زن برگشت و به ته کوچه پهن و بزرگ نگاه کرد. حتی درختهای این منطقه هم با درختهای پایینشهر فرق داشت. گفت «نوزدهمی» و زنگ خانه را فشار داد.
- بله؟
- خانم کارگر نمیخواهید؟
- نه عزیزم من خودم اینجا کارگرم.
- خواهر یک کاری برایم جور کن. از صبح زنگ تمام خانههای این کوچه را زدهام، کسی قبول…
صدای تلق قطع شدن دربازکن آمد. دوباره زنگ را فشرد؛ صبر کرد. کسی جواب نداد. دوباره زنگ را فشرد. چراغ سبز کنار دوربین زنگ روشن شد. فهمید که صاحبخانه یا کارگرش دارد نگاهش میکند:
- خواهر تو را خدا… سه تا بچه گرسنه قد و نیم قد دارم. من که گدا نیستم. کار میخواهم. تو را به هر که میپرستی. همین دم در را تمیز کنم…
چراغ سبز خاموش شد. زن آه عمیقی کشید. دیگر حتی نا نداشت که اشک بریزد که ضجه کند. خالی بود. خالی و خسته. به دیوار تکیه داد. انگار بار تمام شهر روی دوشهای او بود. زانوهایش شکست. همانجا روی سنگفرش بتنی مربع مربع کف پیادهرو که بهجای بندکشی، بهاندازه دو بندانگشت چمن سبز دورش کاشته بودند، نشست. به هیچ فکر میکرد. صدای لخلخ باعجله دمپاییهای پلاستیکی توی حیاط بزرگ خانه بغلی به گوشش رسید. به در سفید و چندمتری خانه روبهرو خیره شد. در را تا آسمان دنبال کرد. انگار آدمهای این خانهها از آدمهای جایی که او زندگی میکرد بزرگتر بودند که درها و پلههایشان اینقدر عظیم بود. سعی کرد زندگی کردن توی این خانهها را تصور کند؛ یعنی چهکار میکنند؟ خودش و سه تا بچههایش را گوشه سالن بزرگی تصور کرد که روی قالی خرسک زمینه قرمزشان کف خانه نشستهاند و چلوکباب میخورند. چند روز بود غذا نخورده بودند؟ یاد بچهها افتاد خواست از جا بلند شود که صدای چلیک باز شدن قفل درآمد. با سرعت از جا جهید و چادرش را روی سر و دور کمر محکم کرد و با انتظار به در چشم دوخت. زنی که معلوم بود خودش هم کارگر خانه است، با نگاهی غضبآلود که گویی دارد به تاپاله پهنی نگاه میکند که رویش پر از مگسهای رقصان چشم زرشکی است، پلاستیکی را به سویش گرفت:
- دفعه آخرت باشد ده بار زنگ زدی. بچههای خانمم را بیدار کردی.
- من گدا نیستم. کار میخواهم.
- کار؟ فکر کردی توی این خانهها به همین راحتی به هرکسی از راه رسید کار میدهند؟ میدانی من چند تا معرف و ضامن داشتم تا توانستم اینجا کار بگیرم؟ من بیست سال است دارم بهشان خدمت میکنم. اصلاً تو کی هستی؟ چی هستی؟ به چه قصدی آمدی؟
پلاستیک را که گویی خروسی باشد که از گردنش در مشت گرفته، روی زمین انداخت و چشم و ابرویی برای زن آمد و در را محکم بست. صدای لخلخ دمپاییها و تقتق بالا رفتن از پلهها. باز و بسته شدن در. زن همانجا ایستاده بود. دستهایش هنوز همانجا در پیچوتابِ محکم کردن چادر دور کمر خشک شده بود. به پلاستیک نگاه میکرد. بسته گوشت چرخکرده یخزده و چند تا زردآلو و خیار. سرش دورانی گیج میرفت. دستش را به سنگ مرمر سفید تکیه داد تا نیفتد. سنگ سرد بود. خنکای مطبوعش تا عمق جان سوختهاش نفوذ کرد. چانهاش لرزید. دوباره چشمه اشکش جوشید. خم شد پلاستیک را برداشت. با گامهایی سنگین و پاهایی که گویی همینالان فلک شده باشد، بهطرف خانه بعدی قدم برداشت. قدمهایش را از این خانه تا آن خانه شمرد: سیوهفت. خواست زنگ را بزند. گفت «بیستمی». هنوز زنگ را فشار نداده بود که از توی حیاط خانه صدای جوشکاری به گوشش رسید. یاد شوهرش افتاد. دستش روی هوا خشک شد. روزی که آمده بود خواستگاری. دوزانو جلوی آقاجان نشست و او را خواستگاری کرد:
- یتیم بودم. او را میخواهم چون هم دردیم. آنقدر سواد دارم که دودوتاچهارتا کنم و خرجش را بدهم. آنقدر زور و بازو دارم که از پس خودم بربیایم و آنقدر غیرت دارم که نگذارم تا زندهام آب توی دلش تکان بخورد.
دو روز بعد عقدشان کردند. از همان لحظه اول، وقتیکه چای را جلوی او گرفت و چشمش به جوراب سفید پر از لکهاش افتاد او را خواسته بود. رحیم میگفت:
- همه لباسهایم را عوض کردم، اما به تنها چیزی که فکر نکردم جوراب بود، جانا.
همیشه به او میگفت جانا. بعد آمنه و آلا و عطیه به دنیا آمدند. عطیه که به دنیا آمد، خانهشان را دزد زد. همه گفتند بچه بدقدم است. رحیم گفت:
- همه گه خوردند. بدقدم جدوآباد و مغز خراب خودشان است. اسمش را میگذاریم عطیه تا بدانند که بدقدم و خوشقدم نداریم.
هنوز شناسنامه عطیه را نگرفته بودند که رحیم از روی داربست پرت شد و مرد. صدای جوشکاری برای او مثل صدای رحیم دلنواز بود. تا بود نگذاشت آب توی دلش جم بخورد. مرد بود. مرد. حالا او رفته بود و کجا بود تا ببیند جانا و سوگلش، افتاده درِ خانه مردم به گدایی. دستش را انداخت. پلاستیک را هم انداخت. قرص برنج خرید و به خانه رفت.
بچه دست مرد را کشید بهطرف میوهفروشی و گفت:
- بابا بابا زردآلو میخری؟
بچه دیگری که سرش را روی شانه پدر گذاشته بود، برگشت و به برادر کوچکش نگاه کرد:
- بابا زرالو… زرالو بخر!
مرد به زردآلوها خیره شد. میوهها مثل اهرام مصر، با دقت رویهم چیده شده بودند. دست نزنید! چند ثانیه مکث کرد. چندثانیهای که بهاندازه تمام زندگیاش طول کشید و به تمام بعداً هایی فکر کرد که به بچههایش گفته بود. بچهای که در بغل داشت سُر داد پایین و گفت:
- پیش برادرت بمان تا برایتان بخرم.
بچهها آبی که در دهانشان جمع شده بود، قورت دادند و با نگاه پدر را دنبال کردند. برادر بزرگتر احساس مسئولیت کرد، دست برادر کوچکتر را گرفت. پدر روی زمین لخ میکشید. پاشنههای پاهای بدون جورابش روی کفش سیاه پشت خوابیدهاش، انگار که رویشان گچ مالیده باشند، سفیدک میزد. بچه پدر را با آن پاشنههای سفیدک بسته میشناخت.
- آقا زردآلو کیلویی چند؟
شاگرد مغازه نگاهی به سرتاپای مرد کرد. بوی عرق تن مرد چین به بینی شاگرد مغازه انداخت:
- برو عقب داداش خیلی بوی بدی میدی.
بعد قیمت سه مدل زَرآلو را به مرد گفت. چنانکه میدانست نمیتواند هیچکدام را بخرد. مرد دست در جیب کرد. هر چه داشت بیرون آورد و بهطرف شاگرد مغازه گرفت:
- با این چند تا از آن درشتها میشود خرید؟
شاگرد مغازه پولها را گرفت:
- اه داداش این هم که خیس عرق بود! چند تا میخواهی؟ برای بچههایت میخواهی؟ برو خودت چندتا بردار.
- نه وزن کن بهاندازه پولم. اینطوری نمیخواهم.
شاگرد مغازه پوزخند زد:
- داداش اینطوری باید یکی از آن زردآلو درشتها را چهار قسمت کنم، سه قسمتش را خودم بخورم، یکچهارمش را بدهم به تو. قُد بازی درنیاور. چند تا بردار بده به بچهها. هر وقت داشتی بیا حساب کن. اینها را هم بردار برای خودت.
بعد دستمال چهارخانه قرمز و سیاهش را برداشت و شروع کرد به تمیز کردن روی میز. مرد پولها را همانجا گذاشت. تردید کرد. به بچهها نگاه کرد. دست برد و دو زردآلوی درشت برداشت و از مغازه بیرون رفت. انگار توی پاهایش را با بتن پر کرده بودند. شاگرد مغازه داد زد:
- داداش میشستی از این کنار. شیر بود! پوه! خوردند!
سرش را به تأسف تکان داد و روی شیشه میز اسپری پاشید و دستمال کشید.
مرد با بچهها رفت و رفت و رفت تا به جاده کمربندی شهر رسید.
- بچهها همینجا باشید، من تا نیم ساعت دیگر برمیگردم.
- بابا بازهم زردآلو میخری؟
- میخرم پسرم.
- بابا این دفعه ده تا بخر.
- ده تا میخرم.
قدمهایش تندتر بود. این بار مقصدی داشت. بچهها کنار جاده، زیر نور آفتاب خرداد ایستاده بودند. با چشمهایشان نه پدر را که دو بچه نشسته در بی اِم وِ ایکس سِوِن سیاه را دنبال میکردند. بی ام و از مقابلشان گذشت. زنی که کنار راننده نشسته بود، گفت:
- سر راه میخواهم از سعید آقا خرید کنم. میوه نداریم.
مرد سرش را تکان داد و از آینه به بچههایش نگاه کرد. بچهها کلههایشان را کرده بودند توی تبلتهایشان و هدفون توی گوش داشتند. پشت چراغقرمز ایستاد. مرد لبهایش را جمع کرد و صورتش را چین داد و اخم کرد:
- سرشان را بلند نمیکنند بیرون را نگاه کنند! اه اه!
همچنان توی آینه نگاه میکرد و ناگهان به عقب برگشت و با صدای بلند گفت:
- دیدی دانا؟
زن همزمان به عقب نگاه کرد و پرسید:
- چی شد؟
مرد صدای ضبط را کم کرد.
- فکر کنم یکی از پل افتاد پایین.
- خاکبرسرم. خودکشی کرد یعنی؟
- معلوم نیست.
- شاید هم پلاستیکی چیزی بود؟ ها؟
- نمیتوانم درست ببینم. ولی من پرت شدن چیزی شبیه آدم را دیدم.
چراغ سبز شد. مرد برای راننده جلویی که مثل او حواسش به پشت سر پانصد متر آنطرفتر بود و کنجکاوی میکرد تا از ماجرا سر دربیاورد، بوق زد. ماشینها مثل بچههای از مدرسه تعطیلشده باعجله بهطرف مقصدشان به راه افتادند.
به خانه که رسیدند، زن به کارگرش گفت:
- صفیه خانم، از توی ماشین میوهها را زود بیاور بشور که خیلی گرم است. فکر کنم تا همینالان پلاسیده باشند. من بچهها را میبرم بخوابانم.
- بابا چرا ظهر به ظهر این بدبختها را زورخواب میکنی؟ خب خوابشان بیاید میخوابند!
- خواب ظهر هوش بچه را زیاد میکند.
- پس بگذار من ببرمشان که بهجای دادوهوار برایشان قصه بخوانم. بچهها اتاق بابایی تو تخت سهتایی!
بچهها داد زدند:
- هورااااا
- با لباس بیرون، روی تخت ما بروید، کشتمتان.
بچهها تند تند لباسها را درآوردند و لخت با دو تا شرت سفید پریدند روی تشک تخت چوبی منبتکاری مطلای پدر و مادرشان. مرد بچهها را بین دو بازو گرفت و هر سه روی بالشهای بزرگ و نرم لمیدند و توی ملحفههای سفید فرورفتند. یکی از بچهها سرش را توی بالش فروکرد و هوا را عمیق کشید توی بینیاش:
- بوی زردآلو میدهد.
بچه دیگر همین کار را تکرار کرد:
- نخیرم! بوی هلو نه زردآلو.
- خب بچهها ساکت وگرنه قصه نمیخوانم، آنوقت مامانتان میآید با کتک مجبور میشوید چشمهایتان را ببندید.
مرد کتاب را باز کرد.
- اسم قصهاش چی بود؟
- هنوز نگفته که!
- هانسل و گرتل.
- یعنی چی؟
- اسم بچههای دو تا هیزمشکناند. یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری در شهر قحطی بزرگی اتفاق افتاد.
- قحطی یعنی چی؟
- یعنی مردم چیزی نداشتند بخورند.
- اینقدر حرف نزن وسطش.
- بچهها اگر شلوغ کنید مامان را صدا میکنم ها.گوش کنید: هیزمشکن و زنش که نمیتوانستند بچههایشان را سیر کنند آنها را توی جنگلی بزرگ رها کردند…
صدای زنگ درآمد. زن آمد دم در اتاق و نگاهی به شوهر و بچههایش کرد. لبخندی زد و در اتاقخواب را بست. صفیه خانم جواب داد. بعد برگشت توی آشپزخانه و شروع کرد به شستن میوهها. زن رفت توی آشپزخانه:
- کی بود صفیه خانم؟
- گدا! خانم.
- خب چرا ردش کردی؟ یک چیزی میدادی بهش.
- نه خانم پررو میشوند خانه را یاد میگیرند هی هرروز هرروز زنگ میزنند.
دوباره صدای زنگ توی خانه پیچید. صفیه خانم با دستهای خیس از آشپزخانه بیرون آمد. از صفحه آیفون دوباره همان زن چادری را دید. محل نداد و برگشت توی آشپزخانه و به شستن میوهها ادامه داد. بار دیگر صدای زنگ آمد. زن عصبانی شد:
- صفیه خانم؟ مگر نمیبینی آقا داوود دارد بچهها را میخواباند. چرا در را جواب نمیدهی؟
- خانم همان گداهه است…
- خب گفتم یک چیزی بده بهش دیگر. بعد هم زنگ را خاموش کن نیم ساعت این بچهها بخوابند غذا به تنشان جذب شود.
- چی بدهم بهش خانم؟
- یک بسته گوشت و یک کم برنج.
صفیه خانم دندانقروچهای کرد. دکمه دوربین را فشار داد تا ببیند زن هنوز آنجاست؟ برگشت توی آشپزخانه از توی فریزر یک بسته گوشت بیرون آورد. زن رفت توی آشپزخانه.
- صفیه خانم. یک کم میوه هم برایش بگذار.
صفیه خانم چند تا زردآلو و خیار انداخت ته پاکت. انگار دارد کاغذ مچاله میاندازد توی سطل آشغال. پلاستیک دستهدار را از گردنش گرفت و رفت دم در.
9 پاسخ
🥺🥺😔😔😢😢💔💔
❤🧡💛💚💙💜🤎
حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم😢چه خوب می نویسید👏👏👏👏😍😍😍😍
کارگر خونه از صاحب خونه ناز و اداش بیشتر بود😏مثل منشی دکترا که از خود دکتر احساس دکتر بودن تر دارن 😂😂(چی گفتم😂)
چقدر این لفظ گداهه که آدما میگن بده یا مثلا هر کسی رو که می خوان خطاب قرار بدن چاقه،لاغره،سیاهه،سفیده 😏
من اولش فکر کردم اون مردی که از پل پرت شد پایین شوهر همین خانمی بود که شوهرش از داربست پرت شده بود پایین، بعد که دیدم این آقا پسر داشته و اون خانم ۳ تا دختر فهمیدم این اون نیست…
چه تفاوتی …یک بچه دلش زرد آلو بخواد یکی ام سرش تو تبلت باشه..چه خوب بود دنیا برای همه بچه ها جای یکسانی بود و حسرت هیچی تو دلشون نبود❤❤❤❤
❤🧡💛💚💙💜🤎
قشنگ بود. اولش که گفت من خودمم اینجا کارگرم فکر کردم اینو قبلا خوندم، اما اشتباه کردم. دوسش داشتم با اینکه غم انگیزناک بود.. 😍💗😢💖❤👌👌
❤🧡💛💚💙💜🤎
🥺🥺🥺🥺😓😓😓
خیلی قشنگ بود خیلی واقعی بود
خیلی خیلی ……..
👏👏👏👏👏👏
امیدوارم روزی ببینم که همه مثل هم دارا باشن بینیاز باشن ❤️❤️❤️❤️❤️
راستی «پوه » چیه ؟ 🙈🙈
❤🧡💛💚💙💜🤎 با دهنت بگو : پوه شایدم باید بنویسیم پووووف … بهتر فهمیده میشه… با عرض پوزش هیچ وقت هیچ کسی در جهان اون روز رو نخواهد دید…
خوش به حال سارا جون كه قدم به قدم با شما اومده… آقا اقبال و هديه خانم ديگه به سايتتون سر نميدنند؟
😍🧿😍🧿😍