‌شده و تسبیحِ سر آینه‌جلو، مشتری دربیاید، راهش را برخلاف مسیر ماشین کشید تا برود… اما راننده با دستپاچگی پرسید: چند می‌گیری؟ معصومه دوباره به سمت ماشین برگشت و پرسید: چی؟ حالت چشمان راننده تغییر کرده بود و از آن چهره نجیب خبری نبود. لبخند بزرگش دندان‌های زرد و درشتش را به نمایش گذاشت: خودت می‌دونی دیگه …

معصومه سوار شد.

  1. سمیه

سمیه برای رسیدن به این نقطه خیلی تلاش کرده بود. حالا توی روستا برای خودش اسمی درکرده بود. روزی که برای تحصیل در دانشکده حقوق به مشهد آمده بود، همه او را به‌عنوان دختر مشدی اصغر دو تنبانه می‌شناختند؛ اما حالا او یک خانم وکیل و دانشجوی دکتری بود. این روزها ورود به دانشگاه و گرفتن تدریس کار سختی بود. اعضای هیئت‌علمی دانشگاه مثل گروه‌های مافیایی عمل می‌کردند و هرکسی را به حلقه تنگ آموزش راه نمی‌دادند؛ البته نه از این حیث که برای دانشجویان دل می‌سوزاندند یا روی آموزش حقوق حساسیت خاصی داشتند. نه! آموزش عالی در رشته حقوق، برای مدرس قدرت می‌آور˚د؛ وگرنه چندرغاز کل حقوق ماهانه هیئت‌علمی و حق‌الزحمه‌ای که بابت راهنمایی و مشاوره دانشجویانِ ارشد و دکتری پرداخت می‌شد، حتی به‌اندازه یک‌دهم حق‌الوکاله یکی از پرونده‌های موکلان هم نبود. این را تقریباً تمام اعضای هیئت‌علمی گروه حقوق که وکیل بودند، باری هزار مرتبه توی سر دانشگاه می‌زدند. تمام دردسری که وکلا برای تدریس در دانشگاه به خود می‌دادند به خاطر قدرتی بود که مقام شامخ استادی با خود به ارمغان می‌آورد.

اگر به دانشجویان کارشناسی درس می‌دادی، درواقع نسلی از قضات و وکلا و مشاوران دادگستری و سردفتران آینده را تحت سلطه قدرت استاد و شاگردی قرار می‌دادی. اگر هم استاد راهنما یا مشاور دوره‌های بالاتر می‌شدی که دیگر تا مدت‌های مدید افسار دانشجوی بخت‌برگشته در دستت بود. طیف گسترده‌ای از دانشجویان حقوق را می‌شد در اداره‌های مختلف شهر پیدا کرد تا هر جا که به دربسته‌ای می‌خوری، دانشجوی سابق یا لاحِق با لبخند یا اکراه آن را برایت بگشاید. از مشاور حقوقی ساده اداره مالیات گرفته تا سرهنگ نیروی انتظامی که حالا بعد از بیست و اندی سال خدمت، برای افزایش پایه حقوق سالهای بازنشستگی آمده بود دانشگاه تا فوق‌لیسانس بگیرد؛ از کارکنان و روسای زندان تا کارمندان اداره دادگستری و نمایندگان مجلس.

هم‌زمان با داغ شدن تبِ گرفتن دکترا و فوق‌لیسانس، بازارِ تدریس در دانشگاه هم داغ شد. بخصوص وکلایی مشتاق تدریس در گروه حقوق بودند که در پرونده‌های خود با اساتید دانشگاه مواجه شده و به هر جهت، قدرت استدلال استاد، یا تأثیر خودآگاه و ناخودآگاه مقامش بر دادرس یا زدو بند یا هر چیزی دیگری به چالش خورده و اثرات ملموس آن را چشیده بودند.

سمیه دختر زرنگی بود. از دوران دانشجویی کارشناسی به اهمیت روابط اجتماعی پی برده بود. قدبلند، صورت سفید و چهره ظاهراً معصومش به او در ساختنِ روابط اجتماعی با اساتید گروه حقوق کمک شایانی کرده بود. سمیه در کنار آموختن دروس حقوقی، روزبه‌روز به انواع ترفندهای مذاکره و رسیدن به خواسته‌های مطلوبش از هر طریق ممکن مجهز شده بود. در دوره کارآموزی وکالت، تمام آن ارتباطات پنهانی و شیرین، به کارش آمد و توانست یکی از بهترین اساتید حقوق را که دست بر قضا بیست سالی هم می‌شد که با همسرش روابط حسنه‌ای نداشت و به خاطر بچه‌ها در گورستان این رابطه سال‌ها مرده، زندگی می‌کرد، مجذوب زیبایی و قامت چون سَروَش کند.

دکتر آبان از اعضای هیئت‌مدیره کانون وکلا بود و از اساتید آزمون اختبار بود. کسی که بین پله‌های بلندِ نردبانِ پیشرفتِ زنان در جامعه حقوق، برای سمیه پل‌های خوش‌رکاب می‌ساخت. آبرودار و پیشکسوت و خواهان پنهان ماندن روابطش با دانشجوی سابق و کارآموز وکالت لاحقش بود. این رابطه برای او تا جایی پیش رفت که حاضر بود به‌رغم تمام رسوایی‌ها زنش را با دو تا پسر بیست و هیجده ساله طلاق دهد و با سمیه ازدواج کند؛ اما سمیه معصوم و بی‌دردسر بود. نمی‌خواست زندگی کسی را آن‌هم استادش که به گردنش واقعاً حق داشت، خراب کند. پس به این خواسته پاسخ رد داد. بعد از اخذ موفقیت‌آمیز پروانه پایه یکِ وکالتِ دادگستری، مدتی روابطش را با استاد ادامه داد. در همان مدت کم توانست به لطف سرریزی پرونده‌هایی که آبان با این دبدبه و کبکه، کسرشان اش بود قبول کند، دری به تخته بزند و مستقل شود. حالا دیگر به‌جای اساتید فرتوت و زهوار دررفته حقوق، دنبال جوانی خوش قد و بالا می‌گشت که دست‌کم ازنظر ظاهر و سن و سال آن‌قدر هم شان اش باشد که بتواند با او در محافل اجتماعی آمدوشد کند. بخصوص که در سال‌های اخیر زمزمه‌های متعدد راجع به روابط پشت پرده او و برخی از اساتید و کارمندان دانشگاه آزارش می‌داد. البته که سمیه همیشه در برابر چنین به قول خودش «تهمت» ها و «شایعات» ی چشمانش را مثل بچه‌گربه‌های از مادر جداشده پراشک می‌کرد و دل مخاطب را از این جفای حسودان و کینه‌توزی رقیبان به درد می‌آورد.

مشکل اینجا بود که هیچ‌کدام از این جوانه‌ای مشتاق و آرزومند، چنگی به دلش نمی‌زدند. در سال‌های گذشته، قانون ساده حاکم بر روابطش با مردان، بده و بستان بود. این مردانِ جوان که آتیه اشان هنوز در میان مه و غبار نامعلوم مانده بود، چیزی که لایق محبت سمیه باشد، برای عرضه نداشتند. پس مدتی بی‌خیال ارتباطات عاشقانه کرد و تلاش کرد تا خود صاحب قدرت گردد.

حالا دیگر ظهرها پس از دادگاه، برای استراحت به آپارتمان کوچکی که زندگی بدون اجاره در آن را مدیون یکی از طرفداران و ستایشگرانش بود، نمی‌رفت. مستقیم می‌رفت دفتر کار نقلی و زیبایش و همان‌جا درس می‌خواند. قصد کرده بود یک‌نفس تا خود دکترا پیش برود. عصرها بعد از پاسخگویی به موکلانش، باز تا پاسی از شب در دفتر می‌ماند و برای کنکور کارشناسی ارشد درس می‌خواند. اوضاع وفق خواسته سمیه پیش رفت و او بلافاصله دانشجوی کارشناسی ارشد و بعد از سه سال دانشجوی دکتری شد. دوباره یاد اساتید قدیمی کرد و به لطف اوقات خوشی که باهم گذرانده بودند، مارپیچ دشوار و پر از مانعِ کسب مقام حق‌التدریسی دانشگاه، به طُرفه العِینی برایش به سکوی پرش تبدیل شد. حالا سمیه جزو جوان‌ترین اساتید و وکلای شهر بود. برای خودش نامی به هم زده بود. حوزه ارتباطات اجتماعی پنهانی و اعطای الطاف نگارانه اش از فقط اساتید گروه حقوق به افراد ذی‌نفوذی گسترده گشته بود که دوست داشتند همه‌چیز در خفا باقی بماند. البته لطف خداوند در نقاشی معصومی که از چهره سمیه کشیده بود، به گستردگی این روابط کمک دوچندانی می‌کرد.

  1. حمید

حمید بنا بود. بنایی قابل و ماهر. او در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بود و در جنگ ایران و عراق سال‌ها جنگیده بود. بعد از جنگ مدتی کارگری کرده و در مدت‌زمان کوتاهی تبدیل به استادکار شده بود. در تمام محله به شرافت و نجابت و زحمتکشی شهره بود و البته به‌پاس داستان‌هایی که از کشتن عراقی‌ها تعریف می‌کرد، قهرمان محله بود. عصرها تا پاسی از شب با ماشین برادر زنش مسافرکشی می‌کرد. زنش خانه‌دار بود و به‌ندرت از خانه بیرون می‌رفت. وقتی هم که در خیابان بود، چنان محکم رویش را می‌گرفت که تنها روزنه‌ای برای یافتن مسیرش بازبماند. حمید یک پسر داشت و دو دختر. پسرش دوازده سالش بود و پدر برایش یک قهرمان. حمید هم انصافاً اهل خانه و زندگی بود.

یک‌بار زنش گریان به خانه آمد و گفت سر صد متری راننده‌ای مزاحم او شده و بااینکه دیده چادربه‌سر دارد و این‌قدر محکم رویش را گرفته؛ اما شرش را کم نکرده و هی پیله کرده و هی پیله کرده… زهرا هم دست دو دخترش را محکم چسبیده و تا خود خانه را پیاده دویده… حمید به ریخت دختران پنج‌ساله‌اش نگاه کرد و فریاد زد: دِ اینا بزرگ شدن دیگه … چرا موهاشونُ این‌طور گل و شکوفه می‌زنی و با لباس قرمز صورتی تور تور راه میندازی تو خیابون؟

فردا دو تا چادر سیاه عربی برای دخترها خرید و داد دست زنش. قضیه را برای برادر زنش که گفت، جواب شنید: خب زهرا غلط کرده رفته سر صدمتری … همه میدونن اونجا پاتوق فاحشه هاس… حمید این را نمی‌دانست؛ اما از آن به بعد رفت توی نخ زن‌هایی که سر صدمتری می‌ایستادند. کبیر، برادر زنش راست می‌گفت. از حوالی سه و چهار عصر، به‌راحتی می‌شد با چند بار دور دور یکی را تور کرد. یکی دو بار هم با مردهایی که جلوی پای زن‌ها بوق می‌زدند کارش به دعوا و کتک‌کاری کشید؛ اما ظاهراً فحش دادن به زنان خیابانی آسان‌تر از درگیر شدن با مردان مزاحم بود. یک‌بار تا جلوی یکی‌شان ترمز کرد که فحشش دهد، دید که زن بدون هیچ حرف و صحبتی سوار ماشین شد و شروع کرد به لوند گیری. حمید تا به خود آمده بود قافیه را در یک خیابان تاریک به زن که سرش را برده بود زیر فرمان ماشین و همان‌جا او را تا خود خانه رضایت برده بود، باخته بود. زن طلب پول کرد اما مات و مبهوتی حمید را که دید، شروع کرد به سروصدا که آبرویت را می‌برم و به همه شهر می‌گویم و پولت می‌کنم… حمید پرید و دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند؛ اما زن دست‌وپا زد و تقلا کرد… در کسری از ثانیه هم کنار دست حمید را دندان گرفت، دستش را به دستگیره در رساند و باز کرد. حمید دست انداخت و دو سر شالش را که از روی شانه به پشت انداخته بود، گرفت و کشید… آن‌قدر کشید که زن دیگر حرکت نکرد و فریاد نزد. همه‌چیز، از لحظه‌ای که حمید ترمز کرد تا لحظه‌ای که جسد آن زن را که بعدها فهمید نامش افسانه است، زیر بوته‌زارهای گوجه‌فرنگی در حوالی جاده‌ای نزدیک مشهد انداخت، سریع اتفاق افتاد.

سراسیمه و آشفته سوار ماشینش شد و تا جایی که می‌توانست آن ابوقراضه لکنته را به‌سرعت واداشت؛ گویی سوارکاری به اسب خسته‌اش، هِن کند و انتظار چابکی داشته باشد. نزدیک خانه که رسید نگاهی به سر و لباسش کرد. روی شلوار کرم‌رنگش چند تا لکه افتاد بود که خون نبود. چند بار روی لکه‌ها دست کشید. خشک‌شده بود. کف چهارانگشتش را چند بار به زبان زد و بعد روی موها و ریشش کشید و مرتبشان کرد، بعد پیرهنش را از شلوار بیرون کشید تا جلوی چند تا از لکه‌ها را بگیرد. کلید انداخت و وارد خانه شد.

مادرش و برادرانش هم آنجا بودند. در اندک زمانی جمع خانواده باعث شد تا اتفاقات چند ساعت گذشته را فراموش کند. بخصوص که برادرانش به بذله‌گویی افتاده و آثار کتک‌های مادر و پدرشان را به هم نشان می‌دادند و مادرشان را دست می‌انداختند که برای نوه‌هایش مهربان شده …

  1. امیر

تمام ذهنش را این پرونده پر کرده بود. در یازده ماه گذشته ده زن در مشهد به قتل رسیده بودند و این ماجرا حسابی غوغا به پا کرده بود. فردا قرار بود جلسه اضطراری با حضور برخی از اعضای دادگستری و پلیس تشکیل شود. امیر مسئول پرونده بود و باور داشت تمامی قتل‌ها توسط یک نفر که هرروز هم دارد حرفه‌ای‌تر می‌شود، صورت می‌گیرد. «همگی مقتولان پوشش فقیرانه داشتند و بعضاً دندان نداشتند. همگی با فقر شدید مادی، بهداشتی و فرهنگی دست‌به‌گریبان بودند». وقتی امیر برای بازدید به محل زندگی یکی مقتولان رفته بود از دیدن اینکه بچه یک‌ساله‌اش از گرسنگی در حال خوردن پلاستیک زباله خانه همسایه است، اشک در چشمانش جمع شده بود.

او پرونده‌های قتل بسیاری را دیده بود؛ اما این پرونده خون به چشمانش می‌آورد. مقتولان این پرونده آن‌قدر بی‌کس‌وکار بودند که ناپدیدشدنشان تا مدت‌ها به هیچ کجا گزارش نشده بود و همین به قاتل اجازه داده بود تا راست راست برای خود بگردد و به کارش ادامه دهد. اکثر آن‌ها از شهرها و روستاهای اطراف به حاشیه شهر مهاجرت کرده بودند و با انواع آسیب‌های اجتماعی چون اعتیاد و فقر درگیر بودند. فقر خانواده یکی از مقتولان آن‌قدر بود که حتی توانایی پرداخت کفن‌ودفن او را نداشتند. تمامی اجساد با روسری خفه‌شده بودند و اغلب در چادر مشکی پیچیده و در مخروبه و یا خیابان متروکه‌ای رها شده بودند. تمام مقتولان تن‌فروش بودند و آثار روی بدن‌هایشان حاکی از آن بود که در طول زنگی به فجیع‌ترین شکل ممکن مورد آزار قرا گرفته‌اند، یا خود مرتکب خودزنی شده‌اند. بعضی‌هایشان سابقه‌دار بودند، برای ارتکاب تن‌فروشی بارها دستگیر شده، شلاق خورده و آثار آن روی بدنهای بدون جانشان مانده بود.

بین دو قتل اول تا قتل سوم پنج ماه فاصله بود؛ اما این اواخر قاتل جسور شده و فاصله قتل‌هایش در حال کم شدن بود. امیر با ناامیدی به جلسه فردا فکر می‌کرد که تلفن زنگ خورد و به او خبر دادند زنی موفق به گریختن از دست راننده مهاجمی شده که قصد خفه کردن او را داشته است. امیر بی‌درنگ خود را به اداره رساند. وقتی فهمید زن را برای ارتکاب جرم دیگری دستگیر کرده بودند و در حین بازجویی به ضارب و مهاجمش اشاره کرده است، باز قلبش از بی‌پناهی این قربانیان فقر و بدبختی به درد آمد. چند ساعت بعد تیم چهره شناسی، صورت مرد چهل‌ساله‌ای را به او نشان دادند که این اواخر او را بارها و بارها سر صحنه‌های قتل دیده بود.

  1. محله

خبر دستگیری حمید تمام محله را پر کرده بود. زهرا و بچه‌هایش بهت‌زده بودند. هیچ‌کس در خانه حرف نمی‌زد. حتی کبیر هم که به آن‌ها سر می‌زد هیچ‌چیز راجع به حمید نمی‌گفت و نمی‌پرسید؛ انگار هیچ‌وقت وجود نداشته باشد. تا چند روز هیچ‌کس از خانه بیرون نرفت. روز سوم یا چهارم بود که جابر، پسر دوازده‌ساله حمید، برای خرید نان با سری افکنده با بازارچه رفت، ولی چندی نگذشت که با سری افراخته و صورتی بُراق و شادمان به خانه بازگشت. به مادرش گزارش داد که همه گفته‌اند سرت را بالا بگیر که پدرت فساد را ریشه‌کن کرده است. از آن روز تا روز دادگاه که پدرش را دید هر جا حرفی می‌شد، جابر می‌گفت: پدرم «سوسک‌ها و موش‌هایی» را کشته که باید از جامعه پاک شوند… پدرم قهرمانی است که «من راهش را ادامه خواهم داد». بعد از چندی زهرا هم با او هم‌رأی شده و می‌گفت: «زنی که خودخواسته به منزل مردی می‌رود که نمی‌شناسدش، سزایش جز مرگ چیز دیگری نیست».

  1. دادگاه

جلسه رسیدگی به ارتکاب قتل‌های به خاطر فشار اذهان عمومی و رسانه‌ها با سرعتی عجیب برگزار شد. وکیل حمید، سمیه بود که پرونده را به خاطر ارتباطات تازه‌اش با یکی از نهادهای دی نفوذ قبول کرده بود. حمید به اتهام قتل یازده زن دستگیر شده بود، اما خودش در جریان تحقیقات جنایی به پنج قتل کشف نشده دیگر اعتراف کرده بود که هیچ گزارشی از ناپدید شدن بعضی آن‌ها به پلیس داده نشده بود. جلسه اول دادگاه علنی بود و موجی از دانشجویان حقوق، وکلا و خبرنگاران دادگاه را بیش‌ازحد معمول جلسات علنی شلوغ کرده بود.

سمیه به رابط پرونده خود قول داده بود که سعید را از قصاص مبری می‌کند. با این دفاع طبق قانون مجازات، فقط قاتلانی قصاص می‌شوند که مقتولشان شرعاً مستحق کشته شدن نباشد. اگر شهروندی مبادرت به قتل کسی کند که از دیدگاه شرعی خونش محترم نیست و بتواند علت هدر بودن خون او را در دادگاه ثابت کند، از قصاص و دیه معاف است. سمیه پیش‌بینی کرده بود که حتی اگر نتوانیم زناکار بودن این زنان را در دادگاه ثابت کنیم، می‌توانیم از بخش دیگری از قانون استفاده کنیم که قاتل محکوم به قتل شبه عمد می‌شود و فقط باید دیه پرداخت کند؛ اما دادگاه آن طوری که سمیه کم‌تجربه پیش‌بینی کرده بود پیش نرفته بود. در میان فهرست بلندبالای اتهامات سعید، تجاوز جنسی یا برقراری رابطه جنسی با زنان، سرقت کیف پول و در موردی سرقت النگو و گوشواره طلای مقتول، صدای رسانه‌ها و مردم را بلند کرد. حمید ابتدا برقراری ارتباط با زنان را کتمان کرد و روی ادعای اصلاح یک فساد اجتماعی مانور داد؛ اما گزارش‌های پزشکی قانونی مبنی بر تائید ارتباط جنسی یا تجاوز و پیدا شدن النگو و گوشواره طلایی که از مقتول دزدیده و به همسرش هدیه داده بود، باعث شد تا حتی نهاد ذی‌نفوذی که ابتدا به دلیل عضویت حمید در فهرست فعالان افتخاری، پشت ادعای پاک‌سازی جامعه از فساد و فحشای او ایستاده بود، ارتباط حمید با آن نهاد را کلاً کتمان کند. سمیه دفاعش را از قتل مهدورالدم به جنون تغییر داد؛ اما همه اعتمادبه‌نفس و ثبات عقل و رفتار حمید را در تمام جلسات دادگاه شاهد بودند. این ادعا کالایی نبود که در این بازار به فروش رود. حمید حتی در جلسات دادگاه ابراز پشیمانی نکرده بود و چنان در مورد خفه کردن این زنان و قصدش بر «شناسایی هشتاد زنان دیگر» در محله و کشتن آنان حرف می‌زد که گویی درباره «پشه و سوسک» حرف میزند.

روزی که حکم قصاص حمید صادر شد، سمیه در مصاحبه با خبرنگاری عصبانی و آشفته گفت: موکل من مرد شریفیه و قتل هاش باانگیزه خیرخواهانه انجام شده … خود قانون در حمایت از چنین افرادی که اقدام به پاک‌سازی جامعه از شر چنین زنان فاسدی می‌کنند پیش‌قدم شده … حکم امروز قاضی نقض صریح یک قانون آمره بود … این زنان تن‌فروش و انگل جامعه بوده‌اند … امیر سمیه را از دوران دانشجویی می‌شناخت. وقتی در سالن دادگاه از کنار او و خبرنگاری که مشغول ضبط کردن صحبت‌های وکیل این پرونده جنجالی بود رد می‌شد، با پوزخند نگاهی به سمیه انداخت و زیر لب گفت: تا تن‌فروشی رو چی معنی کنیم…!

 

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

نقد

ویکُنتِ دونیم شده

نوشته ایتالو کالوینو، نشر ترجمه پرویز شهدی، نشر چشمه، ۱۳۹۹٫    داستان طرح: دایی راوی ویکنت در جنگ دو نیم می‌شود. ابتدا نیم شر او

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

برنامه ریزی به روش بولت ژورنال

کارول رایدر، روش بولت ژورنال:ردیابی گذشته، ساماندهی حال، طراحی آینده،ترجمه زهرا نجاری، نشر کتاب کوله پشتی، ۱۳۹۸، ۳۱۲ صفحه. کتاب فوق العادیه برای کسایی که

ادامه مطلب »