قسمت سوم:ما مجرمان بالفطره
کل هفته در حال جستجو در گذشته بودم تا به این سؤال پاسخ دهم: «چه شد که چشمه نوشتنم خشکید». زنگ میزنم به هدیه.
کل هفته در حال جستجو در گذشته بودم تا به این سؤال پاسخ دهم: «چه شد که چشمه نوشتنم خشکید». زنگ میزنم به هدیه.
این روزها همه ش خانهام. سه روز در هفته کلاس دارم و الباقی روزها مال خودم است. همیشه همین زندگی را میخواستم. ارتباط حداقلی با
من بچه عجیبی بودم. شیطان، شلوغ، لجباز، انضباط ناپذیر، یاغی؛ اما تنها چیزی که این موجود پرسروصدای جنگجو را ساکت می کرد، کتاب بود. از
یکبار یکجایی خواندم «سطح هر ایدئولوژیای را که بتراشی به یک داستان میرسی»[۱]، به یک قصه، به یک زندگینامه. من فکر میکنم همه نویسندهها داستان