اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

انبار باروت

۱۴۰۰-۰۲-۲۳

پیرمرد از ظهر بساطش را کنار خیابان پهن کرده بود، روی یک کیسه زرد و قهوه ای که یک طرفش نخ های سرگردان، مثل کرمهایی در حال تقلا برای فرار از زندان کثیف فقر، روی زمین آویزان بودند و با حرکت رهگذران یا باد این سو و آن سو میرفتند. چند دسته تربچه نقلی، پیازچه های نازک و تازه، ریحان، شاهی ، تره های باریک، گشنیز و شاهی که اگر یکی دو ساعت دیگر به فروش نمیرسیدند، پژمرده میشدند.  روی یک چهارپایه پلاستیکی قرمز ، مثل یک کاغذ مچاله کاهی، چمباتمبه زده بود. دستها را دور زانو حلقه کرده، پلاستیک زرد دسته داری را لای انگشتش گرفته بود و همراه با زانوها تاب میداد. شلوار خاکستری ای به تن داشت که از بس شسته و اتو شده بود برق افتاده بود. پایین پاچه های شلوار سردوزی نشده بود، تارهای بدون پود از اطراف پاچه به روی پاهای بدون جوراب، کنار قوزک چروکیده کبود پیرمرد سر به سوی زمین کشیده بود. کفشهای چرمی پوسته کرده به پا داشت که شاید یک تا دو شماره برایش گشاد بود. یک آب پاش کوچک قرمز و یک سبد زرد پر از لکه های قهوه ای و خاکستریِ گِل و خاک روی کف پیاده رو، آنجا کنار او چنان قرار گرفته بود که گویی حیوان خانگی اش را نشانده باشد. سرش با حرکت رهگذران میچرخید. نه با حسرت که با حیرت به آنهایی نگاه میکرد که توی فروشگاه زنجیره ای رو به روی پیاده رو، داشتند خریدهایشان را توی پاکت میگذاشتند و پاکتها را توی چرخ دستیهای بزرگ فلزی. زنی از چند قدم بالاتر به پیرمرد نگاه میکرد و در ذهنش او و سبزیهایش را روی بوم نقاشی خالی جدیدش نقش میزد، چشمش که به آن تره های نازک افتاد، مسیرش را کج کرد. پسرجوانی که همراهش بود با بی میلی دنبالش راه افتاد. از خرید کردنهای ترحمی اش متنفرم. به ساعتش نگاه کرد. فکر کنم تا نیم ساعت دیگر برسیم خانه.

  • حاج آقا اینها تره است؟

پیرمرد با خجالت دستش را برد پشت سرش و انگار داشت توی موهای کم پشت پس سرش دنبال چیزی میگشت. لبخند کمرنگی روی لبش  آمد:

  • من هنوز حاجی نشدم خانم جان… بله. خودم چیدم، دسته کردم… میبینید چه قیطانی و نازک اند؟

طفلک. چه جدی هم گرفت. توضیح هم داد. زن لبخند زد.

  • آره بخدا. حیرت کردم. پنج بسته…

پسر از سر بیحوصلگی نفس عمیقی کشید. دستها را در جیب شلوارش فرو برد. از توی جیب سمت پیر مرد، موبایلش را اندکی بیرون کشید. روی صفحه را نگاه کرد و دوباره دستها را فرو کرد توی جیب شلوار و به انتظار به زن خیره شد. پیرمرد پنج بسته تره فرو کرد توی پلاستیک زردرنگی که از یکساعت و نیم پیش و آخرین خرید، همینطور دور انگشت چرخانه بود و چرخانده بود.

  • چیز دیگه باهاش نمیبرید؟ تره هام گل سرسبد سبزیهامه…

مگر سبزی انتخاب کردن دارد آخر؟ چرا این قدر بالا و پاینشان میکند؟ یکی فریاد میزد. همهمه ای شبیه شروع یک دعوا به گوش میرسید. پنجاه متر بالاتر، انگار کار داشت بالا میگرفت. هر سه سرهایشان به طرف صدا برگشت؛ اما زن زودتر از بقیه حواسش را برگرداند به سبزیها:

  • دو بسته تربچه و دو بسته ریحان… گشنیزهایت خیلی پژ…

پسری، با پلاستیک زباله سیاه بزرگی بر سر شانه،  از دور میدوید و داد میزد:

  • مامورها … مامورها… جمع کنید…

از کنار زن با شدت گذشت و به پسر جوان دیگری که گویی از سر بیکاری با دوستش جلوی فروشگاه زنجیره ای ایستاده بودند، نیم تنه ای زد. پسر که انگار داشت چیزی شبیه به یک کاموای ضخیم سبز را دور دو انگشتش تاب میداد، همان دست را به اعتراض بالا آورد و گفت:

  • هُشششش…

پیرمرد بسرعت سبزیهای زن را توی پاکت فرو کرد و داد دست زن. با سرعتی که از آن هیئت و آن ظاهر و آن چهره بعید بود، کیسه زیر بساط خودش را مثل بقچه هم آورد و خواست بلند شود که مرد میانسالی از ناکجا پیدایش شد و با لگد شیرجه رفت توی سینه پیرمرد. زن که حالا پلاستیک زرد سبزیها را در دست داشت فریاد زد:

  • هی آقا چته ؟ چه کار میکنی؟

پسر جوانی که همراهش بود، دستش را کشید و به طرف ماشین برد. زن همانطور که کشان کشان مثل دنباله بادبادک پشت سر پسر جوان کشیده میشد، سرش را گاهی به جلو و گاهی به عقب بر میگرداند و به پیرمرد نگاه میکرد که مثل مرد ویترویوسی داوینچی، توی جوی آب افتاده بود و کیسه سبزیهایش هم نقش زمین شده بود.

  • صبر کن میلاد… چرا اینطوری میکنی؟ باید کمکش کنیم… چرا مردک خر آنطور پرید روی پیرمرد؟

نزدیک ماشین سفید پارک شده ای جلوی یک جواهر فروشی بزرگ، میلاد دست زن را رها کرد و گفت:

  • مامان! دنبال دردسر میگردی؟ نشنیدی شهرداری چیا چقدر وحشی اند؟ اون وسط به تو یک حمله ای چیزی میشد که من میزدم آدم میکشتم که…
  • اما به پیرمرد بدبخت چه کار داشت؟
  • دست فروشی قانونی نیست که …
  • چرا کتک خب ؟ کتک قانونی است؟ بی پدرا شهر مال همه است مگر ارثِ پدرتا…

جمله اش را نیمه تمام گذاشت و سرک کشید تا ببیند پیرمرد از جا بلند شده یا نه؟

  • میلاد پیرمرده از جایش بلند نشده.

میلاد که پشت فرمان نشسته بود، در را نیمه باز کرد، یک پا را روی رکاب ماشین گذاشت و ایستاد و از آن بالا سعی کرد ببیند چه اتفاقی افتاده…آخ امیدوارم هوس نکند به پیرمرد کمک کند. هنوز صدای داد و هوار به گوش میرسد. زنی آن وسط جیغ میزد. میلاد به ساعتش نگاه کرد. مادر در حال شماره گرفتن بود. در حالی که پشت فرمان مینشست، گفت:

  • مامان بیا بریم دیگر. به کی زنگ میزنی؟

مادر با دستی موبایل را گرفت دم گوشش و با دست دیگر در ماشین را باز کرد و خودش را پرت کرد روی صندلی.

  • صدوده.
  • مامان جان عقلت کجا رفته؟ شکایت شهرداری را میخواهی به صدو ده بکنی؟ روباه و دمبش؟؟
  • به کی زنگ بزنم پس؟
  • به هیچ کس! عادت کن نبینی، سرت را بکنی آن طرف و راهت را بکشی و بروی. اینها را هم من باید به تو بگویم؟

بعضی آدمها هیچ وقت بزرگ نمیشوند. تا آخر عمرم من باید پدر تو باشم. میلاد با سرعت بیست کیلومتر داشت از جایی که پیرمرد روی زمین افتاده بود، رد میشد. مادر ناگهان چشمش به پلاستیک زردی افتاد که از حلقه مچش آویزان بود. با اضطراب چند بار زد روی داشبورد و همزمان گفت:

  • میلاد، میلاد، پول پیرمرده را ندادم. نگه دار…
  • مامان یک تراول پنجاهی ای چیزی از همینجا پرت کن بیرون.
  • عه! باید بدهم دست خودش. مدیون میمانم اگر ندهم به خودش.

من که میدانم فضولی ات گل کرده ببینی آنجا چه خبر است. میلاد سر ماشین را کج کرد نزدیک جدول کنار خیابان و نیش ترمز زد:

  • مامان زود بیای ها!

مادر از ماشین پیاده شد. کار دست من ندهی امروز. عده مردم دقیقه به دقیقه بیشتر میشد. صدای آژیر که مثل تقه زدن به در قطع و وصل میشد، و فِف و ففِ بلندگویی که میخواست حرف بزند. میلاد از توی آینه چشمش به ماشین آبی راهنمایی رانندگی افتاد، حالا این وسط این هم سر و کله اش پیدا شد.

  • سانتافه سفید حرکت کن! سانتافه سفید ! پژوی سیاه سریعتر ! حرکت کن. سانتافه مگر با تو نیستم؟
  • مامان؟ مامان؟

میلاد به تناوب از آینه به پشت سر و به مسیری که مادر لای جمعیت غیبش زده بود، نگاه میکرد. مامان چه کار کنم من از دست تو خب، اَه! مادر با حالتی پریشان انگار سیلی خورده باشد، از میان جمعیت خودش را کشید بیرون و انداخت توی ماشین. لبهایش خشک شده بود. صورتش سرخ بود؛ اما رنگ لبهایش آبی یا شاید هم بنفش. میلاد همانطور که گاز میداد هی می گفت:

  • مامان خوبی ؟ مامان؟

مادر سرش را به پشتی صندلی تکیه داد بود . بلند نفس میکشید و سینه اش بالا و پایین میرفت. انگار هر چه هوا به درون ریه هایش فرو میداد، کم بود. میلاد از آن منطقه شلوغ خارج شد، پیچید توی یکی از خیابانهای فرعی و ماشین را متوقف کرد. از یخچال صندوقیِ کنسول وسط، یک شیشه آب معدنی بیرون کشید و درش را باز کرد:

  • مامان بخور… لبهایت به هم چسبیده… چی شد؟ پیرمرده چی شد؟ شهرداری چی ها کاریت کردند؟ چی شد مامان؟
  • پیرمرده… پیرمرد بدبخت…

میلاد لب بطری آب معدنی را روی لبهای مادرش کج کرد و به زور توی دهان نیمه بازش آب ریخت. قطرات آب از دو طرف لبهای آویزان مادر سر خوردند و از زیر چانه لغزیدند زیر گره روسری. میلاد تازه متوجه تراول مچاله شده توی دست مادرش شد.

  • پولش را هم که ندادی آخر!
  • مرده بود… پیرمرد بیچاره را دستی دستی زدند، کشتند…

میلاد به مادرش خیره شد. اندوه، خشم کلافگی، هر چیزی را میشد از آن چهره خواند. تا کی که این ماجرا را فراموش کنی باز تو.

  • کشتند… پیرمرد بیچاره مُرده بود، میلاد! همین الان این سبزیها را داد به من… خب داشت کارش را میکرد… چرا خب؟ میلاد اینها کی جواب میدهند؟
  • اینها بدبختر از پیرمرده اند، مادرم … تو غصه نخور… به وقتش… به وقتش آنها که باید جواب میدهند…

و مادر را نوازش کرد.

عیسی فرهادی در گفت‌وگو با ایسنا، در تشریح روند جمع‌آوری معتادان متجاهر در شهر تهران گفت: طرح جمع‌آوری معتادان متجاهر از ابتدای این هفته آغاز شده و هر هفته ۵۰۰ نفر از سطح شهر جمع‌آوری می‌شود.وی افزود: این طرح تا پاکسازی کامل تهران ادامه خواهد داشت و جمع‌آوری معتادان متجاهر توسط نیروی انتظامی انجام و بهزیستی کار نگهداری را برعهده دارد….

جزئیاتی کامل از مرگ «آسیه پناهی»/ شهرداری: ما به وظیفه قانونی خود عمل کردیم

فارس نوشت: فیلم کوتاه است؛ صدای پیرزن مفهوم نیست، اما معلوم است که در اوج درماندگی و التماس، خشمش را نشان می‌دهد؛ گاهی به زاری، گاهی به مویه و گاهی با صدای لرزان مامورین اجراییات شهرداری را تهدید می‌کند. به زبان کُردی می‌گوید: «نمیزارم خانه‌ام را خراب کنید». صدای فریاد مردان، زوزه اگزوز بولدوزر و صدای نفس‌های مامور دوربین به دست می‌آید. «آسیه» خودش را به دهان غول چندتنی زرد رنگ می‌اندازد و داخل بیل بولدوزر می‌رود تا شاید مانع تخریب «آلونکش‌اش» شود. این آخرین تلاش‌های این پیرزن کرمانشاهی برای نجات کاشانه و سقف کوتاه فرزندانش است. اما…دوربین مامور اجراییات همینقدر داستان را روایت کرده است، هیچ کس دقیقاً نمی‌دانند بعدش چه می‌شود؛ اما هرچه بود و هرچه شد، «آسیه پناهی» پیرزن سیاه پوش کرمانشاهی، دیگر صدایش نمی‌آمد و فریادهایش خاموش شد.

۴٫

میلاد پشت پنجره اتاقش ایستاده بود. موبایل در دست و هدفون در گوش، داشت به آهنگ «وقت کشیِ» رِوُلوشِن[۱] گوش میداد. با ریتم آهنگ سرش را تکان تکان میداد و  از صفحه موبایل گاه به مادرش نگاه میکرد که در تراس با حرکات تندِ دست، داشت پس زمینه بومش را خاکستری میکرد. حرکات مادر از ریتم آهنگ او تند تر بود . امروز حالش خوش نیست. باز پاستل گچی برداشته. منتظر پیام دوست دخترش بود و اضطراب شیرینی انگار دل و روده اش را به هم تاب میداد. زنگ بزن دیگر. کجایی باز ؟ مادر حالا داشت با پاستل قرمز روی بوم خط می کشید. میلاد هنوز نمیفهمید خیال دارد چه چیزی بکشد. روی اینستاگرام ول میچرخید. با انگشت شست صفحات را رد میکرد. بعضی چیزها را لایک میکرد و  باز به مادر نگاه میکرد. دستش خورد روی صفحه ای که هشدار داده بود حاوی صحنه های دردناک است. مردی با بیل داشت میزد توی سر یک سگ. صدای زوزه سگ و خنده مرد، با صدای پرنس در هم پیچید. گه بگیرد همه تان را که فقط چرت و پرت پُست میکنید. بلافاصله زد روی علامت بلند گو تا صدای اینستاگرام بسته شود. حرکات مادر حالا از آهنگ او کندتر بود. انگار خودش هم مطمئن نبود میخواهد چه بکشد. بالاخره پیامی که منتظرش بود رسید؛ اما آن چیزی نبود که انتظارش را میکشید:

  • میلاد امروز نمیشود. پدرم توی دادگاه باخته و خانه مان قیامت است. ببخشید.

 

۵٫

خبرگزاری مهر ، گروه استان ها- احسان پرنیان: شش ماه پیش بود که خبرهایی مبنی بر گورخوابی در غرب تهران فراگیر شد و به سرعت در رسانه ها و فضای مجازی پیچید، تبدیل «کارتن خوابی» به « گور خوابی» ، زنگ خطر برای افزایش آسیب های اجتماعی را به صدا در آورد و این خبر رسانه های سراسر کشور و حتی رسانه های بین المللی را در نوردید و بر صدر اخبار تکیه زد.پس از انتشار اخبار، به سرعت دستگاه های مرتبط وارد صحنه شدند و برنامه ریزی هایی صورت گرفت تا این پدیده در غرب تهران برچیده شود…

 

۶٫

آن روز اولین روزی بود که مارال توی دانشکده کنفرانس داشت. استادش مقاله اش را خوانده بود و به او نمره بیست داده بود. امروز قرار بود هر سه کلاس جامعه شناسی جنایی ارشد را توی آمفی تئاتر جمع کنند و مارال راجع به موضوع «جنبشهای اجتماعی در عصر پساصنعتی» برای بچه ها کنفرانس بدهد. از شادی در پوست خودش نمی گنجید. بخصوص که این استادش را خیلی دوست داشت. تایید او خیلی برایش مهم بود. از اتوبوس پایین پرید و با حرکاتی تیز و چابک که در آن نشاط موج میزد به طرف دانشکده دوید. جلوی دانشکده وضع غیر عادی بود. چند تا ماشین راه را بند آورده بودند و جوانکی پشت وانت با یک میکروفون داشت سخنرانی میکرد. مارال به حرفهایش توجهی نداشت. از لای جمعیت زد تا وارد دانشکده شود. مردی شبیه دکل نفت گم شده توی خیلج فارس، جلوی در دانشکده ایستاده بود. مارال از دو پله ورودی بالا رفت و مقابل مرد طوری ایستاد که یعنی برو کنار. مرد سر تا پای او را نگاه کرد و اول پرسید:

  • کارت شناسایی!

مارال همچنان که کیفش را از سر شانه سر میداد جلوی سینه تا از توی جیبش کارت شناسایی اش را در بیاورد، با دقت به مرد نگاه کرد. لباس حراستی ها را به تن نداشت؛ اما خب آرایش صورت و لباسهایش میگفت از چه قماشی است. کارت شناسایی را از توی جیب کوله اش کشید بیرون و به طرف مرد گرفت. مرد چند بار به عکس روی کارت و چند بار به صورت مارال نگاه کرد و بعد سرش را به سوی پسری که پشت وانت سخنرانی میکرد چرخاند و بدون این که دیگر به مارال نگاه کند، کارت را برگرداند :

  • امروز کلاسها تعطیل است. حجابت را هم درست کن، وگرنه دفعه بعد صورتجلسه میکنم میفرستمت کمیته انضباطی.

دو گوشه لب مارال به سمت زمین آویزان شده بود، حالا بیشتر داشت به شلوغی اطراف دانشکده دقت میکرد. صدای جیغ و فریاد آمد. توی دانشکده انگار زد و خورد صورت گرفته بود. مارال کارت دانشجویی را گرفته بود و دستش و بی آنکه به کیفش نگاه کند کورمال کورمال دنبال زیپ جیب کوله اش میگشت، اما نه میتوانست آن را پیدا کند، نه چشمهایش را که از لای در شیشه ای دانشکده به داخل قلاب شده بود، به یاری مطلبید. مرد متوجه شد. با تشر و تحکم گفت:

  • برو خانم اینجا نایست. مگر نگفتم امروز کلاس ندارید؟ بیسیم بزنم بیایند جمعت کنند؟

شانه های مارال به موازت گوشه های لبش فرو افتاد. چهره اش از لحن بی ادبانه مرد گُر گرفته بود، اما دستهایش یخ کرده بود. توی دهنش طعم گس فلز یا آهن را احساس میکرد. توی ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد و به دانشگاه خیره شد. چند تا ماشین سیاه ضد شورش، و سبز نیروی انتظامی جلوی دانشگاه متوقف شدند. مارال نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. دانشجوهایی که توی ایستگاه اتوبوس بودند با دیدن ماشینهای ضد شورش از روی صندلی بلند شدند و دوان دوان به قصد رهاندن خود از مهلکه به طرف سر کوچه رفتند. مارال هم مثل مترسکی که نخ هایش به آنها وصل باشد، بی اراده پشت سرشان دوید.

ماشینی کنار پایش ترمز کرد. میلاد بود.

  • مارال؟ مارال بپر بالا…

مارال در چشم به هم زدنی در ماشین نشسته بود و کوله اش را توی بغل داشت.

  • چی شده میلاد؟
  • نمیدانم… من هم مثل تو… رسیدم دم در دانشکده همین وضع بود که میبینی …

 

[۱] Killing time by Revolution

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستان کوتاه

پله‌های نردبان

  هیچ‌وقت به انتقام فکر نمی‌کردم. نمی‌دانم چرا. شاید چون زخم‌هایی که خورده بودم به‌اندازه کافی کارا نبود؟ شاید آدم باید زخمی آن‌قدر عمیق بخورد

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

تنهایی پر هیاهو

سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این ” قصه عاشقانه” من است. سی و پنج سال است که دارم

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

زمان رازداری

زمان رازداری، نوشته سیمون دو بوو آر، ترجمه شهلا حمزاوی، تهران: نشر قطره ، ۱۳۸۹٫

ادامه مطلب »